نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.

نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.


+ خانه  
+ نظرات در معرض ديد عموم قرار نمي‌گيرند. + گاهي مطلبي بارها دچار تغيير مي‌شود. + جمله‌ي سردرِ وبلاگ از يحيي قائدي‌ست.

۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

اول این را بخوانید: مرا سفر به کجا می‌برد؟

و بعد ...

سلام استاد قائدی عزیز. ساعت به وقت شش‌و‌نیم صبح بود که از کابوس آزاردهنده‌ای خود را بیرون کشیدم و چند دقیقه‌ای طول کشید تا ذهنِ قلبم (تعبیر بکری بود) را قانع کنم که همه چیز فقط یک خواب بوده است. طبق معمولِ هر روز که چشم می‌گشایم از خدا بابت روزی دیگر که نصیبم کرده است تشکر کردم و سمت مبایل رفتم. فی‌الفور نوشته‌ای که از ذهن زیبا و متفاوت شما برآمده بود را مثل هوا بلعیدم. یک جورهایی از خواندنش دلم گرفت. آخر پدرم چندان اهل سفر نبود. من اما دلم مزه‌های متفاوت, وسایل متفاوت و جاهایی که روی نقشه نبود را می‌خواست. نمی‌خواستم از هزارانِ یک چیز، تنها به یک چیز اکتفا کنم. آخ که چقدر رویای رفتنِ بر جاده‌ها به شیوه‌ی خودم را داشتم اما پدرم مرد متعصبی بود که امکان کسب بسیاری از تجربه‌ها را با تصور حمایت و امنیت از من گرفت. مثل همه‌ی دخترهای این‌چنینی تنها یک روزنه‌ی امید را پیش رویم می‌دیدم. وصلت با مردی که دل در گروی سفر داشته باشد. از اتفاق عاشق مردی شدم که کودکی و نوجوانی‌اش بسیار در سفر بود. پدرش برعکسِ پدرم مرد سفر بود. مرد کوه و طبیعت. پایتخت همه‌ی کشورهای مهم و نیمه مهم جهان را می‌دانست و درباره‌شان اطلاعات زیادی داشت. خصلتهای جالب دیگری هم داشت. دریچه‌های قلبش به روی تفاوتها باز بود. همین شد که مرد زندگی من شد. اما خیلی از زندگی‌مان نگذشت که متوجه شدم به نوستالژیِ کودکی و گذشته دچار است و گویی همه‌ی راهها را رفته است و اکنون، در سفر بودن را نمی‌خواهد.
برای رها‌شدن از اندوه, در همه‌ی این سالها به یک باور تازه اندیشیدم. اینکه به جای سفر در گستره‌ی شگفت‌انگیز جهان, سفری در "خود" را آغاز کنم. زیبا و شگفت‌انگیزتر سفری که پر از تجربه‌های تلخ و شیرین شد. به زعم خودم دیدنی‌تر از همه‌ی آبشارها و موزه‌ها و برج‌ها و جاده‌های جهان. رفتم که چترهای عادت و یک سویه دیدنم را ببندم تا از تازگیِ باران خیس شوم و شروع به سوال کردن‌های فلسفی درباره‌ی خودم کردم.

چرا همیشه برای حل مسایلم یک شیوه‌ی تکراری را به کار می‌بندم? زندگی‌ام بدون قضاوت‌کردن‌هایم چه شکلی خواهد شد? آیا منطقی است که بارِ برآورده شدن رویاهای من را همسرم بر دوش بکشد? آیا زندگی مشترک معنایش اشتراک نظر در همه‌ی باورهاست? آیا می‌توانم روابط زیباتری با آدم‌های زندگی‌ام خلق کنم? قدرت عادتها بیشتر است یا آگاهی‌ها? چرا خشمگین می‌شوم? چه چیزهایی در زندگی‌ام نیازمند دگرگونی‌ست? چرا می‌خواهم مادر باشم? دیگران چقدر من را می‌دانند? من چقدر دیگران را می‌دانم? چرا می‌خواهم زنده بمانم? دایره‌ی اختیاراتم در هستی تا کجاست? درباره‌ی چه چیزهایی باید به پذیرش برسم? با گذشته‌ام می‌خواهم چه کنم? زندگی در لحظه‌ی حال یعنی چه? برای فرزندم الگوی چه چیزی هستم? تا کجا اجازه دارم خودم را زندگی کنم؟ اگر فردا از خواب بیدار نشوم چه چیزی از خودم باقی گذاشته‌ام? ...
و از اتفاق سالهاست که سفرنامه هم می‌نویسم. با نوشتن, خودم را از دریچه‌ی دید دیگران می‌بینم. خودم را معنا می‌کنم و به تردیدهایم در مورد امور زندگی پاسخ می‌دهم. در حال و آینده می‌دانم که حداقل برای چند نفر، آدم مهمی هستم. آنها حق دارند بیشتر درباره‌ی من بدانند ...
و بالاخره اینکه عاشق این جمله‌تان شده‌ام: " نوشتن و ننوشتن، انتخاب بین مردن و زنده‌ماندن است."


