نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.

نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.


+ خانه  
+ نظرات در معرض ديد عموم قرار نمي‌گيرند. + گاهي مطلبي بارها دچار تغيير مي‌شود. + جمله‌ي سردرِ وبلاگ از يحيي قائدي‌ست.

۲۵ مطلب با موضوع «مادر بودن» ثبت شده است

خیلی وقت‌ها توی پارک توصیه‌ات می‌کردم به دوستی با فلان دختر یا فلان پسر. از دور به نظرم می‌رسید بچه‌ی تمیز و مستقل و مودبی است و مادر یا پدرش محترم است. می‌رفتی پیشنهاد دوستی به او می‌دادی اما بعد از مدت کوتاهی، جر و بحث بالا می‌گرفت که این عروسکش را به من نمی‌دهد. اسکوترم را دوست ندارم بهش بدهم. همش می‌‍‌خواهد خودش پلیس باشد، مامان باشد ...
این جور وقت‌ها احساس گناه یا پشیمانی می‌کردم. حالا چند وقتی است که دارم تمرین می‌کنم همه چیز را به خودت بسپارم و به انتخاب‌هایت اعتماد کنم. نتیجه هر چه باشد حداقلش من دچار احساس گناه نمی‌شوم. تو هم کارآزموده تر می‌شوی برای انتخاب‌های بعدی‌ات.
پسر دیروزی هم، پسر عجیبی به نظرم می‌آمد. حرکاتش به تر و فرزی پسر‌های دیگر نبود. کُند و بریده حرف می زد. نگاه کردنش شبیه خیره شدن بود. اما همینطور که نگاهتان می‌کردم کم‌کم صدای خنده هایتان بالا گرفت. روی الاکلنگ کنار هم نشسته بودید و درباره‌ی چیزهای ترسناک و عجیب و غریب حرف می زدید و بلند بلند جیغ می‌کشیدید و می‌خندیدید. بعد، دورخیز کردن برای بالا رفتن از شیب سرسره را یادت داد و هی دوتایی عقب می‌رفتید و با شوق می‌دویدید به سمت سرسره. بعد هم که تمام پارک را انقدر دنبال هم دویدید که وقت رفتن شد. توی راه می‌گفتی «خیلی ازش خوشم اومد. خیلی امروز بهم خوش گذشت» و من با خودم فکر می‌کردم دختر کوچولویم آنقدر بزرگ شده که می‌تواند انتخابی کند که روزش را قشنگ کند!

مامان های خوشحال، حضور بچه در زندگی شان را یک فرصت طلایی می دانند!
فرصتی که به آنها اجازه می دهد، عادت های بدشان را ترک کنند و استعدادهای ناشناخته شان را کشف کنند.


وقتی بچه بودم و بعد وقتی بزرگ تر شدم در دوران دبستان و دبیرستان و دانشگاه و حتی در محیط کار، اطرافیانم معتقد بودند که هوش علمی و عملی بالایی دارم. حق با آنها بود. من عاشق حل مسائل ریاضی ام، عاشق حل معماهای تحلیلی. عاشق مونتاژ کردن و دمونتاژ کردن وسایل. عاشق پازل های بزرگ. عاشق بازی های فکری. کار کردن با آچار و پیچ گوشتی و دلر حس خوبی به من می دهد. تعمیر وسایل خانه و اسباب بازی های مهتا را دوست دارم ...
امروز اما خیلی تصادفی، از خودم پرسیدم، راستی را، بالا بودن هوشم، چقدر در کیفیت روابطم با دیگران اثرگذار بوده است؟! چقدر زندگی ام را رشد داده است؟ آیا از من فرزند بهتری ساخت؟ همسر بهتری ساخت؟ مادر بهتری ساخت؟
و بعد، چون جواب همه ی سوال های بالا منفی بود، به این نتیجه رسیدم که به جای داشتن دغدغه ی رفتن مهتا به کلاس رباتیک و شنا و نمایش خلاق، بهتر است کمکش کنم مهارتهای ارتباطی اش با خود و دیگران را بهبود ببخشد. بهتر است الگوی مناسبی برای او در تعامل با این عالم و اتفاق هایش، باشم.


