نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.

نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.


+ خانه  
+ نظرات در معرض ديد عموم قرار نمي‌گيرند. + گاهي مطلبي بارها دچار تغيير مي‌شود. + جمله‌ي سردرِ وبلاگ از يحيي قائدي‌ست.

۱۷۳ مطلب با موضوع «نوشتجات» ثبت شده است

در این برهه از زندگی‌ به این باور رسیده‌ام که همه‌ی گندهایی که بشر دارد به خودش و دیگران می‌زند زیر سر «آرزوهای شخصی‌اش» است. وقتی چیزی برای آدم مهم باشد، درد نرسیدن به آن، درست به همان اندازه مهم و بزرگ است. درد، انتخاب‌های آدم را بدجوری تحت تاثیر قرار می‌دهد. به زعم من، هر چه آرزوها بزرگ‌تر باشند، درد نرسیدن به آنها بزرگتر است و این امکان پررنگ‌تر می‌شود که به انتخاب‌های ویران‌کننده‌تری نیز دست بزنیم.
خیلی درباره‌‌ی این مساله فکر کرده‌ام. به نظرم می‌رسد اگر بخواهم عاقلانه رفتار کنم یا باید آرزوهایم را مرتب بازنگری کنم و چیزهایی را خط بزنم یا باید در جستجوی چیزی ارزشمندتر از «آرزوها» برآیم.

پی نوشت: اپیکور می‌گفت اگر خواسته‌هایمان ساده باشند، تحققشان هم ساده خواهد بود در نتیجه زمان و انرژی بیشتری برای لذت بردن از زندگی خواهیم داشت.


از هشیاری ماست یا از ناچاری‌مان.
هر چه که هست هرازگاه برای بقای خود باید یک چیزهایی را از توی سرمان خط بزنیم. انگیزه‌های شیرینی مثل دوست داشته‌شدن، دیده شدن یا تایید شدن فقط تا حول و حوش سی سالگی آدم را سرپانگه ‌می‌دارند. از یک جایی به بعد زندگی دردناک می‌شود و آدم از این‌همه طاقت و بلاهت حوصه‌اش سر می‌رود. یا باید شانس بیاورد و جوانمرگ شود یا باید برای بقای خود، یک چیزهایی را از توی سرش خط بزند.


شهرزاد، قصه‌ی آزادی و عشق نزیسته‌مان است. کوچه‌ای که هنوز در آن نگشته‌ایم. عاشقانه‌ای که هنوز نگفته‌ایم.

با آن بخشی از جامعه که لبهاشان را می‌گزند و بچه‌هاشان را در آغوش می‌گیرند و خدا را شکر می‌کنند که به کودکشان تجاوز نشده است، کاری ندارم. با آن‌هایی که همواره معتقدند کِرم از پوشش و عملکرد قربانی است کاری ندارم. با آن‌هایی که برای نشان دادن بی‌تفاوتی‌شان نسبت به خبر منعکس شده، ناگهان حرفِ تعداد مدعیان فرزندی پرینس را پیش می‌کشند  یا با تبریک تولد امام حسین و حضرت عباس گروه‌های تلگرام را چراغانی می‌کنند کاری ندارم. با آنها که خودشان را در این جهان کاره‌ای نمی‌بینند و همه چیز را به خدا می سپارند و برای درمان همه‌ی دردهای جهان، ختم صلوات می‌گیرند و به امام رضا قسممان می‌دهند که پیامشان را برای ده نفر بفرستیم و قطع کننده‌ی زنجیره شان نباشیم کاری ندارم. با مبدعین نظریه‌ی «ما به اندازه‌ی کافی بزرگ نیستیم تا بتوانیم تغییرات بزرگ ایجاد کنیم» که به این وسیله خودشان را از هفت دولت آزاد کرده‌اند کاری ندارم. با آنها که می‌گویند «خبرهای بد را انتشار ندهید!» تا ما بتوانیم به جای زمین، بر روی ابرها زندگی کنیم، کاری ندارم. با آن عده‌ روشنفکرِ منفعلی که می‌گویند تجاوز به کودکان در همه جای دنیا به وفور صورت می‌گیرد و ماجرای سوییتی، دختر فیلیپینی ده ساله‌ی مجازی را پیش می‌کشند کاری ندارم. با آن عده‌ روشنفکر منفعل دیگری که پیگیری ماجرا را به انجمن‌های حقوق کودکان حواله می‌دهند کاری ندارم. اینجا در ایران با خودخواهی‌ها، بی‌تفاوتی‌ها و انفعال‌های هیچ کس نمی‌شود کاری داشت. زیرا روابط دوستی، کاری و فامیلی‌مان را شدیداً تحت تاثیر قرار می‌دهد.


