پدرم ...
پدرم پر از نقشه های مالی و رویاهای بزرگ بود. شش ساله بودم که از خانه مان در میدان شاهپور اسباب کشی کردیم به محله ی اعیان نشین ها. محله ای که نسبتی با خُلق و خوی ما نداشت. جمعه ها پدرم به بهانه ی معجون خوردن، می بردمان به محله قدیمی. مادرم تا سالها برای بند انداختن و ابرو برداشتن، همچنان دست سوسن خانم را قبول داشت. هیچ به همسایه ها شبیه نبودیم. تابستان ها پدرم جعبه جعبه گوجه فرنگی میخرید و مادرم در حیاط خانه، بساط رُب پزان راه می انداخت. پاییز دبه دبه ترشی می انداختیم و برای اقوام و آشنایان هم می فرستادیم. بهار وقت نعناع خشک کردن و باقالا پوست گرفتن بود. سالی یکی دو بار هم، سبزی قرمه و پلو و آش، پهن ِ زمین ِ خانه می شد و می افتادیم به پاک کردن و خُرد کردن و سرخ کردن و بسته بندی کردن. و هر وقت مادرم به صرافت می افتاد که متکاها سفت شده اند و باید پنبه هایشان را زد، پیرمرد لحاف دوز سر و کله اش پیدا می شد و زن عمو هم اگر بود سرش را گرم می کرد به ملافه کردن لحاف های پنبه زده. پارکینگ خانه، تالار عروسی جوانهای فامیل و همسایه بود. اغلب تابستان ها، یکی از دختردایی ها، به جمع ما اضافه می شدند. آقا بزرگ و مامان بزرگ جزو مهمان های دوره ای ثابت بودند. عمه ی دوم، هرازگاهی با شوهر و بچه هایش یک هفته مهمان ما می شد. هرازگاهی هم عمه ی شیرین عقل را پدرم از آسایشگاه به خانه می آورد. روزهای عید، بدترین روزهای سال بودند. پدرم دوست نداشت هیچ مهمانی، بدون شام و ناهار خانه مان را ترک کند و مادر و ما دخترها تمام روز در حال پذیرایی و سفره چیدن و شستن ظرف ها بودیم. بدترین قسمتش هم این بود که به جز آقابزرگ، تقریبا هیچ کس به ما عیدی نمی داد. شاید به طرز احمقانه ای فکر می کردند که زیره به کرمان می برند، شاید هم از خساستشان بود. نمی دانم.
- پنجشنبه, ۲۰ آذر ۱۳۹۳، ۱۰:۰۶ ق.ظ