وقت هایی که مهتا می خوابد، دلم می خواهد مادر چند تا بچه ی دیگر هم باشم. مطمئنا هیچوقت همه شان با هم نمی خوابند و همیشه صدای یکی شان توی خانه به گوشم می رسد. مهتا که بیدار می شود، دلم نمی خواهد هیچ بچه ی دیگری جز او داشته باشم. از تصور اینکه سرگرم بازی با کوچولوی دیگری باشم و مهتا از گوشه ای با حسرت نگاهمان کند، قلبم به درد می آید.


مامان های خوشحال یک روز بالاخره می پذیرند که بابای بچه، نمی تواند صبح زود از خواب بیدار شود و مسئولیت به موقع رساندن بچه به مهد را خودشان باید بر عهده بگیرند. و از آن روز به بعد ... دیگر غُررررر نمی زنند!


مامان های خوش حال به این فکر نمی کنند که چرا همیشه آنها بچه ها را به پارک می برند؟ و چرا باباها ترجیح می دهند در خانه استراحت کنند به جای اینکه به جمع آنها بپیوندند؟ حتی وقتی بهشان اس ام اس می زنند که «اگه به جمع ما بپیوندی موجبات خوشحالی مون فراهم می شه»!
مامان های خوش حال به این فکر می کنند که بچه ای دارند که می توانند برایش سیب ِ پوست کنده و لیوان آب بردارند و دست در دستش به پارک بروند. و حواسشان هست که وسط کتاب خواندن و حرف زدن با این و آن، تجربه ی هیجان انگیز ِ لذت بردن از حرکات و تعاملات شگفت انگیز کوچولویشان را از دست ندهند.


وقتی مامان ها شاد نباشند، هیچ بچه ای واقعا شاد نیست!

چند وقتی بود که دلم می خواست یک کاری برای ِ سیل ِ عظیم ِ مامان های ِ غمگین ِ توی ِ پارک ِ بازی ِ نزدیک ِ خانه مان بکنم. بعد فکر کردم پس مامان های ِ غمگین ِ بقیه ی پارک ها چه می شوند؟ اینطوری شد که دیدم تنهایی از پس اش بر نمی آیم. اما یک ایده دارم. می توانیم کمپ «مامان های در هر شرایطی خوش حال» راه بیندازیم!


همیشه شنیده ایم که بچه ها باید به والدین شان و به بزرگترها احترام بگذارند. اما پس کی باید بگوییم که والدین و بزرگترها هم باید به بچه ها احترام بگذارند؟ برای مثال، بیشتر بچه ها نمی توانند مثل بزرگترها سریع راه بروند، چون پاهای کوتاه تری دارند. بنابراین اگر شما آرام تر راه بروید، به فرزندتان احترام گذاشته اید.

