رفتیم که ...
رفتیم که ماهیهای توی حوض بزرگ پارک را ببینیم اما چند تا بچه رفته بودند توی حوض و مهتا هم خواست برود توی آب راه برود. من گفتم «امشب نه! کفش هایت خراب میشوند». خانم خوش قد و بالایی که لبهی حوض ایستاده بود و پسر و دخترش مشغول آب بازی بودند و در آن تاریکی چشمانش را آبی میدیدم رو به من کرد و گفت «کفش همیشه هست! شادیشو خراب نکن». گفتم «آخه تازه این کفشاشو خریدم». گفت «حالا مگه چند خریدی!» با خنده گفتم «چهل و پنج». چشمهایش را گرد کرد و گفت «تو چهل و پنج تومن به کفش بچه پول میدی؟!» همینطوری شوخی شوخی سر حرف را با من باز کرد و مهتا هم این وسطها پیشنهاد داد بدون کفش برود و من هم موافقت کردم و نشستیم به حرف زدن...
از آن زنهای خوش صحبت بود با صدایی شاد و دلنشین که خوب میفهمند الان دلت یک هم صحبت میخواهد. به دستهایم نگاه کرد و گفت «شکل دستهایت، ناخنهایت و حتی انگشترت مرا یاد زنداییام میاندازد. هی میخواهم صدایت کنم اُرنا». اُرنا نام زنداییاش بود . پسرش هی از حوض پارک ماهی میگرفت و میآورد توی نایلونی که مادرش در دست نگه داشته بود میریخت. گفتم «طفلی این ماهیها. چه زندگی خوبی در این حوض بزرگ داشتند. احتمالا در لگن کوچک خانهی شما عمرشان به یکی دو هفته قد ندهد». گفت: «حکمت خداست! باور کن وقتی یک موجود زنده ای توی خانه میمیرد بلایی از سر یکی از اعضای خانواده رد شده است». گفتم «من به چنین حکمتی باور ندارم». سنگ باباقوری انگشتر توی دستش را نشانم داد و گفت «تو چشم نظر را باور نداری؟!». گفتم «نه! باور ندارم». مستقیم توی چشمهایم نگاه کرد و صمیمانه پرسید «خوب تو به چه چیزهایی باور داری؟» ... کمی بعد میخواست بداند چند سالهام. خواستم حدس بزند. گفت آرایش نداری حدسم غلط از آب در میآید. بعد که سنم را گفتم، گفت کمتر بهت میآید تازه اگر آرایش داشتی فکر کنم باز هم کمتر به نظر میآمدی ...
شب جالبی بود. فکر کنم لازم است یک وقتهایی با کسی حرف بزنی که انگشتر باباقوری دستش کرده باشد و مدافع شادی بچهها به هر قیمتی باشد. برای توی دلت جا باز کردن، به ظرافت دستهایت اشاره کند و سنات را کمتر بداند و صمیمانه بپرسد: خوب، تو به چیزهایی باور داری!
- جمعه, ۱۹ تیر ۱۳۹۴، ۱۰:۳۲ ق.ظ