عشق سهل الوصولتر بوده است.
- ۰ نظر
- ۰۷ شهریور ۹۶
بعضی وقتها خیلی نسبت به آدمهای زندگیام غُر دارم . آنقدر که میتوانم یک روز نفرتانگیز درست و حسابی برای خودم و آنها بیافرینم. برای تحت کنترل درآوردن اوضاع، شروع میکنم به گفتن یک سری جملههای شبیه هم ... آدمهاییکه قرارهای کاریشان را مدام از یاد میبرند را هم میشود دوست داشت. آدمهایی که شبها بیدارند و روزها میخوابند را هم میشود دوست داشت. آدمهایی که شلوارهای گشاد پارچهای میپوشند را هم میشود دوست داشت. آدمهایی که حوصلهی سفر رفتن ندارند را هم میشود دوست داشت و .... بعد جاروبرقی را روشن میکنم، پیاز و چاقو را برمیدارم یا شال و مانتو میکنم و میزنم بیرون و تلاش میکنم آدم غرغرویی مثل خودم را هم دوست بدارم.
اخیرا کتاب «35 کیلو امیدواری» از آنا گاوالدا را خواندم. خواندن این تیپ سرگذشتها را دوست دارم. سرگذشت آدمهایی که یک خردمندی توی زندگیشان دارند که خیلی خوب آنها را میشناسد و تصویر روشنی از آنها در برابرشان میگذارد. خردمند آرام و مهربانی که بیشتر گوش میدهد اما هرازگاهی هم یکی از آن چیزهایِ در خشت خام دیدهی تکان دهنده نثارشان میکند و هلشان میدهد توی مسیر درستتر. از آن بزرگترهای قاطع و دوست داشتنی که صاف توی چشمهایت نگاه می کنند و حرفی که وقت شنیدنش فرا رسیده است را روانهی گوشهایت میکنند. میدانم که این یکی از آن حرفهای سخت، بیرحمانهام است که خیلیها اگر به گوششان برسد مواخذهام خواهند کرد. اما انصافا از این بزرگترها توی دنیای واقعی کم پیدا میشود. بزرگترهای دنیای واقعی مدام حمایت طلب می کنند. به آدم، بابت نکردههایش احساس گناه میدهند و دربارهی شرایط خودشان شکوه میکنند. بزرگترهای دنیای واقعی، ما را که پیشکش، خودشان را هم درست و حسابی نمیشناسند. آنها هیچ وقت توی چشمهای آدم خیره نمیشوند و از آن جملههای تکاندهندهی قاطعانه تحویل آدم نمیدهند. نمیدانم این خوب است یا بد. اما بزرگترهای دنیای واقعی آدم را به سمت خودکفایی در «بزرگتر داشتن» سوق میدهند. اینطوری که خودمان، بزرگترِ خردمند و مهربان و امیدبخش خودمان بشویم.
میگوید رفتارهامان ریشه در احساساتمان دارند و احساساتمان ریشه در افکارمان دارند. یعنی یک فکری توی سرمان میآید که یک احساسی به ما میدهد و بعدش در راستای این احساس یک رفتاری ازمان سر میزند. میگوید تغییر دادن افکارمان زمان زیادی لازم دارد. بنابراین فعلا قرار است انرژی مان را بگذاریم روی تغییر رفتارها. البته حذف رفتارهای ناخوشایند خیلی زمان میبرد و به طور کامل هم ممکن نیست، بنابراین فعلا قرار است انرژیمان را بگذاریم روی ایجاد رفتارهای تازه و خوشایند. وقتی رفتارهای خوشایندمان را زیاد کنیم، تلخی رفتارهای ناخوشایند کمتر میشود.
میگوید برای کمرنگ کردن یک هیجان منفی باید سه بار هیجان مثبت ایجاد کنیم. معنیاش این است که اگر کسی را دلخور کردم باید سه بار خوشحالش کنم تا دلخوریاش کمرنگ شود و اگر چیزی مرا آزار داد، باید سه بار خودم را خوشحال کنم تا آن چیز آزاردهنده در ذهنم کمرنگ شود. من به این راهکارها نیاز دارم. مغزم مثل کامپیوتری است که باید به آن برنامه بدهم.