رفتن به نمایشگاه کتاب، هوسی است شهوتناک!
وقتی هنوز شش هفت کتابِ اساسیِ خوانده نشده دارم و دو سه کتابِ اساسیِ خوانده‌ شده‌ هم هستند که فقط خوانده شده‌اند.


وقتی شادم، خنده‌های همیشگی. وقتی غمگینم، گلایه‌های همیشگی. وقتی عصبانیم، پرخاش‌های همیشگی. ابلهانه نیست؟! سی و پنج سال است دارم یک نقش را بازی می‌کنم.


خدای من، حضور بی‌موعظه‌ای در زندگی‌ام دارد.
به من اجازه‌ی تجربه و خطا می‌دهد.
و با تکلیف مخالف است.
تنها، نگاه می‌کند.
بارِ نگاهش را دوست دارم.


برای شروعِ هر جمله‌ی تازه‌ای، باید تهِ جمله‌ی قبلی نقطه گذاشت.


جلسه‌ی پیش بالای دفتر کلاس فلسفه‌ام نوشتم: «کمتر ادعا کنم» و با خودکار چند بار پررنگش کردم. هرچند که این خود یک ادعای تازه است اما با اطمینان می‌گویم که کمتر ادعا کردن برایم بدجوری لازم است. استدلالهای قابل قبولی هم برایش دارم. اول اینکه وقتی مدام در حال ادعا کردن هستم، یعنی مدام در حال حرف زدنم و این یعنی مدام خودم را از گوش دادن محروم می‌کنم. دوم اینکه دیدم، در هر چه مدعی‌اش نیستم گامی به پیش برمی‌دارم و در آن دیگری‌ها، رسوب کرده‌ام و دست‌آخر اینکه معلومم شد برای بسیاری از ادعاهایی که دارم، استدلالِ قابلِ قبولِ یک اجتماع پژوهشی در دست ندارم.


وقتی در کلاس فلسفه با مهارت «پرسشگری» آشنا شدم، یک جورهایی شُک شده بودم. بعد از هر بار تمرین کردنش، احساس نیوتن را داشتم موقع کشف جاذبه. «پرسش» به من توانایی دیدن زوایای تاریک مساله‌ها را می‌داد. گویی ویدیو پروژکتورهایی در ذهنم، ناگهان ده‌ها نقطه‌ی نادیده را چون روز روشن می‌کردند. اما کار همین‌جا پایان نگرفت. چند روزی است که متوجه شده‌ام برای کنترل ماشین بافندگی ذهنم از «پرسش» یاری می‌گیرم و اینگونه افکارم را از رفتن به بیراهه‌های ناکجاآباد، باز می‌دارم و نگرانی و کلافگی و خشمم را در مشت می‌گیرم.

- وقتی مهتا بیمار شد:
به نظرت بچه‌ها تا بزرگ شوند، هیچوقت بیمار نمی‌شوند؟
- وقتی راننده‌ی سرویس جواب مبایلش را نداد:
به نظرت آدم نمی‌تونه یه روز مبایلشو جا بذاره؟
- وقتی «ف» گفت: تو وسواس فکری داری:
به نظرت اشتباه می‌کنه؟!


اقوام پدری‌ام یک مهارت فوق‌العاده در به عزلت نشاندن هر کس که نظری متفاوت با آنها داشته باشد، دارند. کافی است در یک جمع خانوادگی درباره‌ی چیزی نظری بدهی که شبیه نظر آنها نباشد, اول تک و توک صدای مخالفت بعضی بلند می‌شود. بعد در یک اتفاقِ غیر هماهنگِ درونی شده, روح جمعی‌شان به جبهه‌ای علیه تو تبدیل می‌شود و ناگهان با شال و مانتوی رنگی‌ات وسط نگاه‌های عاقل اندر سفیهِ دختر‌عمه‌ها و عروس‌عمه‌ها و نوه‌عمه‌های چادری, احساس خفگی می‌کنی. یکی از تمرین‌های سخت زندگی‌ام در طول سال‌ها، خود را زندگی کردن میان اکثریتی است که نشانه‌ام می‌گیرند.


