نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.

نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.


+ خانه  
+ نظرات در معرض ديد عموم قرار نمي‌گيرند. + گاهي مطلبي بارها دچار تغيير مي‌شود. + جمله‌ي سردرِ وبلاگ از يحيي قائدي‌ست.

۴ مطلب در مهر ۱۳۹۳ ثبت شده است

مهتا، از زمانی که انتخاب کرده ام از جنگیدن با واقعیت های زندگی دست بردارم و در برابر چیزهایی که نمی توانم تغییرشان دهم تسلیم باشم، در حال تجربه ی نوع تازه ای از زندگی هستم که تا به حال درکش نکرده بودم و باید بگویم خیلی دوستش دارم. البته تسلیم شدن در برابر بعضی واقعیت ها خیلی سخت است، اما یک رازی را کشف کرده ام. وقتی تسلیم شدن به هستی را تمرین می کنیم، باید همه ی مسایل را کوچک ببینیم! و نباید برای مسایل کوچک، اشک بریزیم. اشک ریختن مسایل را بزرگ جلوه می دهد.


امروز از اول صبح، شور و حال ِ شیرین ِ با تو به بازار رفتن، همراهم بود. مهتا را که گذاشتم مهد، زنگ زدم بگویم از خانه راه بیفتی. مثل همیشه منتظر زنگ زدن کسی ننشسته بودی و زودتر راه افتاده بودی. با اینهمه دیرتر از من رسیدی. حتمی مثل همیشه به جای تاکسی، سراغ اتوبوس رفته بودی. از دور که دیدمت مثل آدم هایی که بعد از چند سال، توی فرودگاه عزیزشان را می بینند، بلند شدم و آنقدر دست تکان دادم تا بالاخره مرا دیدی. جلو آمدم و رویت را با آگاهی بوسیدم.
نمی دانستی روی نیمکت نشسته بودم و گله می کردی که چرا روی نیمکت ننشسته ام و خسته شده ام.
آخ که چقدر ذوق داشتم مامان، وقتی کوچه پس کوچه های بازار را یادم می دادی: «از این کوچه باریکه بروی راه نزدیک تر است. همیشه بپرس تا گم نشوی. بازار مسگرها این طرف است. این طرف لوازم التحریر است. اصلا هر وقت خواستی بازار بیایی با خودم بیا که گم نشوی.»
مامان، با تو بودن، بدون منع و قضاوت کردنت چقدر لذت بخش بود.
اینکه بی غر و شرمساری کناری بایستم و بگذارم هر چقدر دوست داری چانه بزنی و از عمده فروش ها با ترفندهایت تک بخری.
اینکه له له زنان، دو تا ساندویچ از مرد ساندویچ فروش طلب کنم و تو ناگهان سرم داد بزنی که از دست فروش ساندویچ نخر و من هم مطیعانه نخرم.
اینکه کمرم از وسط دو تا شده باشد و ساکت و بی توجه به تاکسی های عبوری، مدتی بایستم تا اتوبوسی که تو می گویی بالاخره از راه برسد.
مامان مرا ببخش که اینهمه سال به جای دیدن و بوییدنت، فقط قضاوتت کردم.
مامان اصلا به درک که من از این مجالس سخنرانی و روضه و مولودی خوانی زنانه ات خوشم نمی آید، می خواهم هر ماه بیایم و برق شادی چشمهایت را وقتی برای مهمان ها چایی می گردانم، تماشا کنم. فقط تماشایت کنم مامان. مهتا را هم با خودم می آورم. می خواهم ببیند که من و تو اصلا شبیه هم فکر نمی کنیم، اما برای خوشحال کردن هم وقت می گذاریم.


یک زمانی ایمیل هایم را روزی چندین بار چک می کردم. اول صبح، از سر کار، به محض ورود به خانه، قبل از خواب.
حالا خیلی وقت است که ایمیل هایم را هرازگاهی چک می کنم. ماهی یک بار. دو ماهی یک بار.
من آدم مهمی نیستم. شغل مهمی هم ندارم. برای همین، آن هایی که با من کاری دارند، از تلفن استفاده می کنند.
خیلی غم انگیز است که دیگر کسی نامه ای برایم نمی فرستد. از آنهایی که با دست روی کاغذ می نویسند و بعد پستش می کنند. و غم انگیز تر این که مدت هاست هیچ ایمیل اختصاصی ای هم دریافت نکرده ام. آخرین ایمیل های اینطوری ام بر می گردد به نه سال و اندی پیش. وقتی تازه با «ف» آشنا شده بودم. بعد از آن هر چه هست، همه اش رونوشت حرف های بزرگان و داستان های حکیمانه و جوک های خواندنی و فیلم و عکس های فوروارد شده اند.
یک ماه پیش پستچی، کاغذ انداخته بود که دوبار آمده است و نامه ای برایم آورده و چون نبوده ام، باید بروم اداره پست منطقه و از باجه معطله ها نامه ام را بگیرم. با ذوق بی حد رفتم! یک ساعت در اداره پست معطل شدم. کلی گشتند و دست آخر گفتند نامه ام گم شده است و وقتی پیدایش کنند پستچی برایم می آورد. پستچی دیگر نیامد. هی دلم می خواهد زنگ بزنم و بگویم اشکالی ندارد گمش کردید، فقط یادتان هست از کجا یا از طرف که بود؟!


یکی از دردناک ترین لحظات زندگی، لحظه ای است که یکی از عزیزانتان که دارد ترک وطن می کند، کتابی را که از شما به امانت گرفته بوده و هنوز تمامش نکرده، برایتان پس آورده است و چون چمدانش باید سبک باشد، زیر بار بردن کتاب نمی رود.
یکی از شیرین ترین لحظات زندگی، لحظه ای است که شما به دیدار آن عزیز، که به دلایل کاملا عاطفی، تصمیمش را تغییر داده و به وطن بازگشته است، رفته اید با همان کتاب و کاغذ ِ نشان ِ صورتی رنگ ِ میانش.