نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.

نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.


+ خانه  
+ نظرات در معرض ديد عموم قرار نمي‌گيرند. + گاهي مطلبي بارها دچار تغيير مي‌شود. + جمله‌ي سردرِ وبلاگ از يحيي قائدي‌ست.

۱۷۳ مطلب با موضوع «نوشتجات» ثبت شده است

شک ندارم، در زمانه‌ای که تماشای فیلم‌های عاشقانه و مطالعه‌‌ی رُمان، همه‌گیر نبوده است،
عشق سهل الوصول‌تر بوده است.

بعضی وقت‌ها خیلی نسبت به آدمهای‌ زندگی‌ام غُر دارم . آنقدر که می‌توانم یک روز نفرت‌انگیز درست و حسابی برای خودم و آنها بیافرینم. برای تحت کنترل درآوردن اوضاع، شروع می‌کنم به گفتن یک سری جمله‌های شبیه هم ... آدم‌هایی‌که قرارهای کاریشان را مدام از یاد می‌برند را هم می‌شود دوست داشت. آدمهایی که شب‌ها بیدارند و روزها می‌خوابند را هم می‌شود دوست داشت. آدمهایی که شلوارهای گشاد پارچه‌ای می‌پوشند را هم می‌شود دوست داشت. آدمهایی که حوصله‌ی سفر رفتن ندارند را هم می‌شود دوست داشت و .... بعد جاروبرقی را روشن می‌کنم، پیاز و چاقو را برمی‌دارم یا شال و مانتو می‌کنم و می‌زنم بیرون و تلاش می‌کنم آدم غرغرویی مثل خودم را هم دوست بدارم.


یک شعر لازم دارم. یک شعر که هی توی ذهنم تکرارش کنم. وقت ظرف شستن تکرارش کنم. وقت جارو کشیدن تکرارش کنم. وقت غذا پختن تکرارش کنم. وقتی که سرم دارد از درد منفجر می‌شود و توی اتاق تاریک کز کرده‌ام تکرارش کنم.  یک شعر لازم دارم که سنگینیِ تحمل‌ناپذیرِ هستی را با تکرار کردنش تحمل‌پذیر کنم.

اخیرا کتاب «35 کیلو امیدواری» از آنا گاوالدا را خواندم. خواندن این تیپ سرگذشت‌ها را دوست دارم. سرگذشت آدم‌هایی که یک خردمندی توی زندگیشان دارند که خیلی خوب آنها را می‌شناسد و تصویر روشنی از آنها در برابرشان می‌گذارد. خردمند آرام و مهربانی که بیشتر گوش می‌دهد اما هرازگاهی هم یکی از آن چیزهایِ در خشت خام دیده‌ی تکان دهنده نثارشان می‌کند و هلشان می‌دهد توی مسیر درست‌تر. از آن بزرگترهای قاطع و دوست داشتنی که صاف توی چشمهایت نگاه می کنند و حرفی که وقت شنیدنش فرا رسیده است را روانه‌ی گوشهایت می‌کنند. می‌دانم که این یکی از آن حرفهای سخت، بی‌رحمانه‌ام است که خیلی‌ها اگر به گوششان برسد مواخذه‌ام خواهند کرد. اما انصافا از این بزرگترها توی دنیای واقعی کم پیدا می‌شود. بزرگترهای دنیای واقعی مدام حمایت طلب می کنند. به آدم، بابت نکرده‌هایش احساس گناه می‌دهند و درباره‌‌ی شرایط خودشان شکوه می‌کنند. بزرگترهای دنیای واقعی، ما را که پیشکش، خودشان را هم درست و حسابی نمی‌شناسند. آنها هیچ وقت توی چشمهای آدم خیره نمی‌شوند و از آن جمله‌های تکان‌دهنده‌ی قاطعانه تحویل آدم نمی‌دهند. نمی‌دانم این خوب است یا بد. اما بزرگترهای دنیای واقعی آدم را به سمت خودکفایی در «بزرگتر داشتن» سوق می‌دهند. اینطوری که خودمان، بزرگترِ خردمند و مهربان و امیدبخش خودمان بشویم.


یکی از دلایلِ حذفِ مکررِ آدمهایِ زندگیمان هم، شاید این باشد که ما بلد نیستیم خودمان را با وجود اخلاقهای گندمان دوست بداریم. اگر بلد بودیم، از بودن در کنار آدم‌هایی که هرازگاه ما را به یاد این بخش از وجودمان می‌اندازند دلزده نمی‌شدیم و سراغ آدم‌های تازه‌ای که هنوز از این بخش از وجودمان بی‌خبرند، نمی‌رفتیم.

