هشیار ...
چهارشنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۵، ۱۰:۴۸ ق.ظ
هشیار بود اما در حال و هوای خودش قدم بر میداشت. لبهایش تکان میخورد و انگاری چیزی زیر لب زمزمه میکرد. از ده قدمی شناختمش و با خوشحالی خیره شدم به چشمهایش. نزدیکم که رسید پرسیدم خانم ستوده خودتون هستید؟ با لبخند ملایمی گفت بله و من در آغوش کشیدمش زنی را که سالهاست استقامت و جسارت و استدلال گریهایش را می ستایم. چند کلامی حرف زدم و بعد فکر کردم نباید به حریم شخصیاش بیشتر از این تجاوز کنم. برایش آرزوی سلامتی کردم و خداحافظی کردم. او رفت و من با بار سنگینِ ترسها و انفعالهایم تنها ماندم. با بارِ سنگین این اندیشه که زنی چون او، در پی چیزی فراتر از ستایش یا آغوش من میجنگد.
- چهارشنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۵، ۱۰:۴۸ ق.ظ