نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.

نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.


+ خانه  
+ نظرات در معرض ديد عموم قرار نمي‌گيرند. + گاهي مطلبي بارها دچار تغيير مي‌شود. + جمله‌ي سردرِ وبلاگ از يحيي قائدي‌ست.

۱۷۳ مطلب با موضوع «نوشتجات» ثبت شده است

من گاهی اشتباه می‌کنم. قبلا هم اشتباهاتی داشته‌ام. از این پس هم ممکن است اشتباهاتی داشته باشم. من کامل نیستم. هیچ آدمی کامل نیست. اشتباه کردن از ما آدم بهتری می‌سازد. اگر اشتباه نکنیم چطور آدم بهتری بشویم ...


«حال خوب» ناپایدار است. درست مثل «حال بد».


درک شرایط و دوستی با دیگران می‌تواند از من آدم سازگارتری بسازد. به خودم می‌گویم این سازگار شدن به معنای حل شدن نیست. سازگار شدن مانعی برای رشد و ایجاد تغییر نیست. سازگار شدن، فضا را برای طرح و پیگیری ایده‌های خوب، هموار و ملایم می‌سازد.


جنگیدن برای هیچ‌کس صلح و آرامش و آبادانی نیاورده‌ است. جنگیدن همه چیز را بدتر می‌کند. باید دست از سر جنگیدن با خودم، دیگران و هستی بردارم. من نیازمند رشد مهارت‌های درک و دوستی‌ام! براط ارتباط گرفتن با خودم و ایده‌آل‌گرایی‌هایم، با «ف» و حساسیت‌هایش، با پدرم و باورهایش، با دخترم و انرژیِ مهار نشدنی‌اش، با معلم سخت‌گیر، با همسایه‌‌ی بی‌ملاحظه‌، با موتورسوار توی عابر پیاده، با همگان، با همگان، با همگان ...



وقتی مدام ایده‌آل‌ها را می‌خواهم و دنبال بهترین انتخاب‌ها هستم و ماشین بافندگی ذهنم را خاموش نمی‌کنم، اوضاعم به هم‌ می‌ریزد. درگیر قضاوت‌های بی‌پایان، وسواس فکری، عدم پذیرش و جنگ با خودم، دیگرانم و هستی می‌شوم. جنگ با دیگرانم و هستی از آن جهت است که چنین ایده‌آل‌هایی را نه تنها در خودم که در همه‌جا و همگان می خواهم.


زمان‌هایی که نمی‌توانم انتخاب کنم، یک ماشین بافندگی در ذهنم در حال کار کردن است که بی‌وقفه نقشهایی از  ایده‌آل‌های دست نیافتنی، پیشگویی‌های منفی و مرده‌های از گور بیرون کشیده می‌بافد و بیرون می‌دهد! 

من همیشه از خودم انتظار دارم بهترین انتخاب را بکنم. در همین راستا بعضی از گزینه‌ها را بخاطر اینکه به نظرم بهترین نیستند از دایره‌ی انتخاب‌هایم حذف می‌کنم. از طرفی این گزینه‌های حذف شده معمولا محبوب‌ترین گزینه‌ها در نظرم هستند. بنابراین با حذف آنها یا نمی‌خواهم انتخاب کنم یا نمی‌‌توانم انتخاب کنم یا دیر انتخاب می‌کنم یا وقتی «بالاخره» انتخابی می‌کنم، انگیزه‌ای برای به انجام رساندنش در خودم نمی‌بینم و با دهن‌کجی به ایده‌ال‌گرایی‌ام، می‌روم سراغ آن کار دیگری که از گزینه های انتخاب حذفش کرده بودم.


امروز پست‌های چند ماه اخیر وبلاگم را مرور کردم.
فکر کنم یا کلاً حالم خوب نیست یا زندگی کلاً حکمش همین است که هی ریپ بزنی.


ریپ زدن: با حرکت‌های مقطع به پیش رفتن.