راز موفقیت والدین خوشبخت، تریش مگی، ترجمه لی لا لفظی، نشر جوانه رشد


«ف» با کنایه می گوید:
برای چنین روز خاصی «تنهایی» را انتخاب می کنی؟
و من نمی دانم چطور می توانم برایش توضیح دهم که چرا تنهایی می تواند بهترین هدیه ی تولدم باشد، وقتی صبح باید ساعت هفت و نیم بیدار شوم، مرد خواب آلودی را که هی می گوید پنج دقیقه ی دیگر، پنج دقیقه ی دیگر، پنج دقیقه دیگر بیدار کنم و دختر کوچولویی را که در سن لجبازی و کسب استقلال است برای رفتن به مهدکودک حاضر کنم، در حالی که نمی خواهد لباس بپوشد، مویش را شانه بزند، صورتش را بشوید. خودش را روی پادری کثیف دم در می اندازد و آن قدر وول می زند تا به زور ِ بازو به پایش کفش بپوشانم و وقتی دست در دست پدرش بالاخره پله ها را پایین می روند، مثل فاتحان در را پشت سرشان ببندم. بعد بروم ظرف بشویم. جاروبرقی بکشم. ناهار آماده کنم. درس بخوانم. تند و تند بروم جواب آزمایش بگیرم. از ده جلسه کلاس گیاهان آپارتمانی سرای محله مان که دو ماه انتظارش را کشیده بودم و برنامه اش را به دیوار خانه چسبانده بودم، بالاخره در تنها و آخرین جلسه اش هن هن کنان حاضر و با شرمساری وسط کلاس از استاد خداحافظی کنم. کلاس یوگا را بدون مدیتیشن ترک کنم و استاد بگوید که تمام تنش ها را با خودم دارم بیرون می برم و تصمیم بگیرم به جای اضافه کردن بر تنش هایم، کلا کلاس یوگا را حذف کنم و بدوم و بدوم تا خودم را برسانم به مهد دخترم که زنگ زده اند که چرا دیر کرده اید و مهتا منتظرتان است. از مهد برش دارم و در حالیکه که سلانه سلانه می خواهد روی همه ی بلندی های خیابان راه برود و تشنه اش است و جیش دارد، برسیم خانه و بایستد توی حیاط و بگوید که خسته است و نمی تواند پله ها را بالا بیاید. بروم بالا و ده بار از توی پنجره صدایش کنم تا بالاخره وقتی تمام شعرهای من درآری اش را بلند بلند توی راه پله ها داد زد، کلی غرغر کرد که بیا بغلم کن من خسته ام، با صدای بلند بیست بار فریاد زد که پی پی دارم، جیش دارم و تمام همسایه ها را از آمدنش خبر کرد، افتخار بدهد و خودش را برساند به طبقه ی چهارم و به محض ورود به خانه، با آخرین سرعت دور تا دور خانه را بدود تا از دست شستن فرار کند. ناهار را در حالیکه یک بار بالای مبل است، یک بار زیر میز است، یک بار دارد از تلویزیون بالا می رود، توی دهانش بگذارم. بعد تا دلم بخواهد دراز بکشم روی مبل و مثلا کمی بی بی سی یا تکرار قند پهلو ببینم نگذارد و هی بگوید سی دی فلان را می خواهد ببیند. بروم قلابم را دستم بگیرم و گل ببافم برای کمی تمرکز و هی کاموا را بکشد، از سر و کولم بالا برود. روی پاهایم با پاستل نقاشی کند. دلش کتاب بخواهد و وسط خواندن کتاب هی آن را از دستم بیرون بکشد که تو بلد نیستی و خودم می خواهم بخوانم. ماشین بازی و مامان بازی و معلم بازی و دکتر بازی و غذا پزیدن بازی و خانم مویی بازی(آرایشگر) کنیم و من یکدفعه دیوانه وار، از شدت کم خوابی های روی هم تلنبار شده، خوابم بگیرد و او خوابش نیاید و باز از سر و کولم بالا برود. بپرد روی دلم، وشگونم بگیرد، بیفتد روی کمرم و هی بگوید نمی گذارم بخوابی، نباید بخوابی و من از شدت خواب غش کنم و یک ساعت بعد از صدای زنگ تلفن بیدار شوم، دلم داغ شده باشد و حال تهوع داشته باشم چون عادت به خواب بعد الظهر ندارم و «ف» از پشت خط بگوید شماره سریال شناسنامه اش را می خواهد یا فلان قبض و فلان شماره تلفن نوشته