نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.

نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.


+ خانه  
+ نظرات در معرض ديد عموم قرار نمي‌گيرند. + گاهي مطلبي بارها دچار تغيير مي‌شود. + جمله‌ي سردرِ وبلاگ از يحيي قائدي‌ست.

۹ مطلب با موضوع «خاله مُنی» ثبت شده است

شوهر خاله‌ام چندان با پدرم میانه‌ی خوبی نداشت. پدرم هم همینطور. با همه‌ی این‌ها پدرم اهل بریدن رابطه‌های فامیلی نبود. اما شوهرخاله‌ام یک روز این کار را کرد. سال‌ها دختر‌خاله‌ها و پسرخاله‌هایم را ندیدم. خانه‌هایمان خیلی از هم دور بود. مادرم هم خواهرش را فقط در ختم‌ها و عروسی‌ها می‌دید. یک شب در نهایت ناباوری شوهرخاله‌‌ی چهل ساله‌ام خوابید و صبحش دیگر بیدار نشد. خاله‌ام با چهار بچه بیوه شد و دردسرهای زیادی را از سر گذراند. اما بعد فصل تازه‌ای از زندگی خواهرها آغاز شد. خاله‌ام یک خانه نزدیک خانه‌ی مادرم خرید و به آنجا اسباب‌کشی کرد. حالا روزی سه بار با هم تلفنی حرف می‌زنند. هر سه‌شنبه و چهارشنبه در جلسات تفسیر قرآن و نذری پزان خانه‌ی مادرم، خاله‌ام کنار مادرم آش هم می‌زند و برای مهمان‌ها چایی و شیرینی می‌گرداند. ماهی یک بار هم دوتایی می‌روند بازار و برای دخترها و عروس‌ها و نوه ها خریدهای جینی می‌کنند.
سال‌ها پیش در جلسات هفتگی خانه‌‌ی خاله مُنی، خانم نازنینی بود که با عشق مسئولیت حفظ زندگی نباتی دختر بیمارش را بر عهده داشت. یک بار خاطرم هست، نوشته‌ی زیبایی را در جلسه خواند که مضمونش این بود که شرایط دخترش را به عنوان محرکی برای رشد انسانی‌اش پذیرفته است. بعدها که دیگر امکان رفتن من به آن جلسات میسر نبود، تلفنی از خاله سراغش را گرفتم. دخترش فوت کرده بود و خاله می‌گفت بعد از 18 سال غذا میکس کردن و تعویض پوشک، فصل تازه ای از زندگی‌اش آغاز شده است.
این‌ها و کلی قصه‌های شبیه این‌ها، یک آموزه‌ی ارزشمند برایم داشته‌اند. اینکه تا وقتی چیزهایی در زندگی‌ام هستند که بابتشان ناخرسندم و البته نمی توانم تغییرشان دهم، به آنها به عنوان محرکی برای رشد انسانی‌ام نگاه کنم و بعد ... قطعا فصل تازه ای از راه خواهد رسید ...

پی نوشت: فصل‌تازه همیشه مرگ نیست. از اتفاق در دو فصلی که نوشتم مرگ حضور داشت.


وقتی بازار درشت‌گویی به عرب‌ها گرم بود و عده‌ای از وحشی‌گری‌های اعراب در قرن‌های گذشته، داد سخن داده بودند، خاله می‌گفت: درست گویی‌ای که جنگ و نفرت را در جهان شدت دهد، پسندیده نیست، بخصوص اگر مربوط به آدم‌هایی در قرن‌ها پیش باشد.

خاله مُنی در وایبر پیغام داده است:
قبل از این سفر آخری می خواستم بگویم اگر من در این سفر مُردم ناراحت نشوید، اما نگفتم، ترسیدم ناراحت شوید. اما حالا که زنده برگشته ام باید بگویم باور کنید اگر روحم از بدنم جدا شده بود همین جاهایی می رفت که در این سفر رفتم.