یک روزهایی هم هست، از صبحش که بیدار می‌شوی یک جورهایی هستی. احساس ملال می‌کنی وَ بطالت وَ پوچی وَ از خودت می‌پرسی «نبودنم کجای این دنیا را لنگ می‌کند؟» بعد اگر تمام دنیا، مهربانانه بر سرت بریزند و اقرار کنند که تو موجود باطلی نیستی و کارهای مهمی می‌کنی و نبودن تو زندگیشان را، لنگ می‌کند و دوستت دارند و چه و چه ... هیچ باور نمی‌کنی‌شان. زیرا هیچ دوست داشتنی از بیرون نمی‌تواند به آدمی حس خوشایندی ببخشد اگر آن قضاوتگر بی‌رحم درون، بر سر دوستی با خویش نباشد.

اولین خانه‌ای که بعد از ازدواجم در آن زندگی کردم، خانه‌ی بزرگی بود با آشپزخانه‌ای وسیع، سه اتاق و یک عالمه کمد. دور از شهر بود و هوای عالی، آبگرمکن و بخاری گازی داشت و هیچ امکانات تفریحی و ورزشی دور و برش نبود. بعد از مدتی آنقدر تنهایی و بیکاری کشیدم که آرزو کردم کاش خانه‌مان داخل شهر بود و البته شوفاژ داشت. اینطوری هم آدم‌های بیشتری به خانه‌مان سر می‌زدند هم زمستان‌ها، استرس خطر خفگی با گاز و سوراخ شدن منبع آبگرمکن را نداشتم. بعد از مدتی به یک خانه‌ی قدیمی در داخل شهر و در طبقه‌ی چهارم آپارتمانی فاقد آسانسور نقل مکان کردیم. مثل خانه‌ی قبلی بزرگ بود. نزدیک پارک و مرکز ورزشی بود و شوفاژ داشت اما قدیمی بود و هر چه تمیزش می‌کردم چندان به چشم نمی‌آمد. بعد از مدتی با به صفر رسیدن ویتامین دی در بدنم و پا دردهای شدید، آرزو کردم کاش خانه‌مان کوچکتر بود اما آسانسور داشت. اینطوری هر بار که با دخترم از پارک و ورزش و خرید برمی‌گشتیم مجبور نبودیم این‌همه پله را بالا بیاییم. حالا دو سالی است که در یک خانه‌ی کوچکتر در طبقه‌‌ی پنجم آپارتمانی با آسانسور و شوفاژ و البته با نور عالی زندگی می‌کنیم. مادرم گاهی که وسط شهر کاری دارد سری هم به من می‌زند. خواهرزاده‌ام گاهی از مدرسه پیش من می‌آید. نزدیک تئاتر کودک و مراکز ورزشی هستیم. ولی پاییز و زمستان‌ها خانه‌مان خیلی سرد می‌شود. به نظرم حتی سردتر از دو تا خانه‌ی قبلی‌مان. صبح‌ها پایم به سمت آشپزخانه نمی‌چرخد. آنجا از همه جای خانه سردتر است. یکی از آزاردهنده‌ترین عناصر هستی برای من سوز و سرماست. هر سال مجبوریم دریچه‌های کانال کولر و تمام پنجره‌های خانه را با نایلون‌های کلفتی بپوشانیم تا سرما از درز پنجره‌ها به داخل خانه نفوذ نکند. ضمن اینکه برای تمام درها و پنجره‌ها قبلش درزگیر هم گذاشته‌ایم. دیروز داشتم فکر می‌کردم اگر یک روزی خانه‌‌ی خودمان را داشته باشیم، پنجره‌هایش را دو جداره می‌کنیم و شوفاژهایش را عریض‌تر انتخاب می‌کنیم تا زمستان‌ها اینهمه خانه سرد نباشد. بعد یکدفعه از این تصور داشتن خانه‌ی ایده‌آل خنده‌ام گرفت. به نظرم رسید آنوقت حتما یک ‌همسایه‌ی بی‌ملاحظه خواهیم داشت که شبها‌ از صدای بلند تلویزیون نمی‌گذارد بخوابیم.