می‌گوید رفتارهامان ریشه در احساساتمان دارند و احساساتمان ریشه در افکارمان دارند. یعنی یک فکری توی سرمان می‌آید که یک احساسی به ما می‌دهد و بعدش در راستای این احساس یک رفتاری ازمان سر می‌زند. می‌گوید تغییر دادن افکارمان زمان زیادی لازم دارد. بنابراین فعلا قرار است انرژی مان را بگذاریم روی تغییر رفتارها. البته حذف رفتارهای ناخوشایند خیلی زمان می‌برد و به طور کامل هم ممکن نیست، بنابراین فعلا قرار است انرژی‌مان را بگذاریم روی ایجاد رفتارهای تازه و خوشایند. وقتی رفتارهای خوشایندمان را زیاد کنیم، تلخی رفتارهای ناخوشایند کمتر می‌شود.


می‌گوید برای کمرنگ کردن یک هیجان منفی باید سه بار هیجان مثبت ایجاد کنیم. معنی‌اش این است که اگر کسی را دلخور کردم باید سه بار خوشحالش کنم تا دلخوری‌اش کمرنگ شود و اگر چیزی مرا آزار داد، باید سه بار خودم را خوشحال کنم تا آن چیز آزاردهنده در ذهنم کمرنگ شود. من به این راهکارها نیاز دارم. مغزم مثل کامپیوتری است که باید به آن برنامه بدهم.


در این روزها و هفته‌های دردناک سی و شش سالگی، سخت درگیر فاصله گرفتن از بخش بزرگی از هویتم هستم. ‌می توانم حالا در پاراگرافهای طولانی درباره‌ی این بخش از هویتم بنویسم و تمام آدم‌های حاضر در سی و شش سال گذشته‌ی زندگی‌ام را در شکل‌گیری آن مقصر قلمداد کنم. به خصوص اینطور وقت‌ها معمول است که سریعا سراغ والدینمان می‌رویم. اما هر اعتراض تازه‌ای معنایش بیشتر فرو رفتن در این بخشِ آزاردهنده‌ از هویتم است. از همین تکه‌ی همیشه معترض است که می‌خواهم فاصله بگیرم. بخشی از وجودم که سالیان است مدام ضعف‌ها را می‌بیند. مدارا بلد نیست. سازگاری نمی‌داند. مراعات نمی‌کند. چیزی نمی‌دهد و مدام طلب می‌کند. در این روزها و هفته‌های دردناک سی و شش سالگی‌، آنقدر در باتلاق طلب کردن‌ها و نگرفتن‌ها فرو رفتم که مثل غریقی هی سرم را از باتلاق بیرون می‌آورم و سپاسی می‌گویم. قدردانی نجاتم خواهد داد می‌دانم. قدردانی از عالم هستی که با دردها مرا به پیش می‌راند. قدردانی از بهانه‌های کوچک خوشبختی. مثل دستی که دستم را می‌گیرد و تا رسیدن به خانه، روی دنده‌ی ماشین نگه می‌دارد.

برای اولین بار می‌خواستم دمپختک بپزم. نمی‌دانستم باقالی‌اش را باید جداگانه پخت یا همراه برنج نرم می‌شود. همین که برای فهمیدنش به سمت کامپیوترم روانه شدم، از خودم پرسیدم چرا وقتی مادری دارم که می‌توانم تلفن را بردارم و در عرض چند ثانیه، پاسخ سوالم را با صدای مهربانش بشنوم، توی مستطیل سرد و بی‌احساس گوگل سرچ کنم!


حجم مرگِ این روزها به سرم زده بود، بنشینم به نوشتنِ چند خطی برای بعد از خودم. شروع به نوشتن که کردم دیدم چه کار بیهوده‌ایست! مثلا باید چه بنویسم که آدمهایی که کنارم زیسته‌اند ندانندش! آنچه امروز هستم همه‌ی چیزی است که به درد بازماندگانم خواهد خورد.


مشاورش گفته بوده که تا ساعت ده شب در کلینیک کار می کند. از آنجا مستقیم می‌رود باشگاه ورزشی یک ساعت فعالیت ورزشی می‌کند. بعد از بوفه‌ی باشگاه یک لیوان آب هویج می‌خرد. گفته بوده تمام روز را برای لذت سر کشیدن‌ آن آب هویج طی می‌کند. بعد رو به او کرده بوده و گفته بوده: آب هویج زندگی‌ات را پیدا کن!
کمی سکوت کردم. بعد گفتم: من باید ذرت مکزیکیِ زندگی‌ام را پیدا کنم. خودش هم گفت باید شکلات بوئنوی زندگی‌اش را پیدا کند. و خندیدیم ...