شده روی فلان کاغذ را که احتمال دارد در شصت جای خانه قرار داشته باشد. مهتا خواب باشد و تا دو سه ساعت بعد هر چه صدایش کنم، نوازشش کنم، با آب صورتش را بشویم، بیدار نشود تا بتواند تا ساعت دو شب شارژ باشد و وقتی بالاخره در ساعت پنج و شش عصر بیدار می شود غرغرو و بداخلاق باشد و هی دلش برای بابایش تنگ شود و گیر بدهد که برویم پارک و توی پارک تمام مدت در حالیکه اسکوتر و دوچرخه اش را خرکش می کنم، دنبالش راه بروم تا مبادا مثل سه چهار دفعه ی قبلی یک دفعه دست یک بچه ای را بگیرد و بی خبر، از زمین بازی بیرون برود و من ناگهان پیدایش کنم و ... دلش بستنی نونی بخواهد و آب بخواهد و تا ابد در پارک ماندن بخواهد و بالاخره با گریه و غرغر و فریاد و نشستن روی زمین و هزار ادای دیگر برسیم خانه و باز قصه ی راه پله ها تکرار شود و تند و تند شام بپزم و در زمان اوج مصرف برق، لباس ها را بیندازم توی ماشین لباسشویی و له له بزنم برای آمدن «ف» و طبق معمول زنگ بزند که دیر می آید و باید فلان پروژه را تحویل دهد و مُراجع دارد و فلان نرم افزار گیر کرده است و مهتا هی جیش و پی پی اش بگیرد و دلش میوه بخواهد و شیر بخواهد و آب بخواهد و پلو بخواهد و غر بزند و لجبازی کند و بالاخره وقتی دیگر از شدت تنش، می خواهم خودم را به جای مهتا بزنم، «ف» خسته از راه برسد و اگر حوصله ای برایش مانده باشد کمی تحویلش بگیرد و خیلی زحمت بکشد نیم ساعتی با هم بازی کنند و بعد برود سراغ اخبار و مهتا هی غر بزند که این برنامه را دوست ندارد و من هی تکرار کنم که تلویزیون شب ها مال باباهاست و «ف» شام بخواهد و هوس طالبی، بستنی، یا انگور کند و من یادش بیندازم که دیگر بنزینم تمام شده است و او کنایه بزند که من از صبح توی خانه بوده ام و ظهر هم که خوب خوابیده ام و مثل همیشه تعاملات نامتمدنانه دخترمان با من و سرویس دهی های ناتمام من به دخترمان را نادیده بگیرد و آخر شب مثل همیشه از تنها مسئولیتی که هزار بار قول داده از زیرش شانه خالی نکند، شانه خالی کند و مجبور شوم باز خودم مهتا را با گریه ببرم برای مسواک زدن و این میان «ف» هی مرا مواخذه کند که چرا ظهر خوابانده امش و ...
«ف» عزیزم، می دانم که تو هم سخت در تلاش و تکاپویی تا زندگی بهتری را برای من و دخترمان مهیا کنی اما کاش می توانستی بفهمی چقدر سخت است که هم حواسم به پروژه ی مهندسی نرم افزار امن و اخبار هفتگی کارآفرینی و پاورپوینت ارائه ی مدلها و استانداردهای امنیت اطلاعات باشد، هم به درمان اسهال و سرماخوردگی و آزمایش انگل و دندان خراب عقبی دخترمان، هم به عود نکردن کلیت روده و گاستریت معده ی عصبی ام، هم به پیش ثبت نام کلاس مونته سوری کانون پرورش فکری و کلاس دوستی با طبیعت عمو افرا و خرید لباس و کفش و کتاب و وسیله ی کمک آموزشی و تمرین زبان انگلیسی و آموزش کاشت گیاه و آداب و رفتار اجتماعی و مطالعه کتب روانشناسی و کنترل خشم و درک احساسات کودکانه و تغییر رفتارهای غلطم برای عدم الگوپذیری دخترمان و تغذیه صحیح و خرید مایحتاج خانه و آوردنشان از بازار روز تا دم در خانه و از دم در تا طبقه ی چهارم و ... آخر ِ همه ی این ها تحمل عدم درک متقابل تو، به استثنای شب هایی که کم می آورم و می زنم زیر گریه و دلت به حالم می سوزد و یادت می افتد که قول مسواک زدنش را داده ای و بی خیال اخبار می شوی و برایم لیموناد می آوری و پیشنهاد می دهی مهتا را تا ساعت پنج بگذاریم مهد و ...

