از خواب ...
دوشنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۴، ۱۲:۴۷ ب.ظ
از خواب که بیدار شدم از خودم و از خیلی چیزها عصبانی بودم. احمقانه با خودم فکر کردم، تردی و تازگی یک نان بربری خشخاشی، قدرت این را خواهد داشت که احساس خوشبختی را دوباره به قلبم بازگرداند. به نانوایی رفتم اما زبانم نچرخید. نان بربری ساده گرفتم و هنگام خوردنش فقط احساس انجام وظیفه ای سرد و سخت در برابر بدنم را داشتم. تازگیاش، مرا با خود به هیچ رویای گرم و بکری نبرد.
وقتی درهای قلبم را میبندم، دنیا با اینهمه ثروت، هیچ چیز برای بخشیدن به من در چنته ندارد.
- دوشنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۴، ۱۲:۴۷ ب.ظ