نمیدانم ...
نمی دانم همکلاسی هایم در شیطنت ها و شوخی
های آن روزهای من، چه چیزی دیده بودند که متفق القول می گفتند، شوهرم آدم
خوشبختی است. می گفتند من از همه زودتر ازدواج می کنم. از همان موقع بود که
باورم شد اگر مرد زندگیم را پیدا کنم، زن ایده آلی برایش خواهم شد. تمام
پیش بینی های دوران دبیرستان اما اشتباه از آب درآمد. من از همه دیرتر
ازدواج کردم و به محض اینکه وارد زندگی زناشویی ام شدم، با خود ِ واقعی ام،
که چندان هم برای یک مرد ایده آل نبود روبرو شدم. با گذشت زمان، زنی را در
خودم پیدا کردم که بسیار شبیه مادرم بود با همان غرولندها، حق با من است
ها و باقی چیزهایش.
یک زمانی رسید که دیوانه وار می خواستم، مادر باشم.
در مورد پسرم شک داشتم اما مطمئن بودم اگر صاحب دختری شوم، مادری چنین و
چنان برایش خواهم بود. از اتفاق صاحب دخترکی شدم که می گفتند شیطنت هایش به
خودم رفته است، بلبل زبانی اش به خودم رفته است. من اما خیلی وقت بود دست
از همه ی این چیزهایی که می گفتند شسته بودم. رویای مادری فلان و بهمان
بودن، خیلی زود جایش را به واقعیت ِمادری با آستانه ی تحمل پایین داد.
یک
جمله ای بود که قابش کرده بودم و زده بودم روی دیوار ِ چسبیده به انتهای
میزم. از آن شعارهایی که هر کداممان لااقل یکی اش را توی زندگیمان داریم.
«بیایید خودمان تغییری شویم که در دنیا جستجویش می کنیم». با خودم فکر کردم
بالاخره یک جایی باید با خودم صادق باشم. از روی دیوار برداشتمش!
- دوشنبه, ۱ آبان ۱۳۹۱، ۰۵:۲۲ ب.ظ