زندگی‌ام از هشت مارس سال گذشته تا هشت مارس امسال هیچ تغییری نکرده است. هنوز یک زن هستم با ضعف‌ها و قدرت‌های زنانه‌. از جنسیت‌زدگی‌ها در رنجم و کیفیتِ بودنم، سخت درگیر انفعال مردهاست. هه! به این جمله‌ی آخری که نوشتم شک دارم! ما زن‌ها عادت کرده‌ایم انفعال‌های خودمان را بر سر مردان بکوبیم. شاید همین است که زندگی‌ام از هشت مارس سال گذشته تا هشت مارس امسال هیچ تغییری نکرده است.


سردرگمم!
درست از وقتی که چهار یا پنج ساله بودم و پسرعمه‌ وسط مهمانی مرا بوسید و بابا نمی‌دانم چرا توی گوش من زد تا حالا که یک زن تلخ سی‌وشش ساله‌ام ...


دلم می‌خواهد یک جایی نزدیک آن کوه‌ها که روزهایی که هوا آلوده نیست از پشت پنجره می بینمشان باشم. تابستان باشد. درخت‌ها پر برگهای سبز باشند و من پاهایم را توی آب رودخانه فرو کرده باشم و منتظر هیچ چیز نباشم و آرزوی هیچ چیز نداشته باشم. دلم پیراهن دختران روستایی را می خواهد با گلهای ریز زرد و هوایی که زیر دامنم بپیچد و وقت راه رفتن برقصاندم ...

ظهر جمعه است. تکیه داده‌ام به صندلی و پاهایم را دراز کرده‌ام روی میز و از پشت پنجره به کوه‌های دور نگاه می‌کنم و فکر می کنم چقدر احمقانه است که به جای زندگی کردن، فکر می‌کنم.


عاشقی کردن وسط آدم‌هایی که عشق را به رسمیت نمی‌شناسند ...


یکی از قشنگ‌ترین لحظه‌های زندگی وقتیه که پیازداغت داره کم‌کم طلایی میشه و همون موقعا به نظرت می‌رسه وقتشه که یه قاشق مرباخوری زردچوبه بپاشی روش تا پشتش لحظه‌های قشنگ بعدی سر برسه. تکه‌های گوشت رو تفت بدی وسط پیاز داغا! کرفسا‌ رو بریزی کنار تکه‌های گوشت و نعناع خشک بپاشی روی کرفسا ... من عاشق این لحظه‌های زندگی‌ام.


عمه‌ام دوست داشت نامم «ز» باشد. مادرم این اسم را و البته عمه‌ام را دوست نداشت. به طرز ناباورانه و غم‌انگیزی، خودش هم هیچ ایده‌ای برای اسمم نداشت. برای همین تا شش ماه نامی نداشتم. تا اینکه پدربزرگِ مادری‌ام نام «س» را پیشنهاد داد و مادرم برای اینکه من «ز» نشوم موافقت کرد که من «س» بشوم. همه‌ی این‌ها را خودش برایم تعریف کرده است. تا سالها به همین نام مرا صدا می زدند. اما من این نام را دوست نداشتم. در نوزده یا بیست سالگی بود به گمانم که بالاخره تصمیم گرفتم خودم را از شر نامی که از سرِ بی‌نامی بر من نهاده بودند خلاص کنم و شدم شادی!


سالهاست دارم تلاش می‌کنم به آدمهای‌ زندگیم حق بدهم آنجایی باشند که بیشتر دوست می‌دارند نه وَرِ دلِ من. این آدم‌ها تکلیفشان با خودشان روشن است. صاف تلفن را می‌گیرند توی دستشان و از آن‌جایی که ورِ دلِ من نیست به من زنگ می‌زنند. من اما تکلیفم با خودم روشن نیست. بلد نیستم بروم آن نا‌کجایی که از این تنهایی بیشتر دوستش می‌دارم ...


پیشتر، رابطه‌هامان را مثل پاک کردن عدس و لوبیا مدیریت می‌کردیم. رابطه‌های بی‌ثمر را مثل سنگ ریزه‌ها با دست برمی‌داشتیم و به بیرون از سینی زندگیمان پرت می‌کردیم. حالا یک آبکش با سوراخ‌های بزرگ، دستمان گرفته‌ایم و مشغول غربال کردنی حسابی هستیم.
چرا ما مدام از همه‌کس می‌رنجیم؟