خاله به دعوت یکی از شاگردهای قدیمی به خانه ی او در سوییس رفته و تقریبا در سفر دور اروپا به سر می برد. به لطف وایبر اما، از همیشه بیشتر از او خبر دارم. توی همین گشت و گذارهایش، برای رفتن به شهر قدیمی ژنو، باید سوار تراموای خط 15 می شده، اما همین که چشم می گرداند می بیند تراموا دَم دَم های حرکتش است. خاله مُنای شصت و سه ساله شروع می کند به دویدن. در چند متری تراموا، پیرمردی نشسته بر ویلچیر، دکمه ی مخصوص صندلی چرخ دارها و کالسکه دارها را می زند. اتوبوس می ایستد. خاله ذوق می کند که تا پیرمرد سوار شود حتما او هم می رسد. وقتی می رسد پیرمرد هنوز دستش روی دکمه بوده. لبخندی به خاله می زند که بفرمایید! خاله تشکر می کند و سوار می شود و پیرمرد راهش را می گیرد و می رود.
در وایبر نوشته: نمی خواست سوار شود. فقط می خواست دلی را شاد کند.


خاله معتقد است خدا دوست ندارد ما نقش بازی کنیم.
خدا دوست دارد ما خودمان را زندگی کنیم.
پس حق پسندانه است که قبل از هر کاری به ندای عقلمان و قلبمان خوب گوش دهیم.


حرف های خاله ام را به قول قدیمی ها باید با طلا نوشت. می گویم: "خاله جان این چه رسمی است که حیوان بی گناه را قربانی جشن و شادی می کنند؟ اگر بناست قربانی کنیم، خشممان را، تعصبمان را، بدی هایمان را قربانی کنیم". می گوید: "یا اگر بنا به خون ریختن است، چرا از خون خود مایه نگذاریم! برویم خون خود را به همنوعمان هدیه دهیم".


استاد گفت:
"در حرکت دَوَرانی می گویند، وقتی نقطه ی متحرک به دورترین نقطه ی حرکت خود برسد، به مبدا حرکتش رسیده است. مطلبی که باید از این نکته بگیریم این است که باید احساس کنیم، آخرین تلاشی که می کنیم باید سرآغاز وصل باشد. به وجود آمدن میدانی برای عمل خود و دیگران. باید به تدریج این میدان با رشد انسان وسیع تر شود. باید بفهمد که اگر خود را در ابتدای راه می بیند، میدان عملی تازه پیدا کرده و یک مرحله از درک را پشت سر گذاشته است."

دانه های تسبیح، منی خزعل


منی خزعل مهربان، اینجا جشنی به پا کرده است. مهمانش شوید به خواندن یکی از دوست داشتنی ترین و ارزشمندترین کتابهای کتابخانه ام: «کوششی بر منظومه ی لیلی و مجنون به شهادت منی خزعل»
این کتاب برای بیست و چهار سال، تجدید چاپ نشد و سرانجام وقتی خاله جانم همت کرد برای دوباره بودنش، پشت درهای جهل و ممیزی متوقف شد. مغتنم فرصتی است، از دستش ندهید!

و این کوششی است بر منظومه ی لیلی و مجنون
یا کشش و کوششی بر درک معنی عشق
این زیباترین سرود زندگی
و این غریب ترین واژه ی آشنا.
داستان ِ سرگشتگی ِ مجنون است
از زبان مجنونی دیگر!
که دیوانه خوانندش
و بیچاره خود باور ندارد.
داستان سرگشتگی مجنون است
که این بار مجنون گم شده
و لیلی مجنون وار به دنبالش می دود
تا کجا جویدش!
و این رمز زنده بودن است
که باید در عین مجنون بودن لیلی باشی
و در نهایت لیلی بودن، مجنون!
و علارغم هر چه هستی
جستجوگر، نه محزون.
این جا مجنون هم باید در منتهای اشتیاق ناز آرد
و لیلی در منتهای ناز، نیاز.
و تو برای زنده بودن
باید هر دو باشی.

داستان لیلی و مجنون
در پی یار دویدن است
و درد فراق چشیدن.

