نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.

نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.


+ خانه  
+ نظرات در معرض ديد عموم قرار نمي‌گيرند. + گاهي مطلبي بارها دچار تغيير مي‌شود. + جمله‌ي سردرِ وبلاگ از يحيي قائدي‌ست.

۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۲ ثبت شده است

سهراب سپهری معتقد بود که مذهب، شوخی سنگینی بود که محیط با او کرد. از نگاه من اما مذهب، چیز جدی و سنگینی ست که هیچ به شوخی نمی ماند. مذهب معنی اش این روزها برای من، مشتی حکم و قاعده و قانون است که از فرط تکرار، من را از تفکر و تعمق درباره ی آنچه می کنم باز داشته و اجرای منظم فرایض و فرامین اش، منفعلم کرده است.


من بی‌دست، بی‌پا، زبان، گاهی چشم و به گمان آنها حتی شعور، در دورافتاده‌ترین اتاق بداخلاق‌ترین بیمارستان، وظیفه ی حفاظت از مرزهایی را دارم که تمام روزنامه‌ها و شبکه‌های تلویزیونی، حتی رفقای دیروزم، قربتاً الی‌الله با تلاش تحسین‌برانگیز، سرگرم تجاوز به آن اند. جالب آنکه در مراسم آغاز هر تجاوزی، با نخاع قطع شده‌‌ام باید در صف اول باشم. و همیشه باید باشم، چون تریبون، گلدان و صندلی. باشم تا رسیدن نمایندگان بانک‌ها، سپس وظیفه دارم فوراً به اتاقم برگردم.
من وظیفه دارم قهرمان همیشگی فدراسیون‌های درجه چهار باشم. بی‌دست و پا بدوم، شنا کنم و دفاع از غرور ملی، اسلامی مان در تمام میادین. چون گذشته که با یازده تیر و ترکش در تنم نگذاشتم آن‌ها از پل «مارد» بگذرند. حالا، یک پیمانکار آن پل را بازسازی کرده است. مرا هم بردند. خوشبختانه دستی ندارم، اگر نه باید نوار را من می‌بریدم. نشد. وزیر، این زحمت را کشید. تلویزیون هم نشان داد. سپس همه برگشتند. وزیر به وزارتخانه‌اش، پیمانکاران به ویلاهایشان و من به تختم.
من یک نام باشکوهم. اما فرزندانم از نسبتشان با من می‌گریزند. با بهره‌ ی هوشی یکصد و چهل، آنها متهم اند از نخاع شکسته ی من بالا رفته‌اند.
من نمی ‌دانم چه هستم. بی دست و پا و چشم و گوش و به گمان آن‌ها حتی ...
گُردانم، مجنون را حفظ کرد. یکصد و شصت کیلومتر مربع با پنجاه و سه حلقه چاه نفت. اما بعید می‌دانم تختم، یکصد و شصت سانتی‌متر مربع مساحت داشته باشد. چند بار از روی آن افتاده‌ام. یک بار هم خودم را انداختم، بنا بود برای افتتاح یک رستوران ببرندم.
گمانم در این تاریکی گم شده‌ام و بین خطوط دشمن سرگردان. پس چرا دیگر اسیرم نمی‌کنند! آه، چه کسی یک قطع نخاعی بی‌مصرف را اسیر می‌کند. چه کسی یک اسیر را اسیر می‌کند. من اسیرم. اسیر زندانی با اعمال شاقه. آماده برای هر افتتاح، اعلام رای و رقصیدن به سازها و مناسبت‌های گوناگون و بی‌اختیار در انتخاب غذا، انتخاب رؤیاها، و حتی انشای اعترافاتم.
هر صبح آماده می‌شوم برای شکنجه‌ای تازه. در دور افتاده‌ترین اتاق بداخلاق‌ترین بیمارستان. در باغ وحشی به نام «کلینیک درد» تا مواد اولیه ی شکنجه‌ای تازه باشم، برای جانم، تنم، وطنم.
تا باز خودم را از تخت یک متر و شصت سانتی‌ام به خاک بیندازم اما نمیرم. و درد این ستون فقرات کج لهم کند و همین‌طور باید در دور افتاده‌ترین اتاق بداخلاق ترین بیمارستان، زمان بگذرد و من پیرتر شوم ...