حجم مرگِ این روزها به سرم زده بود، بنشینم به نوشتنِ چند خطی برای بعد از خودم. شروع به نوشتن که کردم دیدم چه کار بیهودهایست! مثلا باید چه بنویسم که آدمهایی که کنارم زیستهاند ندانندش! آنچه امروز هستم همهی چیزی است که به درد بازماندگانم خواهد خورد.
مشاورش گفته بوده که تا ساعت ده شب در کلینیک کار می کند. از آنجا مستقیم میرود باشگاه ورزشی یک ساعت فعالیت ورزشی میکند. بعد از بوفهی باشگاه یک لیوان آب هویج میخرد. گفته بوده تمام روز را برای لذت سر کشیدن آن آب هویج طی میکند. بعد رو به او کرده بوده و گفته بوده: آب هویج زندگیات را پیدا کن!
کمی سکوت کردم. بعد گفتم: من باید ذرت مکزیکیِ زندگیام را پیدا کنم. خودش هم گفت باید شکلات بوئنوی زندگیاش را پیدا کند. و خندیدیم ...
زندگیام از هشت مارس سال گذشته تا هشت مارس امسال هیچ تغییری نکرده است. هنوز یک زن هستم با ضعفها و قدرتهای زنانه. از جنسیتزدگیها در رنجم و کیفیتِ بودنم، سخت درگیر انفعال مردهاست. هه! به این جملهی آخری که نوشتم شک دارم! ما زنها عادت کردهایم انفعالهای خودمان را بر سر مردان بکوبیم. شاید همین است که زندگیام از هشت مارس سال گذشته تا هشت مارس امسال هیچ تغییری نکرده است.
سردرگمم!
درست از وقتی که چهار یا پنج ساله بودم و پسرعمه وسط مهمانی مرا بوسید و بابا نمیدانم
چرا توی گوش من زد تا حالا که یک زن تلخ سیوشش سالهام ...
یکی از قشنگترین لحظههای زندگی وقتیه که پیازداغت داره کمکم طلایی میشه و همون موقعا به نظرت میرسه وقتشه که یه قاشق مرباخوری زردچوبه بپاشی روش تا پشتش لحظههای قشنگ بعدی سر برسه. تکههای گوشت رو تفت بدی وسط پیاز داغا! کرفسا رو بریزی کنار تکههای گوشت و نعناع خشک بپاشی روی کرفسا ... من عاشق این لحظههای زندگیام.
عمهام دوست داشت نامم «ز» باشد. مادرم این اسم را و البته عمهام را دوست نداشت. به طرز ناباورانه و غمانگیزی، خودش هم هیچ ایدهای برای اسمم نداشت. برای همین تا شش ماه نامی نداشتم. تا اینکه پدربزرگِ مادریام نام «س» را پیشنهاد داد و مادرم برای اینکه من «ز» نشوم موافقت کرد که من «س» بشوم. همهی اینها را خودش برایم تعریف کرده است. تا سالها به همین نام مرا صدا می زدند. اما من این نام را دوست نداشتم. در نوزده یا بیست سالگی بود به گمانم که بالاخره تصمیم گرفتم خودم را از شر نامی که از سرِ بینامی بر من نهاده بودند خلاص کنم و شدم شادی!
پیشتر، رابطههامان را مثل پاک کردن عدس و لوبیا مدیریت میکردیم. رابطههای بیثمر را مثل سنگ ریزهها با دست برمیداشتیم و به بیرون از سینی زندگیمان پرت میکردیم. حالا یک
آبکش با سوراخهای بزرگ، دستمان گرفتهایم و مشغول غربال کردنی حسابی هستیم.
چرا ما مدام از همهکس میرنجیم؟