نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.

نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.


+ خانه  
+ نظرات در معرض ديد عموم قرار نمي‌گيرند. + گاهي مطلبي بارها دچار تغيير مي‌شود. + جمله‌ي سردرِ وبلاگ از يحيي قائدي‌ست.

۱۷۳ مطلب با موضوع «نوشتجات» ثبت شده است

آدم های کتبی نقطه‌ی مقابل آدم های شفاهی اند. نمی توانند توی چشم شما نگاه کنند و حرف دلشان را بزنند. عوضش برایتان نامه می نویسند. پیامک می فرستند. مخاطب پست وبلاگی شان می‌شوید. آدم های کتبی، یا باید تمام زندگیشان را در فراز و فرود با آدم هایی که نمی خوانندشان طی کنند، یا «گفتن ِ ثمربخش» را یاد بگیرند.


پدرم اهل قضاوت کردن است. درباره همسایه ها، رقبای کاری اش، اقوام، آشنایان. دایره ی قضاوت های مادرم اما به میان خودمان هم کشیده شده است. آنقدر که کیفیت روابط خانوادگی مان، تحت تاثیر این قضاوت ها قرار گرفته است. اما این ها عواقب حاشیه ای بزرگ شدن زیردست پدر و مادری قضاوت گر است. حالا در سی و دو سالگی به خودم آمده ام و می بینم در طول تمام این سال ها کسی از درون، مدام من را قضاوت کرده و بی رحمانه ترین نکوهش ها را بر من روا داشته است.
کسی که مادرم نبوده است، پدرم نبوده است، خواهرم نبوده است، برادرم نبوده است، همسرم نبوده است ...


از وقتی بخشی از باورهای مذهبی ام را از دست داده ام، متوجه این نکته شده ام که مقدار زیادی از «امید به زندگی»ام را از دست داده ام. مدام دچار نوعی تناقض دردناک هستم. هم با تمام وجود نیازمند امیدهای بزرگ پیشین ام، هم عقلانیت ام اجازه ی عقب گرد نمی دهد ... چقدر دلم می خواست امروز صبح زود می رفتم خانه ی مادرم، کفگیر بزرگ آهنی را از دستش می گرفتم و مثل قدیم ها چند بار دور تا دور دیگ شل زرد می چرخاندم و زیر لب آرزوهایم را می شمردم و در دلم قند آب می شد که حتمی تا شل زرد سال دیگر حاجت هایم برآورده می شوند ...


هرازگاهی باید دست ِ کسی را که دوست داری بگیری و بنشانی اش روبروی نوشتجاتت. حتی اگر با دلخوری یا بی تفاوتی بپرسد: چرا این چیزها را می نویسی!

مارکز: هیچ کس مرا به خاطر نخواهد آورد اگر افکارم را چون رازی در سینه محفوظ بدارم.


خاطره ی اولین باری که بعد از مادر شدنم، گوشت گوساله خُرد کردم هیچوقت فراموشم نمی شود. اشک می ریختم و مادر گوساله را در حال به دنیا آوردن یا شیر دادنش تصور می کردم. به وضوح، احساس تکه تکه کردن گوشت پاره ی تن یک مادر را داشتم. خیلی ها این جور احساس ها را به تغییرات هورمونی زن ها بعد از زایمان نسبت می دهند اما من مطمئنم آن یک احساس واقعی بود که بعد از مدتی، جایش را به رذالت بی تفاوتی و بی پرسشی و عادت انسانی داد. همین چند لحظه ی پیش بود که از خواب بیدار شدم و دست های دختر کوچکم را که کنارم به خواب رفته بود نوازش کردم. این از آن لحظه هایی است که به آدم، امید به زندگی می دهد اگر درست در همان لحظه به یاد نیاوریم که آدم هایی هستند که از سر رذالت بی تفاوتی و بی پرسشی و عادت، روی خواب کودکان، موشک می اندازند.  همه ی این ها را نوشتم که بگویم زندگی کردن را بسیار دوست دارم، اما با تمام وجود از یک پایان واقعی استقبال می کنم.

پی نوشت: می گویند فردا، 21 دسامبر 2012 زمین به پایان خود می رسد.


هیچوقت درکی از همجنسگرایی نداشتم. هنوز هم ندارم. اما چند شب پیش به سرم زده بود که شاید همجنسگراها یک جورهایی از همه ی ماها که هیچوقت درکی از آنها نداشته ایم، پیشروتر باشند. از همه ی ما مریخی-ونوسی ها که تمام عمرمان، درگیر و دار شناساندن آداب و رسوم سیاره مان به یکدیگریم و از پَس ِ این همه سال، راه به هیچ جای درست و درمانی نبرده ایم.
کسی چه می داند شاید بعدها علم پزشکی به اثبات برساند که همجنسگراها، کمتر از ما مریخی-ونوسی ها مریض می شوند. چون به احتمال زیاد، اعصاب های دست نخورده تری دارند. مثلا اگر ونوسی-ونوسی باشند، لابد برای شنیدن حرف دل هم، وقت می گذارند. هرازگاهی گل به خانه می آورند و در روشنایی روز هم عواطف از خودشان در می کنند و اگر مریخی-مریخی باشند ...
درباره ی آداب این سیاره چیز زیادی نمی دانم!