این بار قصه گویت من هستم
آن که وقت خواندن منظومه ی لیلی و مجنون بارها گریست.
نمی خواهم تو هم بگریی
بنابراین نه کتاب نظامی را،
که این بار کتاب من را بخوان.
من از گریه ها خنده آفریدم
و از خنده ها گریه!
این را همه می دانند
آنان که مرا می شناسند
شاید همین است که دیوانه ام خوانند

می دانی!
ما همه مجنونیم.
مجنون هایی پر از خوبی های کشف نشده.
مجنون ها سرزمین های ناشناخته را مانند،
پر از بیابان ها، رودها و دشت ها،
قله های دست نیافته
معدن های ناشناخته ...


دوست دارد مثل دیگران، خاله صدایش کنم اما برایم خیلی بیشتر از به قول خودش خاله ای دروغکی است. مهربانی های از ته ِ دلش، گرمای مهر مادرم را دارد. گره های ذهنم را که با جواب هایش باز می کند، شاگرد می شوم در مقابل استادش. با صراحت مخصوصش که درباره ی چیزی اظهار نظر می کند، به زنی مانند او بودن غبطه می خورم.
دارایی ام از او، خیلی بیشتر از این خاطرات بریده است که هر چه تلاش کردم نشد مثل یک نوشته ی مرتب و مربوط پشت هم آوردشان. تو اما تلاش کن به قدر این خاطره های بریده او را بشناسی.

همه چیز از کلاس های زبان دبیرستان شروع شد و زنگ تفریح هایش که با ما توی کلاس می ماند و سرود های انگلیسی  می خواندیم و بعد؛
شادمانیِ کاشف «لیلی و مجنون» اش  شدن در مدرسه. دفترچه ی خاطراتم که روز آخر مدرسه دستش جا ماند و پستچی برایم آورد. نامه ای که به صندوق پستی ِ آمده در کتابش فرستادم و  راز ِ چرایی ِ رفتنش از مدرسه مان:« .. بسیار رنج بردم ولی دیدم این رنج بهایی است که باید به خاطر صراحتم و فرار از ریا بپردازم.»*
بعد از سالها، دوباره دیدنش وقتی آب از سرازیری شیب ورودی پارکینگ گذشته و به کتابخانه اش رسیده بود وَ من که می ترسیدم داخل خانه شوم برای خاطر سگ درشت اندامی که می گفت در شبی بارانی به او پناه آورده است. دیدار دوباره به بهانه ی حراج کتابهایش در میانه ی پرستاری و ساعتی که کوک می کرد تا مرتب اکسیژن مادر را چک کند که مبادا به مرگ کریمانه از دست برود. جلسات شنیداری ِ شنبه ها یا شاید دوشنبه ها در خانه ی تازه اش. آشنایی با حلقه ی دوستانش. حضور صمیمانه اش با دوستان، در شب عروسی ام و عکسی که یادم رفت بگیرم. کنکاش های تلفنی مادرانه اش برای مطمئن شدن از اینکه انتخاب درستی کردم. شب خوابی های «ف» در بیمارستان پیش پدر بیمارش و شب ِخاطره انگیزی که تنهایی ام را به بهانه ی تعمیر کامپیوترش با او قسمت کردم. «طوفانهای زندگی» ِ محشرش که خیلی وقت است، شده است اولین هدیه ی من به تازه زوج های آشنا. آشنایی با مرد بزرگی که بسیاری از شک هایم را به یقین بدل کرد، از لابلای خطوط کتاب «دانه های تسبیح» اش. لذت طراح ِ سایت منی خزعل بودن، سایتی ساده و نه البته در خور ِ او، به لطف روزهای بطالت بارداری ام. عید دیدنی رفتن های هر ساله و طعم بکر شیرینی های خانگی اش. ایمیل های یکشنبه ها که روز اینترنت است! و بالاخره شادی و شوق ِ حضورم در آخرین کتابی که به لطف ارشاد، زیر چاپ نخواهد رفت.
ش: شیدایی و عشق و خودضمیری
ا: آرامش و بالیدن و یک کم از دلیری
د: دلرحمی و امید وصال و خوش مسیری
ی: یمنی است که شادی آفریند، عشقی است نمی گذاردت بمیری.

* بخشی از نامه ای که در پاسخ به نامه ام بدستم رسید.