هشیار بود اما در حال و هوای خودش قدم بر می‌داشت. لبهایش تکان می‌خورد و انگاری چیزی زیر لب زمزمه می‌کرد. از ده قدمی شناختمش و با خوشحالی خیره شدم به چشمهایش. نزدیکم که رسید پرسیدم خانم ستوده خودتون هستید؟ با لبخند ملایمی گفت بله و من در آغوش کشیدمش زنی را که سالهاست استقامت و جسارت و استدلال گری‌هایش را می ستایم. چند کلامی حرف زدم و بعد فکر کردم نباید به حریم شخصی‌اش بیشتر از این تجاوز کنم. برایش آرزوی سلامتی کردم و خداحافظی کردم. او رفت و من با بار سنگینِ ترس‌ها و انفعال‌هایم تنها ماندم. با بارِ سنگین این اندیشه که زنی چون او، در پی چیزی فراتر از ستایش یا آغوش من می‌جنگد.

سرِ انگشت اشاره‌اش را به سرِ انگشت شصتش به نشانه‌ی ناچیز بودن چسبانده بود و می‌گفت: "حتی به این اندازه از مرگ نمی‌ترسم".
با ترسیدن یا نترسیدنش از مرگ کاری ندارم اما اینکه دردها، کاری کرده‌‌بودند که به جای «زندگی» از «مرگ» سخن می‌گفت، قلبم را می‌خراشید.


برای زنی چون من، بی‌میل به شُستن‌ها و رُفتن‌ها و سابیدن‌ها، وای اگر اندوه از راه برسد. تمام روز ترانه‌ی خاطره‌‌انگیز غمگینی را پشت هم خواهم‌شنید و ریز‌ریز خواهم گریست و بی‌تفاوت به حضور ماشین ظرفشویی، کوهی از ظرف‌ها را خواهم‌شُست و شیشه‌های بوفه را برق خواهم‌انداخت و سنگ‌های کف آشپزخانه و پذیرایی را خواهم‌سابید و غبار میزها و طاقچه‌های کتابخانه را خواهم‌گرفت و سراغ جاکفشی دم در خواهم‌رفت ...
اندوه از من کدبانویی تمام عیار می‌سازد.


اول این را بخوانید: مرا سفر به کجا می‌برد؟

و بعد ...

سلام استاد قائدی عزیز. ساعت به وقت شش‌و‌نیم صبح بود که از کابوس آزاردهنده‌ای خود را بیرون کشیدم و چند دقیقه‌ای طول کشید تا ذهنِ قلبم (تعبیر بکری بود) را قانع کنم که همه چیز فقط یک خواب بوده است. طبق معمولِ هر روز که چشم می‌گشایم از خدا بابت روزی دیگر که نصیبم کرده است تشکر کردم و سمت مبایل رفتم. فی‌الفور نوشته‌ای که از ذهن زیبا و متفاوت شما برآمده بود را مثل هوا بلعیدم. یک جورهایی از خواندنش دلم گرفت. آخر پدرم چندان اهل سفر نبود. من اما دلم مزه‌های متفاوت, وسایل متفاوت و جاهایی که روی نقشه نبود را می‌خواست. نمی‌خواستم از هزارانِ یک چیز، تنها به یک چیز اکتفا کنم. آخ که چقدر رویای رفتنِ بر جاده‌ها به شیوه‌ی خودم را داشتم اما پدرم مرد متعصبی بود که امکان کسب بسیاری از تجربه‌ها را با تصور حمایت و امنیت از من گرفت. مثل همه‌ی دخترهای این‌چنینی تنها یک روزنه‌ی امید را پیش رویم می‌دیدم. وصلت با مردی که دل در گروی سفر داشته باشد. از اتفاق عاشق مردی شدم که کودکی و نوجوانی‌اش بسیار در سفر بود. پدرش برعکسِ پدرم مرد سفر بود. مرد کوه و طبیعت. پایتخت همه‌ی کشورهای مهم و نیمه مهم جهان را می‌دانست و درباره‌شان اطلاعات زیادی داشت. خصلتهای جالب دیگری هم داشت. دریچه‌های قلبش به روی تفاوتها باز بود. همین شد که مرد زندگی من شد. اما خیلی از زندگی‌مان نگذشت که متوجه شدم به نوستالژیِ کودکی و گذشته دچار است و گویی همه‌ی راهها را رفته است و اکنون، در سفر بودن را نمی‌خواهد.
برای رها‌شدن از اندوه, در همه‌ی این سالها به یک باور تازه اندیشیدم. اینکه به جای سفر در گستره‌ی شگفت‌انگیز جهان, سفری در "خود" را آغاز کنم. زیبا و شگفت‌انگیزتر سفری که پر از تجربه‌های تلخ و شیرین شد. به زعم خودم دیدنی‌تر از همه‌ی آبشارها و موزه‌ها و برج‌ها و جاده‌های جهان. رفتم که چترهای عادت و یک سویه دیدنم را ببندم تا از تازگیِ باران خیس شوم و شروع به سوال کردن‌های فلسفی درباره‌ی خودم کردم.