«ف» من ماه هاست که دلم یک روز، تنها یک روز تنهایی می خواهد، بدون فکر کردن به حال و آینده ی هیچ بچه ای! و تمام این بیست و چهار ساعت را می خواهم بروم وسط چمن های پارک ایرانشهر دراز بکشم و فقط به آسمان نگاه کنم.

پی نوشت: دخترم روزهای خوب، خصلت های خوب، رفتارهای خوب هم دارد.


ما با هم کتاب می خوانیم، حمام می رویم، ناهار می خوریم، خانه را تمیز می کنیم، کارتون می بینیم، نقاشی می کنیم، می رقصیم، شعر می خوانیم. لاک می زنیم، پارک می رویم، کتابفروشی و اسباب بازی فروشی و بازار روز می رویم، نان و سبزی خوردن می خریم، بدو بدو می کنیم، به گربه ها سوسیس می دهیم، به موسیقی گوش می دهیم، برای مهمانی حاضر می شویم، قِل بازی می کنیم، بوس بازی می کنیم، شیر و کلوچه می خوریم، ژله و پیراشکی درست می کنیم. این ها همه خیلی کیف می دهد اما ...
گاهی نمی خواهد مسواک بزند، نمی خواهد حمام کند، نمی خواهد اسباب بازی هایش را جمع کند، نمی خواهد لباس مهمانی تنش کند، نمی خواهد موهایش را شانه کنم، نمی خواهد بخوابد، نمی خواهد نخوابد، نمی خواهد از پله ها بالا بیاید، می خواهد تا ابد در پارک بماند، قاب عکس را می شکند، لاک را می ریزد روی فرش، در یخچال را صد بار باز می کند، شلوار پدرش را قیچی می کند، مبایل را برای بار صدم نقش بر زمین می کند، صدای اُرگ را تا ته بلند می کند، توی خانه می گوید دستشویی ندارد و تا دم مهدکودک دیوانه ام می کند از بس زجه می زند که جیش دارم. داره می ریزه!
گاهی از اینکه یک مادرم دلزده می شوم. گاهی که دخترم بسیار سخت و سرکش می شود و آستانه ی تحمل من هم به همان اندازه پایین می کشد. با آگاهی کامل بر روی رفتارم یک مادر تلخ می شوم که حوصله ی دخترک سخت و سرکشی که همزمان همه ی آزادی های زندگی ام را از من سلب کرده است، ندارم! این خیلی نامنصفانه است که همه ی آزادی هایت را بدهی، در قبالش همه ی مسئولیت های یک بچه را بگذارند روی دوشت و تو بی رحمانه همه ی تلخی هایت را بر سرش هوار کنی و بعد، از خودت بدت بیاید و این میان هیچ کس احساس مسئولیت نکند که باید این فضا را تلطیف کند.
نه! مادر بودن قرار نبود این همه پریشانی بیاورد.


مهتا دلش بازی می خواست. ولی من خیلی خسته و خواب آلود بودم.
گفتم: «بیا خواب بازی کنیم!»
طفلک به خیالش یک بازی هیجانی و جالب است، با شوق گفت: «آره بیا خواب بازی کنیم.»
گفتم: «بازیش اینجوریه که متکا رو می ذاریم زیر سرمون و دراز می کشیم. بعد شب به خیر می گیم و می خوابیم.» تازه دو زاری اش افتاد که بازی اش حالی ندارد و گفت «نه! من خواب بازی دوست ندارم» و رفت سراغ پدرش، شاید پیشنهاد بهتری دریافت کند.
همینطور که چشمانم را بسته بودم و روی خنکای ملافه ی مهتا دراز کشیده بودم، یک لحظه احساس کردم در خانه ی پدری ام هستم. روی خنکای دل انگیز ملافه ی خودم. بی خیال ِ همه ی مسئولیت های آدم بزرگها، دراز کشیده بودم و داشتم به رت باتلر یا چیزی در همین حوالی فکر می کردم.