شاید با حذف «صفحه‌ی دوم شناسنامه‌ها» اوضاع همه‌ی زن و شوهرهای جهان فرق کند. وقتی پیش‌فرض ذهنی‌شان این باشد که هر کس هر وقت که بخواهد می‌تواند چمدانش را ببندد و برود، برای مطمئن شدن به دوام رابطه‌شان و حفظ همدیگر می‌افتند به تلاش و تکاپو. می‌افتند به جان خودشان برای اینکه احساس بهتری را در دیگری پدید بیاورند. می‌افتند به حرف زدن با یکدیگر و حل مساله. شاید هم حوصله‌ی این کارها را نداشته باشند و بگذارند طرف چمدانش را ببندد و برود اما خوبی‌اش این است که اگر کنار هم مانده باشند، نه انفعال برآمده از یک ورق کاغذ، یک خواسته و حرکت مستمر، آنها را کنار هم نگاهداشته است.


ادعاهایی که با کلمه‌ی «همه» آغاز می‌شوند بدجوری آزارم می‌دهند. نه بخاطر اینکه «مغالطه‌ی اکثریت» هستند و استدلال قابل قبولی برای یک منتقد در خود ندارند و با وجود حتی یک مثال نقض از اعتبار ساقط می‌شوند. نه.
به نظرم گوینده‌ی چنین جملاتی، انفعال و سکون تهوع‌آوری را روی شنونده بالا می‌آورد. اینطور وقت‌ها دلم می‌خواهد فریاد بزنم: پس کِی قرار است راهمان را از این همه‌ی لعنتی جدا کنیم؟!


من فکر می‌کنم تا یک جایی از زندگی، آدم سخت درگیر سر و سامان دادن به رابطه‌هایش با آدم‌هاست. کلی تلاش می‌کند تا بالاخره به جایگاهی می‌رسد که مرزهایش را مشخص کرده و آدم‌های زندگیش را هم پذیرفته اما هنوز حالش خوب نیست. می‌افتد در کار سر و سامان دادن به گزاره‌های توی سرش! ارزیابی خودش و باورهایش. صادقانه با موانع رشد انسانی‌اش روبرو می‌شود و در بازه‌ی زمانی‌ِ قابل توجهی ازشان عبور می‌کند. اما هنوز حالش خوب نیست. با قدرت به سمت رویاهایش می‌تازد و می‌بالد و رشد می‌کند و ... هنوز حالش خوب نیست. به نظرش می‌رسد زندگی باید چیزی فراتر از موثر کردن رابطه ها و عبور از موانع ذهنی‌ و عینی کردن رویاهایش باشد. زندگی باید چیزی «فراتر از خودش» باشد!  هیچ شکی ندارد که باید در جایگاه «خدمت به دیگران» قرار بگیرد و پیش از تمام شدنش یک کاری بکند و یک آوازی در جهان سر بدهد.
اگر شانس بیاوریم و مثل توران جان خانم به اینجای زندگی برسیم، حالمان خوبِ خوب می‌شود ...


- توران میرهادی


خودم را
نه «همینطور که هستم»
«همینطور که به پیش می‌روم و می‌شوم»
دوست دارم.


وقتی غمگینم، دلم می‌خواهد بروم برای خودم چند شاخه گل بخرم. زمستان دلم با چند گل، بهار ‌می‌شود. 


پاییز که بیاید، همه‌ی خبرهای خوب عالم را یکجا با خودش خواهد آورد. پاییز دوست داشتنی، پرانرژی و شاداب از راه می‌رسد تا دستم را بگیرد و ببرد به کوچه‌های سرزندگی و تلاش. پر از ایده‌ها و نقشه‌های جدید خواهم شد. کتابهای نیمه‌کاره‌ام را تمام خواهم کرد و در شب شکوهمند تولدم، با کیک و گل و صدا، بودنم را جشن می‌گیرم.


پاک کردن سبزی خوردن، نگینی کردن هویج و کدو و سیب زمینی، درست کردن سالاد شیرازی، خرد کردن لوبیا سبز، درآوردن نخود، خشک کردن نعناع و شود و شنبلیه را دوست دارم.
آهستگی و کندیِ به انجام رساندشان، باعث می‌شود از سرعت ابلهانه‌ی زندگی‌ام کم کنم.


صبح شنبه از دست «ف» دلخور بودم. در یخچال را باز کردم و در طبقه‌ی بالایی، دو شیشه‌ی مربای آلبالو دیدم. یکی نصفه و دیگری نو. با خودم فکر کردم چه خوب هوای خودش را دارد. هنوز مربای آلبالوی قبلی‌اش تمام نشده یک تازه‌اش را خریده است. «ف» عاشق مربای آلبالوست.