گزیده هایی از شعر «عاشقانه های یک کلمن» نوشته ی محمد حسین جعفریان


استاد گفت:
"در حرکت دَوَرانی می گویند، وقتی نقطه ی متحرک به دورترین نقطه ی حرکت خود برسد، به مبدا حرکتش رسیده است. مطلبی که باید از این نکته بگیریم این است که باید احساس کنیم، آخرین تلاشی که می کنیم باید سرآغاز وصل باشد. به وجود آمدن میدانی برای عمل خود و دیگران. باید به تدریج این میدان با رشد انسان وسیع تر شود. باید بفهمد که اگر خود را در ابتدای راه می بیند، میدان عملی تازه پیدا کرده و یک مرحله از درک را پشت سر گذاشته است."

دانه های تسبیح، منی خزعل


ما با هم کتاب می خوانیم، حمام می رویم، ناهار می خوریم، خانه را تمیز می کنیم، کارتون می بینیم، نقاشی می کنیم، می رقصیم، شعر می خوانیم. لاک می زنیم، پارک می رویم، کتابفروشی و اسباب بازی فروشی و بازار روز می رویم، نان و سبزی خوردن می خریم، بدو بدو می کنیم، به گربه ها سوسیس می دهیم، به موسیقی گوش می دهیم، برای مهمانی حاضر می شویم، قِل بازی می کنیم، بوس بازی می کنیم، شیر و کلوچه می خوریم، ژله و پیراشکی درست می کنیم. این ها همه خیلی کیف می دهد اما ...
گاهی نمی خواهد مسواک بزند، نمی خواهد حمام کند، نمی خواهد اسباب بازی هایش را جمع کند، نمی خواهد لباس مهمانی تنش کند، نمی خواهد موهایش را شانه کنم، نمی خواهد بخوابد، نمی خواهد نخوابد، نمی خواهد از پله ها بالا بیاید، می خواهد تا ابد در پارک بماند، قاب عکس را می شکند، لاک را می ریزد روی فرش، در یخچال را صد بار باز می کند، شلوار پدرش را قیچی می کند، مبایل را برای بار صدم نقش بر زمین می کند، صدای اُرگ را تا ته بلند می کند، توی خانه می گوید دستشویی ندارد و تا دم مهدکودک دیوانه ام می کند از بس زجه می زند که جیش دارم. داره می ریزه!
گاهی از اینکه یک مادرم دلزده می شوم. گاهی که دخترم بسیار سخت و سرکش می شود و آستانه ی تحمل من هم به همان اندازه پایین می کشد. با آگاهی کامل بر روی رفتارم یک مادر تلخ می شوم که حوصله ی دخترک سخت و سرکشی که همزمان همه ی آزادی های زندگی ام را از من سلب کرده است، ندارم! این خیلی نامنصفانه است که همه ی آزادی هایت را بدهی، در قبالش همه ی مسئولیت های یک بچه را بگذارند روی دوشت و تو بی رحمانه همه ی تلخی هایت را بر سرش هوار کنی و بعد، از خودت بدت بیاید و این میان هیچ کس احساس مسئولیت نکند که باید این فضا را تلطیف کند.
نه! مادر بودن قرار نبود این همه پریشانی بیاورد.