زندگی کردن با مهتا بیشتر از هر موقعیت دیگری در زندگیم، به من سیاست ورزی را یاد داده است. برایتان یک مثال می زنم. مهتا عادت کرده بود موقع نیاز، با عجله بدود توی دستشویی و بدون پا کردن دمپایی هایش برود سر کار اصلی. بارها به او گفتم که این کارش اصلا بهداشتی نیست و روی زمین ِ دستشویی، پر از آلودگی است. گذشته از آنکه ممکن است خودش آسیب ببیند آن آلودگی ها را با خودش می آورد روی فرش خانه. یک روز بالاخره به جای «نمی خواهم دمپایی بپوشم» خیلی صریح اعلام کرد که می داند آنجا آلوده است ولی باز هم دلش نمی خواهد دمپایی پایش کند.
وقتی بچه ها تمام دلایل را قبول می کنند اما همچنان روی خواسته ی خودشان پافشاری می کنند، آدم کاملا خلع سلاح و مستاصل می شود. اما اگر فقط کمی سیاست ورزی بلد باشیم، کافی است برای رسیدن به منظور مورد نظرمان، بدون چک و چونه و اعصاب قرض کردن، از راه های غیرمستقیم وارد شویم:
فکرش را بکن اگر دمپایی پایت نباشد و یک سوسک توی دستشویی پیدایش شود، چه راحت می تواند از روی پاهایت بالا بیاید و برسد روی سر و صورتت!

پی نوشت: من و به تبع آن مهتا، از سوسک نمی ترسیم. حتی می توانیم سوسک را با دست بگیریم. فقط با آلودگی اش مساله داریم.


خیلی هیجان انگیز است وقتی دختر کوچولوی شما یک دوست پیدا می کند که در خیلی چیزها شبیه خودش است و برعکس ِ انتخاب های قبلی اش، این بار به نظرتان انتخاب خوبی می آید!
مشتاقانه چند روز انتظار می کشید تا مادرش به جای پدرش او را به پارک بیاورد و بتوانید سر صحبت را با او باز کنید. خانه ها به هم نزدیک است و دلتان می خواهد این دوستی را خانوادگی کنید. بعد از یک هفته، مادر  ِ دوست، چادر ِ عربی به سر پیدایش می شود و شما قضاوتی نمی کنید، فقط سر ِ صحبت را باز می کنید و نیم ساعت حرافی می کنید تا بالاخره بتوانید از او بپرسید «در انتخابات شرکت می کنید؟» و او جواب بدهد: «البته!» و شما مثل شکست خورده ها بپرسید «به چه کسی رای می دهید؟» و او جواب بدهد: قبل از آمدن دکتر فلان نظرم روی دکتر فلان بود ...
خیلی غم انگیز است وقتی جامعه آنقدر تکه تکه و پاره پاره می شود که ... از خودم می پرسم وقتی بچه هایمان دارند با هم بازی می کنند، ما چه حرفی برای زدن با هم خواهیم داشت؟!


پسر کوچولو گریه می کرد و می گفت می خواهد برود توی پارک با مادرش راه برود. پدرش با چاشنی مهربانی و عصبانیت از او خواست که برود توی زمین بازی بچه ها و تاب و سرسره اش را سوار شود. پسر کوچولو گفت حالا دیگر نمی خواهد تاب و سرسره سوار شود. پدرش پرسید: چرا؟ پسر کوچولو با گریه گفت: مامان تو را عصبی کرد؟ بابا گفت: آره عصبی م کرد. تو برو بازی ات را بکن. و پسر کوچولو نرفت.
از من دور شدند و روی نیمکت انتهای زمین بازی نشستند و پدر با چاشنی مهربانی و عصبانیت شروع کرد به تلاش برای یک چیزهایی گفتن! حواسم سرگرم دخترم شد و کمی بعد، پسر کوچولو را دیدم که از سرسره سُر خورد و آمد پایین. چشم گرداندم و پدرش را دیدم که پشت هم شماره ای را با مبایلش می گرفت و انگاری کسی آن طرف گوشی پیدایش نبود.

