نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.

نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.


+ خانه  
+ نظرات در معرض ديد عموم قرار نمي‌گيرند. + گاهي مطلبي بارها دچار تغيير مي‌شود. + جمله‌ي سردرِ وبلاگ از يحيي قائدي‌ست.

۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است

در نهایت تَک تَکمان خواهیم مُرد. حتی آنهاییمان که از مرگ خیلی خیلی زیاد می ترسیم. 


یکی آمده در بخش نظرات صفحه ی سیامک قاسمی نوشته است که «آقای دکتر چرا انقدر بدبینی و نیمه ی خالی لیوان را می بینی، شما عده ی زیادی طرفدار داری. مردم نیاز به انگیزه و انرژی دارند، چند تا پُست مثبت هم توی صفحه ات بگذار.» پاسخ داده است که «برای دریافت انرژی مثبت، صفحه ی "جونِ دل" را دنبال کنید.»

می دانم که مدتیست در این صفحه  هم خبری از انرژیهای مثبت نیست. علتش هم آن است که اینجا تنها جاییست که می توانم غمها و بدبینی ها و ناامیدی هایم را زندگی کنم. بیرون از این جا باید به دو تا بچه امید بدهم. برایشان کیک و پاستا بپزم و بنشینم رقصیدن و چرخیدن و آواز خواندنشان را تماشا کنم. از این رو اگر خواندن نوشته های این صفحه حالت را بد می کند فعلا این طرفها نیا.


از یک روزی در من شروع شد و بعد دیگر تمام نشد. هی بیشتر و بیشتر شد. حسِ تماشا و تسلیم و تحمل ...
دیگر شِکوه و سوالی ندارم. نه از خودم، نه از آدمها، نه از آن موجودی که اسمش را خدا گذاشته ایم. فقط نشسته ام خودم را، مردم را، جهان را، آفرینش را نگاه می کنم و ادامه می دهم تا وقت بازی تمام شود. نه رویایی برای خودم دارم. نه برای دیگران. نه برای کشورم. نه برای جهان.

خسته ام، ناامیدم و از روی همه ی آنهایی که می کوشند جهان را به اندازه ی شعاع خودشان به جای بهتری برای زیستن تبدیل کنند شرمنده ام. 


این روزها دارم به یک راه تازه فکر میکنم. شاید بشود از این جنگ بی پایان، برای فهمیدنت و فهمیده شدنم دست بردارم اگر این واقعیت را با پوست و گوشت و خونم بپذیرم که «ما همدیگر را نمی فهمیم» و هر تلاشی در این راستا هدر دادن وقت و عمر است. به نظرم با پذیرش این اصل در این چند صباحی که زنده ام، می توانم همزیستی بهتری را با تو تجربه کنم و شایسته است که این انرژی عظیمی را که صرف کلنجار رفتن با خودم و تو می کنم، در جای دیگری سرمایه گذاری کنم.


حدود سیزده سال پیش این کتاب را به من هدیه داده است. در صفحه ی اولش سه کلمه نوشته است. دیشب بعد از یکی دو ماهی که کتابخانه را چیده ام هوسی دستم رفت سمت این کتاب. اول فکر کردم نوشته است «باد و ریزش برگ». بعد شک کردم شاید «باورِ ریزش برگ» باشد. کنجکاو شدم. یک عکس از نام کتاب و دستخط بدش گرفتم و در واتساپ برایش فرستادم. خنده دار است اما بعد از سیزده سال پرسیدم: چرا اول این کتاب برایم نوشته ای باور ریزش برگ؟ ساعت از یازده گذشته بود. برخلاف انتظارم بیدار بود. جواب داد: یکی از آهنگهای کاوه یغمایی بود. گفتم: کدامش؟ متنش را و آهنگش را فرستاد. چند باری آهنگ را گوش دادم. پرسیدم: حالا چرا اسم این آهنگ یغمایی را نوشته بودی؟ گفت: من یادم نمیاد دیشب چی شام خوردم و خندید. گفتم چند تا دیگه کاوه یغمایی بفرست. خیلی وقت بود یغمایی گوش نداده بودم. آلبوم مترسکش را فرستاد. دیر فرستاد. خوابم گرفته بود. گفتم فردا صبح، کوه ظرفها را با کاوه یغمایی خواهم شست و تمام فردا با خودم فکر می کردم چرا همان سیزده سال پیش این نوشته توجهم را جلب نکرده بود و چرا آن زمان این سوال را نپرسیده بودم! 
و فکر کردم چه چیزهای دیگری در زندگی ام بوده است که به وقتش به آن توجه نکرده ام؟ چه سوالهایی که به وقتش نپرسیده ام؟


روز پرکاری داشت. بعد از ماهها که بین ساعت دوازده تا یک شب خوابش می گرفت، ساعت ده رفت توی اتاقش، چراغ را خاموش کرد و پتو را کشید روی سرش. اولش فکر کردم توجه لازم دارد. رفتم سراغش، پتو را بی هوا کشیدم و سربه سرش گذاشتم. پدرش از توی حال صدایش زد و گفت «بیا بوس بده». ولی پتو را گرفت و کشید روی سرش و گفت «خسته ام». دختر کوچولوی پرانرژی و پرهیجانم که تمام روز صدای آواز خواندنش در گوشم پیچیده بود، خسته بود. حوله ی حمام دور سرش بود. ترسیدم با موهای خیس بخوابد و طوریش بشود. از زور خستگی جان نداشته خشکشان کند. رفتم سشوآر را آوردم و در تاریکی اتاق، همینطور که او روی تختش دراز کشیده بود شروع کردم به خشک کردن موهایش. گاهی سرش را اینوری می کرد. گاهی آنوری می کرد. با اینکه خوابالو بود همکاری خوبی با من و سشوآر داشت. از آن لحظه های مادر و دختری مان بود که می دانستم یک روزی دلِ هر دومان برایش تنگ خواهد شد. عمدا سشوآر کشیدن را طول دادم و هی دست کشیدم لابلای موهای لَخت و بلندش که بوی گل می داد ...