دردهای معده ام که می گرفتند، می رفتم توی دستشویی و به شکم می خوابیدم کف آنجا و توی کاسه ی توالت عُق می زدم و مهتا همان جا کنارم نشسته بود و بازی می کرد و کسی نبود به دادم برسد. ناله می کردم و خدا را صدا می زدم. هفته ها درد کشیدم تا بالاخره سومین دکتر، بیماری ام را تشخیص داد و یک ماه طول کشید تا قرص ها اثر کردند. خیلی تلخ بود که خدا هیچ کاری برایم نکرد. اما تلخ ترش وقتی بود که دوزاری ام افتاد خدا هیچ کاری برای هیچ کس نمی کند. خدایی که اسیرها را آزاد کند، گرسنه ها را سیر کند، مریض ها را شفا دهد، فقیرها را پولدار کند، یا حالمان را به بهترین حال تبدیل کند، خدایی کودکانه است که عملا وجود ندارد. هیچ وقت وجود نداشته است.
سنگینی ِ تحمل ناپذیر ِ این تنهایی ِ خوفناک، می تواند ویران مان کند. می تواند قوی ترمان کند.


وقتی فریزر برای بار سوم خراب شد، زورمان آمد باز هم برای تعمیرش هزینه کنیم، تصمیم گرفتیم یکی بخریم. تا آن موقع قرار شد هر بار که دور لوله هایش یخ می بندد و چراغش چشمک زن می شود، همه ی کشوهایش را خارج کنیم و با آب گرم یخ ها را آب کنیم و از نو کشوها را بگذاریم سر جایش و مدتی همینطور با آن سر کنیم تا بالاخره شرایط خرید فریزر جدید مهیا شود. موقع اسباب کشی به خانه ی موقتی تازه، کارگر ها اصلا آن طور که باید دلسوزی وسایل ما را نمی کردند. مایکروفر را دور از چشمان ما با ظرف شیشه ای داخلش، (که بدون آن، عملا استفاده از مایکروفر ممکن نبود) بدون اینکه درش را با چسب بچسبانیم برداشته بودند و توی کامیون جا داده  بودند. اینطور شد که موقع خالی کردن بار از کامیون، فرتی در ِ مایکروفر باز شد و ظرف شیشه ای اش شکست. شوفاژهای خانه ی جدید کار نمی کردند. دو سه نفری تعمیرکار آمدند و نظر دادند که لوله، جایی در زیر زمین ترکیده و باید لوله کشی تازه کنیم. بعد از کلی توی سرما خوابیدن، یکی پیدا شد که پول خون پدرش را طلب نکرد و خدا را شکر شوفاژهای حال را راه انداخت. وقتی کارش نزدیکی های شب، با آن همه کندن و سوراخ کردن و سیمان کردن، تمام شد فهمید که پمپ مشکل داشته و نیازی به لوله کشی نبوده. با این حال لوله های قبلی که حمام و اتاق ها را هم گرم می کرد، دیگر عملا بلااستفاده بودند. ماشین ظرفشویی ِ رومیزی را فعلا کنار گذاشته ایم. کابینت ها استاندارد نبودند و ارتفاع ماشین ظرفشویی کمی بیشتر از فاصله ی موجود بود. تعمیرکار منصف، زحمت نصب ماشین لباس شویی را هم کشید. صبح فردایش با کلی ذوق و شوق، سری اول لباس های کثیف را ریختم توی ماشین و روشنش کردم. یک ساعت بعد که برگشتم لباس ها را ببرم آویزان کنم، دیدم ماشین در همان مرحله ی شستشو جا خوش کرده است. زنگ زدم به تعمیرکار و گفت فیلترش را تمیز کنم و تمیز کردم و باز هم کار نکرد و قرار شد در اولین فرصت، بیاید ببیند ماشین لباسشویی چه بلایی سرش آمده. لباس های خیس کثیف و سنگین هم ماندند روی دستم. تلفنم با تعمیرکار را که قطع کردم خیلی اتفاقی چشمم به چراغ چشمک زن فریزر جلب شد. وقتی یادم افتاد که آشپزخانه ی کوچک خانه ی تازه، راه ِ آب ندارد، دلم می خواست زار زار گریه کنم.
این دنیای مدرن لعنتی، که حالا دیگر راه گریزی از آن نیست، گاهی مثل یک شاهزاده با آدم رفتار می کند، و گاهی بدترین تحقیرها را بر آدم روا می دارد.