وزغ بیدار شد. گفت: لعنت! این خانه چقدر ریخت و پاش است. کارهای زیادی دارم که باید انجام بدهم.
قورباغه از پنجره داخل را نگاه کرد. گفت: وزغ حق با تو است. این جا خیلی ریخت و پاش است.
وزغ پتو را از روی سرش کنار زد و گفت: امروز می خواهم راحت باشم. فردا همه ی کارها را انجام می دهم.
قورباغه آمد داخل خانه و گفت: وزغ شلوار و ژاکت ات روی زمین افتاده است.
وزغ از زیر پتو گفت: فردا.
قورباغه گفت: ظرفشویی پر از ظرف های کثیف است.
وزغ گفت: فردا.
قورباغه گفت: روی صندلی ها پر از خاک است.
وزغ گفت: فردا.
قورباغه گفت: پنجره هایت باید تمیز بشوند و گلدان هایت آب می خواهند.
وزغ فریاد زد: فردا. فردا همه ی این کارها را انجام می دهم!
وزغ گوشه ی تخت نشست و گفت: اَه، احساس می کنم افسرده ام.
قورباغه گفت: چرا؟
وزغ گفت: به فردا فکر می کنم. به همه ی کارهایی که فردا باید انجام بدهم.
قورباغه گفت: آره، فردا برای تو روز سختی خواهد بود.
وزغ گفت: اما قورباغه اگر من امروز شلوار و ژاکتم را بردارم، فردا این کار را نباید بکنم، مگر نه؟
قورباغه گفت: درست است، فردا مجبور نیستی این کار را بکنی.
وزغ لباس هایش را برداشت و توی کمد گذاشت. بعد گفت: قورباغه اگر الان ظرف ها را بشویم، فردا مجبور نیستم آن ها را بشویم. مگر نه؟
قورباغه گفت: درست است، فردا مجبور نیستی این کار را بکنی.
وزغ ظرف ها را شست و خشک کرد و آنها را توی کابینت گذاشت. بعد گفت: قورباغه اگر الان صندلی ها را گردگیری کنم و پنجره ها را تمیز کنم و به گلدان ها آب بدهم، مجبور نیستم فردا این کارها را انجام بدهم. مگر نه؟
قورباغه گفت: درست است، فردا مجبور نیستی این کار را بکنی.
وزغ صندلی ها را گردگیری کرد.
شیشه ها را تمیز کرد.
گلدان ها را آب داد.
گفت: خُب حالا حالم بهتر است. دیگر افسرده نیستم.
قورباغه پرسید: چرا؟
وزغ گفت: چون همه ی کارها را انجام دادم. حالا می توانم از وقت فردایم برای کاری که واقعا می خواهم انجام بدهم استفاده کنم.
قورباغه گفت: که آن چه کاری باشد؟
وزغ گفت: فردا می توانم از وقتم لذت ببرم.
و دوباره برگشت به رختخواب. پتو را رویش کشید و خوابید.

روزهایی با قورباغه و وزغ، نویسنده و تصویرگر: آرنولد لوبل، ترجمه ی فرمهر منجزی، نشر چشمه و کتاب ونوشه


منی خزعل مهربان، اینجا جشنی به پا کرده است. مهمانش شوید به خواندن یکی از دوست داشتنی ترین و ارزشمندترین کتابهای کتابخانه ام: «کوششی بر منظومه ی لیلی و مجنون به شهادت منی خزعل»
این کتاب برای بیست و چهار سال، تجدید چاپ نشد و سرانجام وقتی خاله جانم همت کرد برای دوباره بودنش، پشت درهای جهل و ممیزی متوقف شد. مغتنم فرصتی است، از دستش ندهید!

و این کوششی است بر منظومه ی لیلی و مجنون
یا کشش و کوششی بر درک معنی عشق
این زیباترین سرود زندگی
و این غریب ترین واژه ی آشنا.
داستان ِ سرگشتگی ِ مجنون است
از زبان مجنونی دیگر!
که دیوانه خوانندش
و بیچاره خود باور ندارد.
داستان سرگشتگی مجنون است
که این بار مجنون گم شده
و لیلی مجنون وار به دنبالش می دود
تا کجا جویدش!
و این رمز زنده بودن است
که باید در عین مجنون بودن لیلی باشی
و در نهایت لیلی بودن، مجنون!
و علارغم هر چه هستی
جستجوگر، نه محزون.
این جا مجنون هم باید در منتهای اشتیاق ناز آرد
و لیلی در منتهای ناز، نیاز.
و تو برای زنده بودن
باید هر دو باشی.

داستان لیلی و مجنون
در پی یار دویدن است
و درد فراق چشیدن.

این بار قصه گویت من هستم
آن که وقت خواندن منظومه ی لیلی و مجنون بارها گریست.
نمی خواهم تو هم بگریی
بنابراین نه کتاب نظامی را،
که این بار کتاب من را بخوان.
من از گریه ها خنده آفریدم
و از خنده ها گریه!
این را همه می دانند
آنان که مرا می شناسند
شاید همین است که دیوانه ام خوانند

می دانی!
ما همه مجنونیم.
مجنون هایی پر از خوبی های کشف نشده.
مجنون ها سرزمین های ناشناخته را مانند،
پر از بیابان ها، رودها و دشت ها،
قله های دست نیافته
معدن های ناشناخته ...


این یک اشتباه بزرگ است اگر فکر کنی آدمی که نمی تواند تو را دوست بدارد، دلباخته ی خودش است. 
نه! همیشه اول باید خودت را دوست نداشته باشی تا بتوانی دوست نداشتن دیگری را آغاز کنی و تنها بعد از دوست داشتن خودت است که  می توانی به سراغ دوست داشتن آن دیگری بروی.
شاید به جای خرده گرفتن به بی مهری ها، باید کاری کنیم، آدم ها خودشان را دوست بدارند.