چند روز ...
سه شنبه, ۲ اسفند ۱۳۹۰، ۱۱:۱۷ ق.ظ
چند روز پیش رفته بودیم خرید. در حالی که مهتا توی بغلم وول می زد، چشم
هایم اینور و آنور می گردید تا چیزهای لازم را بردارم. مهتا هم هی خودش را
به سمت عقب می کشید و تکرار می کرد نا نا نا. بعد از یکی دو دقیقه که به
خودم آمدم و برگشتم عقب تا ببینم چه خبر است، دیدم دست آقای پشت سری نان
دیده و چون به نون می گوید نا ...
یک تکه از نان لواشش برید و داد دست
دخترم. نتوانستم نان را از دستش بگیرم که نخورد، از مهربانیِ سرانگشتهای
سیاه و ترک خورده ی مرد خجالت کشیدم!
- سه شنبه, ۲ اسفند ۱۳۹۰، ۱۱:۱۷ ق.ظ