چرا همیشه برای حل مسایلم یک شیوه‌ی تکراری را به کار می‌بندم? زندگی‌ام بدون قضاوت‌کردن‌هایم چه شکلی خواهد شد? آیا منطقی است که بارِ برآورده شدن رویاهای من را همسرم بر دوش بکشد? آیا زندگی مشترک معنایش اشتراک نظر در همه‌ی باورهاست? آیا می‌توانم روابط زیباتری با آدم‌های زندگی‌ام خلق کنم? قدرت عادتها بیشتر است یا آگاهی‌ها? چرا خشمگین می‌شوم? چه چیزهایی در زندگی‌ام نیازمند دگرگونی‌ست? چرا می‌خواهم مادر باشم? دیگران چقدر من را می‌دانند? من چقدر دیگران را می‌دانم? چرا می‌خواهم زنده بمانم? دایره‌ی اختیاراتم در هستی تا کجاست? درباره‌ی چه چیزهایی باید به پذیرش برسم? با گذشته‌ام می‌خواهم چه کنم? زندگی در لحظه‌ی حال یعنی چه? برای فرزندم الگوی چه چیزی هستم? تا کجا اجازه دارم خودم را زندگی کنم؟ اگر فردا از خواب بیدار نشوم چه چیزی از خودم باقی گذاشته‌ام? ...
و از اتفاق سالهاست که سفرنامه هم می‌نویسم. با نوشتن, خودم را از دریچه‌ی دید دیگران می‌بینم. خودم را معنا می‌کنم و به تردیدهایم در مورد امور زندگی پاسخ می‌دهم. در حال و آینده می‌دانم که حداقل برای چند نفر، آدم مهمی هستم. آنها حق دارند بیشتر درباره‌ی من بدانند ...
و بالاخره اینکه عاشق این جمله‌تان شده‌ام: " نوشتن و ننوشتن، انتخاب بین مردن و زنده‌ماندن است."