شوهر خاله‌ام چندان با پدرم میانه‌ی خوبی نداشت. پدرم هم همینطور. با همه‌ی این‌ها پدرم اهل بریدن رابطه‌های فامیلی نبود. اما شوهرخاله‌ام یک روز این کار را کرد. سال‌ها دختر‌خاله‌ها و پسرخاله‌هایم را ندیدم. خانه‌هایمان خیلی از هم دور بود. مادرم هم خواهرش را فقط در ختم‌ها و عروسی‌ها می‌دید. یک شب در نهایت ناباوری شوهرخاله‌‌ی چهل ساله‌ام خوابید و صبحش دیگر بیدار نشد. خاله‌ام با چهار بچه بیوه شد و دردسرهای زیادی را از سر گذراند. اما بعد فصل تازه‌ای از زندگی خواهرها آغاز شد. خاله‌ام یک خانه نزدیک خانه‌ی مادرم خرید و به آنجا اسباب‌کشی کرد. حالا روزی سه بار با هم تلفنی حرف می‌زنند. هر سه‌شنبه و چهارشنبه در جلسات تفسیر قرآن و نذری پزان خانه‌ی مادرم، خاله‌ام کنار مادرم آش هم می‌زند و برای مهمان‌ها چایی و شیرینی می‌گرداند. ماهی یک بار هم دوتایی می‌روند بازار و برای دخترها و عروس‌ها و نوه ها خریدهای جینی می‌کنند.
سال‌ها پیش در جلسات هفتگی خانه‌‌ی خاله مُنی، خانم نازنینی بود که با عشق مسئولیت حفظ زندگی نباتی دختر بیمارش را بر عهده داشت. یک بار خاطرم هست، نوشته‌ی زیبایی را در جلسه خواند که مضمونش این بود که شرایط دخترش را به عنوان محرکی برای رشد انسانی‌اش پذیرفته است. بعدها که دیگر امکان رفتن من به آن جلسات میسر نبود، تلفنی از خاله سراغش را گرفتم. دخترش فوت کرده بود و خاله می‌گفت بعد از 18 سال غذا میکس کردن و تعویض پوشک، فصل تازه ای از زندگی‌اش آغاز شده است.
این‌ها و کلی قصه‌های شبیه این‌ها، یک آموزه‌ی ارزشمند برایم داشته‌اند. اینکه تا وقتی چیزهایی در زندگی‌ام هستند که بابتشان ناخرسندم و البته نمی توانم تغییرشان دهم، به آنها به عنوان محرکی برای رشد انسانی‌ام نگاه کنم و بعد ... قطعا فصل تازه ای از راه خواهد رسید ...

پی نوشت: فصل‌تازه همیشه مرگ نیست. از اتفاق در دو فصلی که نوشتم مرگ حضور داشت.


آخ که اگر می‌توانستم تمامی افکار و تصاویر رد شده از ذهنم را بدون گزینش و ممیزی این‌جا بنویسم بدون واهمه از اینکه کسی بعد از خواندنشان از من ناامید یا عصبانی شود، بترسد یا بدش بیاید. نوشتن‌شان با نام مستعار هم نمی‌شود، می‌ترسم آنها که نباید من را از روی نوشته‌هایم کشف کنند. نه! دنیا هنوز آنقدر که باید، امن نیست. شاید هم من آدم ترسناکی هستم. یا دنیا هنوز آنقدر که باید، برای آدم‌های ترسناک امن نیست.


نمی‌دانم! شاید رای دادن من تاثیری در آرای بیرون آمده از صندوق‌ها ایجاد نکند اما زمانی در پاسخ به این سوال تو، که چرا دنیا را جای بهتری برای زیستنت نکردم، با سری بلند خواهم گفت که حداقلِ مطالبه‌گری‌های مدنی‌ای را که می‌توانستم، به این امید آزموده‌ام. از حق رای دادنم کوتاه نمی‌آیم. تو نیز تا زنده ای به کورسوهای امیدت چنگ بزن!