نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.

نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.


+ خانه  
+ نظرات در معرض ديد عموم قرار نمي‌گيرند. + گاهي مطلبي بارها دچار تغيير مي‌شود. + جمله‌ي سردرِ وبلاگ از يحيي قائدي‌ست.

۵ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است

فریبای نازنین در دوره رابطه ی موثر، می گفت تا زمانی که نورافکن هایمان را روی افکار و اعمال خودمان نیندازیم، رشد آغاز نمی شود. می گفت ما صد در صد مسئول همه ی اتفاق های زندگی مان هستیم.
کامران رحیمیان (که در زندان هم که باشد، در هوای آزاد اندیشه های زیبایش نفس می کشد) بارها در کلاس زبان زندگی اش، آن جمله ی معروف گاندی را تکرار می کرد: «بیایید خودمان تغییری شویم که در دنیا جستجویش می کنیم».
«لوییز هی» زنی که می گوید با شفای ذهن، تقریبا همه چیز را می توان شفا داد، در کتاب ارزشمند «شفای زندگی» مدام یادآوری می کند که هر رویدادی که در زندگی مان پیش می آید بازتاب تفکر درونی خودمان است.
دکتر مسعود ناصری در کتاب «یک» از نگاه علم فیزیک اثبات کرده است که عمل مشاهده ی مشاهده گر، موجب ِ تغییر ِ اتفاق ِ مورد ِ مشاهده می گردد.
...

چطور می شود این آگاهی ها را داشته باشم و بتوانم از کسی جز خودم گله و شکوه ای کنم؟!
چطور می شود این آگاهی ها را داشته باشم و فقط گله و شکوه کنم!؟


مامان های خوشحال، حضور بچه در زندگی شان را یک فرصت طلایی می دانند!
فرصتی که به آنها اجازه می دهد، عادت های بدشان را ترک کنند و استعدادهای ناشناخته شان را کشف کنند.


خاله معتقد است خدا دوست ندارد ما نقش بازی کنیم.
خدا دوست دارد ما خودمان را زندگی کنیم.
پس حق پسندانه است که قبل از هر کاری به ندای عقلمان و قلبمان خوب گوش دهیم.


وقتی بچه بودم و بعد وقتی بزرگ تر شدم در دوران دبستان و دبیرستان و دانشگاه و حتی در محیط کار، اطرافیانم معتقد بودند که هوش علمی و عملی بالایی دارم. حق با آنها بود. من عاشق حل مسائل ریاضی ام، عاشق حل معماهای تحلیلی. عاشق مونتاژ کردن و دمونتاژ کردن وسایل. عاشق پازل های بزرگ. عاشق بازی های فکری. کار کردن با آچار و پیچ گوشتی و دلر حس خوبی به من می دهد. تعمیر وسایل خانه و اسباب بازی های مهتا را دوست دارم ...
امروز اما خیلی تصادفی، از خودم پرسیدم، راستی را، بالا بودن هوشم، چقدر در کیفیت روابطم با دیگران اثرگذار بوده است؟! چقدر زندگی ام را رشد داده است؟ آیا از من فرزند بهتری ساخت؟ همسر بهتری ساخت؟ مادر بهتری ساخت؟
و بعد، چون جواب همه ی سوال های بالا منفی بود، به این نتیجه رسیدم که به جای داشتن دغدغه ی رفتن مهتا به کلاس رباتیک و شنا و نمایش خلاق، بهتر است کمکش کنم مهارتهای ارتباطی اش با خود و دیگران را بهبود ببخشد. بهتر است الگوی مناسبی برای او در تعامل با این عالم و اتفاق هایش، باشم.


خانه ی مادرم بودم که یک فیلم باور نکردنی و آزاردهنده را در پوشه ی ویدیوهای وایبرم دیدم. تمام گروپ هایم را بی نتیجه چک کردم تا ببینم چه کسی این فیلم را برایم فرستاده است. از دستش عصبانی بودم. با اینهمه فیلم را شش هفت بار دیدم. برای سر درآوردن از ماجرای تلخ سرنوشت سه دختری که نامشان در آخر فیلم نوشته می شد، بی قرار بودم اما تا چند روز دسترسی به اینترنت نداشتم. تا اینکه «ف» از سفر برگشت و من به خانه برگشتم. عجیب است اما آگاهی از سرنوشت تلخ آن سه دختر کرمانشاهی و وضعیت نابسامان پدرشان، مرا به یک باور محکم رساند. بدون هیچ شک و شبهه ای مطمئن شده ام که هر کس در این عالم رنجی متحمل می شود، پس از مرگ قطعا وارد یک ماجرای متفاوت دل انگیز خواهد شد. این ماجرا آنقدر ارضا کننده است که آدم به سببش می تواند تمام رنج های بر او رفته را از یاد ببرد. حتی درد و ترس لحظه ای که گلوله ای با فشار انگشت پدرش بر قلبش فرو می رود.
این باور حس خوبی به من می دهد. این باور تحمل سخت ترین رنج ها را آسان می کند.