شوهر خاله‌ام چندان با پدرم میانه‌ی خوبی نداشت. پدرم هم همینطور. با همه‌ی این‌ها پدرم اهل بریدن رابطه‌های فامیلی نبود. اما شوهرخاله‌ام یک روز این کار را کرد. سال‌ها دختر‌خاله‌ها و پسرخاله‌هایم را ندیدم. خانه‌هایمان خیلی از هم دور بود. مادرم هم خواهرش را فقط در ختم‌ها و عروسی‌ها می‌دید. یک شب در نهایت ناباوری شوهرخاله‌‌ی چهل ساله‌ام خوابید و صبحش دیگر بیدار نشد. خاله‌ام با چهار بچه بیوه شد و دردسرهای زیادی را از سر گذراند. اما بعد فصل تازه‌ای از زندگی خواهرها آغاز شد. خاله‌ام یک خانه نزدیک خانه‌ی مادرم خرید و به آنجا اسباب‌کشی کرد. حالا روزی سه بار با هم تلفنی حرف می‌زنند. هر سه‌شنبه و چهارشنبه در جلسات تفسیر قرآن و نذری پزان خانه‌ی مادرم، خاله‌ام کنار مادرم آش هم می‌زند و برای مهمان‌ها چایی و شیرینی می‌گرداند. ماهی یک بار هم دوتایی می‌روند بازار و برای دخترها و عروس‌ها و نوه ها خریدهای جینی می‌کنند.
سال‌ها پیش در جلسات هفتگی خانه‌‌ی خاله مُنی، خانم نازنینی بود که با عشق مسئولیت حفظ زندگی نباتی دختر بیمارش را بر عهده داشت. یک بار خاطرم هست، نوشته‌ی زیبایی را در جلسه خواند که مضمونش این بود که شرایط دخترش را به عنوان محرکی برای رشد انسانی‌اش پذیرفته است. بعدها که دیگر امکان رفتن من به آن جلسات میسر نبود، تلفنی از خاله سراغش را گرفتم. دخترش فوت کرده بود و خاله می‌گفت بعد از 18 سال غذا میکس کردن و تعویض پوشک، فصل تازه ای از زندگی‌اش آغاز شده است.
این‌ها و کلی قصه‌های شبیه این‌ها، یک آموزه‌ی ارزشمند برایم داشته‌اند. اینکه تا وقتی چیزهایی در زندگی‌ام هستند که بابتشان ناخرسندم و البته نمی توانم تغییرشان دهم، به آنها به عنوان محرکی برای رشد انسانی‌ام نگاه کنم و بعد ... قطعا فصل تازه ای از راه خواهد رسید ...

پی نوشت: فصل‌تازه همیشه مرگ نیست. از اتفاق در دو فصلی که نوشتم مرگ حضور داشت.


آخ که اگر می‌توانستم تمامی افکار و تصاویر رد شده از ذهنم را بدون گزینش و ممیزی این‌جا بنویسم بدون واهمه از اینکه کسی بعد از خواندنشان از من ناامید یا عصبانی شود، بترسد یا بدش بیاید. نوشتن‌شان با نام مستعار هم نمی‌شود، می‌ترسم آنها که نباید من را از روی نوشته‌هایم کشف کنند. نه! دنیا هنوز آنقدر که باید، امن نیست. شاید هم من آدم ترسناکی هستم. یا دنیا هنوز آنقدر که باید، برای آدم‌های ترسناک امن نیست.


من یک دختر پنج سال و نیمه دارم که ظهرها که از مدرسه بر‌می گردد به جای راهی شدن به سمت آسانسور، می دود توی حیاط و از وسط گل های ریز و علفهای هرز باغچه، یک گل کوچک یا برگی می کَنَد و با عشق برای من که در درگاهی خانه در طبقه‌ی پنجم دقایقی به انتظارش ایستاده ام، هدیه می آورد.
فقط همین سکانس، قدرت این را دارد که فیلم زندگی‌ام را نامزد دریافت جوایز بلورین و طلایی و نقره‌ای مهم‌ترین جشنواره‌های دنیا کند.


از خواب که بیدار شدم از خودم و از خیلی چیزها عصبانی بودم. احمقانه با خودم فکر کردم، تردی و تازگی یک نان بربری خشخاشی، قدرت این را خواهد داشت که احساس خوشبختی را دوباره به قلبم بازگرداند.  به نانوایی رفتم اما زبانم نچرخید. نان بربری ساده گرفتم و هنگام خوردنش فقط احساس انجام وظیفه ای سرد و سخت در برابر بدنم را داشتم. تازگی‌اش، مرا با خود به هیچ رویای گرم و بکری نبرد. 
وقتی درهای قلبم را می‌بندم، دنیا با اینهمه ثروت، هیچ چیز برای بخشیدن به من در چنته ندارد.



خوشبختی یعنی هشت و نیم صبح از خونه بزنی بیرون، بری سبزی خوردن تازه بخری تا ظهر همراه فلافل خونگی ناهار بخوریش.
عشق
یعنی وقتی پشتت قولنج می‌کنه، یه نفر تو این دنیا باشه که بدونه دقیقا کجای کمرت رو باید فشار بده تا قولنجت بشکنه.

واقعا زندگی رو پیچیده نکنیم.