اینطوری ست دیگر! وقتی فقط یک همسری می توانی عصبی شوی، داد بکشی، قهر کنی، توی پارک خودت را گم و گور کنی، تلفنت را خاموش کنی یا هر دیوانه بازی دیگری که آرامت می کند دربیاوری. اما وقتی علاوه بر آن یک مامان هم باشی، فقط کافی است با بی حوصلگی گله ای از بابا بکنی. یک دختر کوچولوی مهم! آن دور و برهاست که بلافاصله خودش را می اندازد جلوی حریم خصوصی ِ از دست رفته ات و با اندوه می گوید: "مامان چرا دعوایی شدی! خنده ای شو."


درست وسط سرفه ها و سردردهای جانفرسای برونشیتم که یک هفته ی تمام، توان نشستن را هم از من گرفته بود، در حالی که مهتا جیش داشت، آب می خواست، گرسنه بود و ناهار نداشتیم و مادرم رفته بود خانه ی مادربزرگم و خواهرم سخت مریض بود و «ف» درگیر جلسات هم اندیشی اش بود و فکر امتحانات پایان ترم داشت دیوانه ام می کرد ... دریافتم که در این وانفسا، فقط خودم هستم و خودم.
بلند شدم، روسری را محکم به دور سرم بستم، مهتا را بردم دستشویی، بطری آب را از یخچال درآوردم و زودپز را گذاشتم روی گاز.


قدیم ها وقتی خانه را جاروبرقی می کشیدم مدام صدای تلفن توی گوشم می پیچید. حالا مدام صدای «مامان مامان» می شنوم.


وقتی تا قاشق آخر غذایت، دهانت را با رضایت کامل باز می کنی.
وقتی موقع شستن سرت در حمام تصمیم می گیری به جای گریه سر دادن، سرت را بدون مقاومت بالا بگیری تا آب توی چشم هایت نرود.
وقتی مامان بزرگ دوباره بهت شکلات می دهد و می گویی دیگر نمی خورم دندان هایم خراب می شوند.
وقتی موقع بستن کمربند ماشین، خودت بندش را می دهی دستم.
وقتی بالاخره مربع و مثلث را از هم تشخیص می دهی.
وقتی خسته، روانه ی خواب شبانه ات می کنم و تو ناگهان برمی آشوبی که: مسواکم رو نزدی!
وقتی کفش هایت را از پا در می آوری و دم در جفت می کنی.
وقتی می آیی دم در به استقبالم و با شور می گویی "سلام دلم برات تنگ شده بود".
وقتی اعتراض می کنم که دیدی توی خانه لخت گشتی و سرما خوردی و تو می گویی: ایشالا خوب می شم.
وقتی خودت پیشنهاد بازی فکری می دهی.
وقتی شکمت خوب کار می کند.


امروز سه کتاب به عنوان هدیه از انتشارات سخن گستر برایم رسید. میان کتاب ها، کتابی بود با نام آرزوهای کودکانه. خواندنش هفت هشت دقیقه بیشتر طول نکشید. در هر صفحه یک آرزو را نوشته بودند و روی هم صد و پونزده، شونزده تا آرزو بود. کتاب را که تمام کردم دلم گرفت.بچه ها یک صدا می خواستند بزرگ شوند، عروس و داماد شوند، زورو و بَتمن و مرد عنکبوتی و پرنسس و خلبان و فوتبالیست و دکتر و قهرمان اسکیت شوند، از تمام عروسک های دنیا یکی یک دانه می خواستند، آرزوی داشتن ماشین مسابقه و هیوندا و سرزمین عجایب و موبایل و تفنگ بادی داشتند، خانه ای از ژله و پیتزا و یک عالمه خوردنی می خواستند با اسب و لپ تاپ و کفشهای پاشنه دار و چوب جادویی ...
تنها یک بچه آرزو کرده بود همیشه بچه بماند. یکی می خواست پروانه شود. دو تاشان می خواستند خدا را ببینند و چند تایی آرزوی دو بال برای پریدن داشتند.