صبح یکشنبه دیگر از دست «ف» دلخور نبودم. در یخچال را باز کردم و ناگهان متوجه شدم مربای نوی کنار مربای نصفه، توت‌فرنگی است. لبخندی بر لبم آمد. با خودم فکر کردم حتی وقتی از من دلگیر بوده‌ است، حواسش به خریدن مربای دلخواهم بوده است. من مربای هویج و توت فرنگی دوست دارم.


صبح برای بیدار کردن مهتا، به سراغش رفتم. آرام صورتش را بوسیدم و پشتش را نوازش کردم. طبق معمول علاقه ای به بیدار شدن نداشت. ناگهان پایش را پراند که یعنی ولم کن بگذار بخوابم. کاملاً اتفاقی در زاویه‌ای قرار داشتم که استخوان پاشنه‌ی پایش محکم به گوشه‌ی سمت چپ لب پایینی‌ام اصابت کرد. خیلی دردم آمد. کمی هم مزه‌ی خون حس کردم. دستم را روی دهانم گرفتم و بلند شدم رفتم جلوی آینه. اول لثه‌ام را دیدم که دندانم پاره‌اش کرده بود. بعد چند تا قطره دیدم که ریز ریز و بی‌صدا و تند از توی چشمهایم بیرون آمدند. یک جوری گریه می‌کردم انگاری «ف» با مشت توی دهانم کوبیده بود. هرچند، مردهایِ روشنفکرِ حالا، دیگر توی دهان زنها نمی‌زنند. جور دیگری تحقیرشان می‌کنند. هر چه بود، کار از دستم خارج بود. آهنگی از اَدِل توی گوشهایم فرو کردم و نشستم به گریستن. 


تمام آن سال‌هایی که مرا بلبل‌زبان و حاضر‌جواب می‌نامیدند، از دید خودم در سالهای خفقان زندگی‌ام قرار می‌گیرند. نود و نه درصدم زیر آب بود و اطرافیانم تاب همان یک درصدی که بروز می‌دادم را نداشتند. همین بود که از آشکار شدن، ترس داشتم و با توجیهاتی مثل احترام گذاشتن به عقاید دیگران، عقاید خودم را رو نمی‌کردم. سی و اندی سال باید می‌گذشت تا مادر شدن، به من این شجاعت را بدهد تا خودم را زندگی کنم با این امید که الگوی ترس و خفقان برای دخترم نباشم.
در سال‌های اخیر، آرام آرام و با دلهره خودم شدم در حالیکه بخش بزرگی از تایید شدن‌هایم را از دست دادم. اوایل گریه می‌کردم. تاب تحمل نامهربانی‌ها را نداشتم. بعدتر عصبانی می‌شدم. تاب تحمل انتقادها را نداشتم. بعدترش منتقدینم را قضاوت می‌کردم و فکر حذفشان از سرم می‌گذشت. تاب دیدنشان را نداشتم. «ف» اغلب با مهربانی حق را به من می‌داد اما عملاً کسی را حذف نمی‌کرد. کم‌کم یاد گرفتم زندگی بچه‌بازی نیست و همه را باید بپذیرم. خنده دار است اما این روزها حتی خوشم می‌آید که در هر محفلی مخالفی داشته باشم که با هم به بحث و گفتگو بنشینیم. اینطوری مهمانی برایم از خوردن و جانم قربانم فراتر می‌رود و غنی می‌شود. دارم نحوه‌ی درست گفت و شنود را تمرین می‌کنم. خوب گوش دادن بدون تعصب، و استدلال کردن عقلانی با در نظر گرفتن پدیده‌ای به نام خوداصلاحی.
با اینهمه اگر من را یک نمودار سینوسی در نظر بگیریم، مدام در حال رفت و آمد بین وفاداری به اصول روشنفکرانه‌ و چنگ زدن به رفتارهای عصر بدویتم هستم. در دوردست‌ها تصویر زنی را می بینم با موهای خاکستری که هنوز در حال کلنجار رفتن با بدویت‌هایش است اما شک ندارم در پنجاه یا شصت سالگی نسبت به حالا، انسان بهتری خواهم بود.