زن بودنم را
دوست دارم
برای خاطر ِ این نقاب های نفرینی
که می شود
سنگینی ِ همه ی اندوه های دنیا را
پشت شان
پنهان کرد
تا
آب از آب
در دل تو
تکان نخورد.

 

 آبان 87


نمی دانم همکلاسی هایم در شیطنت ها و شوخی های آن روزهای من، چه چیزی دیده بودند که متفق القول می گفتند، شوهرم آدم خوشبختی است. می گفتند من از همه زودتر ازدواج می کنم. از همان موقع بود که باورم شد اگر مرد زندگیم را پیدا کنم، زن ایده آلی برایش خواهم شد. تمام پیش بینی های دوران دبیرستان اما اشتباه از آب درآمد. من از همه دیرتر ازدواج کردم و به محض اینکه وارد زندگی زناشویی ام شدم، با خود ِ واقعی ام، که چندان هم برای یک مرد ایده آل نبود روبرو شدم. با گذشت زمان، زنی را در خودم پیدا کردم که بسیار شبیه مادرم بود با همان غرولندها، حق با من است ها و باقی چیزهایش.
یک زمانی رسید که دیوانه وار می خواستم، مادر باشم. در مورد پسرم شک داشتم اما مطمئن بودم اگر صاحب دختری شوم، مادری چنین و چنان برایش خواهم بود. از اتفاق صاحب دخترکی شدم که می گفتند شیطنت هایش به خودم رفته است، بلبل زبانی اش به خودم رفته است. من اما خیلی وقت بود دست از همه ی این چیزهایی که می گفتند شسته بودم. رویای مادری فلان و بهمان بودن، خیلی زود جایش را به واقعیت ِمادری با آستانه ی تحمل پایین داد.
یک جمله ای بود که قابش کرده بودم و زده بودم روی دیوار ِ چسبیده به انتهای میزم. از آن شعارهایی که هر کداممان لااقل یکی اش را توی زندگیمان داریم. «بیایید خودمان تغییری شویم که در دنیا جستجویش می کنیم». با خودم فکر کردم بالاخره یک جایی باید با خودم صادق باشم. از روی دیوار برداشتمش!


دلم  برای شوق کودکانه ی عابر بانک، بازار روز، ذرت مکزیکی دار شدن شهرک ِ کوچک حومه ی شهری مان تنگ می شود. برای پایین آوردن کالسکه ی سنگین و گشت و گذار روزهای تنهایی ام با مهتا روی آسفالت پر دست انداز پیاده روها، در هوای تازه ی صبح و همهمه ی شیرین عصرها. عادت کرده ام دلم که می گیرد، پنجره را باز کنم و از لابلای برگ های همیشه اندک ِ چناری که پدرت در باغچه ی جلوی خانه کاشته، مسیر خلوت کوچه را هی نگاه کنم، درخت ها را، آفتاب روز را، تاریکی شب را، باریدن برف و باران را، بازی بچه ها را، تو را که می روی، که می آیی. سلام کنم از آن جا به همسایه ها، خداحافظی کنم با مهمان ها. دلم برای خستگی شبهای دراز برگشتن از مهمانی تنگ می شود. دلم برای دیر رسیدن های تو، انتظار کشیدن های خودم تنگ می شود.


چند روز پیش رفته بودیم خرید. در حالی که مهتا توی بغلم وول می زد، چشم هایم اینور و آنور می گردید تا چیزهای لازم را بردارم. مهتا هم هی خودش را به سمت عقب می کشید و تکرار می کرد نا نا نا. بعد از یکی دو دقیقه که به خودم آمدم و برگشتم عقب تا ببینم چه خبر است، دیدم دست آقای پشت سری نان دیده و چون به نون می گوید نا ...
یک تکه از نان لواشش برید و داد دست دخترم. نتوانستم نان را از دستش بگیرم که نخورد، از مهربانیِ سرانگشتهای سیاه و ترک خورده ی مرد خجالت کشیدم!


جلسات آپارتمان درست مثل جلسات مشاوره ی زناشویی است. اول کلی گلایه از هم می کنیم. بعد تصمیم می گیریم برای بهتر شدن اوضاع همکاری کنیم. یک سری قوانین و راهکار تعیین می شود. قول می دهیم به تمامشان عمل کنیم. همدیگر را در آغوش می گیریم، می بوسیم، به روی هم می خندیم. امید به آینده در دلمان پیدا می شود. با خوشحالی بیرون می آییم و از فردا همه چیز به روال سابق، ادامه پیدا می کند.