بار اول که تصمیم جدی بستم تا تو را از پوشک جدا کنم، یک هفته ی متوالی آب میوه به خوردت دادم. ساعت را نیم ساعت به نیم ساعت کوک کردم و مرتب بردمت دستشویی. هر بار نشستم دم در دستشویی. شعر خواندم. کتاب خواندم. با خمیر بازی، پیشی و لیوان و ظرف میوه درست کردم. و با خودم تصور کردم که دارم با این کارها، لحظات خوب و دلچسبی برای خارج کردن ِ متمدنانه ی چیزهای بی فایده از بدنت، برایت فراهم می کنم، در حالیکه تو داشتی تلاش می کردی آنها را با تمام قوا در درونت نگه داری تا به محض خروج از دستشویی یک جایی روی فرش و موکت و سرامیک ها روانه شان کنی.

بار دوم دو سه ماهی بعد از بار ناموفق اول بود. صندلی ات را از دستشویی به حمام منتقل کردم. قرقره نخ سفید را برداشتم و شروع کردم به آویزان کردن اسباب بازی و مداد رنگی و پاستل و لواشک و النگو و انگشتر و جعبه های سک سک به میله ی پرده حمام. این آخری خیلی دلخوشکنک، مثلا فقط مخصوص پی پی بود.potty  Power را آنقدر برای خودم گذاشتم که دیگر پلیر علاقه ای به نشان دادنش نداشت، درست مثل تو که علاقه ای به تماشایش.

بار سوم یکی دو ماهی بعد از بار ناموفق دوم بود. رفتم کلی عکس برگردان برجسته ی شگفت انگیز خریدم. با هم نشستیم از توی اینترنت، کارتون یک نی نی را پیدا کردیم که با افتخار روی صندلی دستشویی اش لم داده بود و کنارش دو سه تا شورت خوشگل کشیده بودند و بالای سرش نوشته بودند «من می توانم!». پرینت گرفتیم. با ماژیک رنگش کردیم و چسباندیمش به در یخچال. قرار شد هر دستشویی، یک عکس برگردان برجسته ی شگفت انگیز شود کنار عکس نی نی ِ روی در یخچال!

این بار چهارمی بود که تلاش ابلهانه ی بیهوده ام را شروع کرده بودم. این بار تقصیر تو شد. پوشک تنت نکردی و گفتی اذیتم می کند. دوباره من را دلقک خودت کردی تا بالاخره بعد از سه هفته تلاش طاقت فرسا، به بهانه ی یک دفع دردناک، ترس از دستشویی رفتن پیدا کنی و آنقدر بعضی چیزها را توی دلت نگهداری که مجبور شویم برویم سراغ دکتر و تو داد بزنی دیگر شورت نمی خواهم و من با دل و جان راضی شوم تا زمان دانشگاه رفتن پوشکت کنم، فقط اگر دوباره مثل قبل بی ترس و دردسر دستشویی کنی.


خاطره ی اولین باری که بعد از مادر شدنم، گوشت گوساله خُرد کردم هیچوقت فراموشم نمی شود. اشک می ریختم و مادر گوساله را در حال به دنیا آوردن یا شیر دادنش تصور می کردم. به وضوح، احساس تکه تکه کردن گوشت پاره ی تن یک مادر را داشتم. خیلی ها این جور احساس ها را به تغییرات هورمونی زن ها بعد از زایمان نسبت می دهند اما من مطمئنم آن یک احساس واقعی بود که بعد از مدتی، جایش را به رذالت بی تفاوتی و بی پرسشی و عادت انسانی داد. همین چند لحظه ی پیش بود که از خواب بیدار شدم و دست های دختر کوچکم را که کنارم به خواب رفته بود نوازش کردم. این از آن لحظه هایی است که به آدم، امید به زندگی می دهد اگر درست در همان لحظه به یاد نیاوریم که آدم هایی هستند که از سر رذالت بی تفاوتی و بی پرسشی و عادت، روی خواب کودکان، موشک می اندازند.  همه ی این ها را نوشتم که بگویم زندگی کردن را بسیار دوست دارم، اما با تمام وجود از یک پایان واقعی استقبال می کنم.

پی نوشت: می گویند فردا، 21 دسامبر 2012 زمین به پایان خود می رسد.