نمی دانم ...
آقابزرگ قوانین مشخص و واضحی برای بزرگ و
کوچک داشت. هیچکس نباید جلوی او پایش را دراز می کرد. از شانه زدن مو، در
خانه اصلا خوشش نمی آمد. دخترها نباید با صدای بلند هر و کر می کردند.
علاقه ای به ایجاد ارتباط با همسایه ها نداشت. کسی روی حرفش نباید حرف می
زد. محل جلوس آقابزرگ در هر خانه ای از جمله خانه ی خودش، دارای ارج و قرب
خاصی بود و ملزومات معینی داشت که عبارت بودند از پشتی برای تکیه دادن،
پتوی گرم برای زیرش، دو تا متکا کنار دستش، میز چوبی کوچک، تسبیح، تخته
نرد، کنترل تلویزیون و شانه ی انگشتی برای خاراندن پشتش قبل از خواب. ناهار
و شام و میوه و چایی اش را بلااستثناء در همان محل و هر کدام را در ساعت
تعیین شده ای، میل می کرد. وقت هایی که برای قضای حاجت از جایش بلند می شد،
بچه تُخس ها حمله می کردند به جایش و هر که بیشتر تا آمدنش شجاعت ماندن
داشت، به حساب بچگی هامان، جسورتر بود. آن وقت ها که هنوز گوشش سنگین نشده
بود و تا سالها بعد هم که مرغ ِ «سمعک نگذاشتنش» یک پا داشت، وقت قیلوله اش
که می رسید، بچه حرف گوش کن هایی مثل من و خواهرهایم، می دانستیم که باید سر و صدا نکنیم اما هنجار شکن هایی مثل پسرخاله های شیطانم، تهدید به نوازش
با کمربندش می شدند. در اکثر مهمانی ها، اگر سر ذوق بود، در زمان به خصوصی،
حکم ِ سکوت می داد و شروع می کرد به گفتن داستانهایی از گذشته. گاهی شعری
از شهریار می خواند، گاهی از دیوان شمس. هرازگاهی هم داستانی حکمت آموز یا
قصه ی یک ضرب المثل را تعریف می کرد. یک شعر معروف هم برای عروس و دامادها
بلد بود که توی بله برون همه ی دختر و پسرهای فامیل می خواند.
وای که
اگر آقابزرگ، خصلتی را در کسی دوست داشت، چقدر تحویلش می گرفت اما خدا به
دور اگر چیزی را در آدم نمی پسندید. مثلا هیچ چشم نداشت برادر ِ در رفاه
بزرگ شده ام را ببیند اما پسرخاله ها، به نظرش جوانهای لوتی مآب و با
مرامی بودند. شانسی که آوردم، میانه اش با من و بعدها با «ف» که یک
جورهایی تغییر دهنده موقعیت من به حساب می آمد، خیلی خوب بود. گاهی، شب ِ
قبل از آمدن آقابزرگ به خانه مان، پیش برادرم بساط تعریف و تمجیدهایش از من
و گله گذاری هایش از او را به راه می انداختم و کلی می خندیدم.
چند
سالی قبل از رفتنش، تلفیقی از ترس از مرگ و تمایل به مرگ را درش می دیدم.
اهل نماز شد، مکه رفت و دیگر خوشش نمی آمد خالکوبی های روی تنش را به رویش
بیاوریم. یک بار که مهمان خانه مان شده بود و هر کسی سرش به کار خودش گرم
بود ناگهان صدای فریادش را شنیدیم. وقتی بالای سرش رسیدیم گفت ملائکه آمده
بودند او را ببرند و او خیلی می خواسته برود اما دلش برای تنهایی مامان
بزرگ سوخته و خواسته کمی بیشتر بماند. با اینهمه خیلی عصبانی بود که چرا ما
صدای فریادهای کمکش را نشنیده ایم. شب دیگری مشغول خوردن شام بود که
ناگهان دست کشید و سراغ خواهرم را گرفت. گفتم هنوز دانشگاه است. گفت کاش
زودتر بیاید که او را هم ببینم و بعد بروم. گوشهایمان را تیز کردیم و
پرسیدیم کجا به سلامتی آقابزرگ!؟ آهی کشید و چشمهای درشتش از پشت شیشه ی
عینک ته استکانی اش به زمین دوخته شد. البته آن شب و شبهای بعدتر هم به
سفری که انتظارش را می کشید نرفت. تا اینکه وقتش رسید و سکته نیمه کاره ای
کرد و فردایش، در سالروز به دنیا آمدنش، از دنیا رفت.
- پنجشنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۳، ۰۱:۱۱ ب.ظ