صبح ...
جمعه, ۴ تیر ۱۳۹۵، ۰۹:۵۳ ق.ظ
صبح برای بیدار کردن مهتا، به سراغش رفتم. آرام صورتش را بوسیدم و پشتش را نوازش کردم. طبق معمول علاقه ای به بیدار شدن نداشت. ناگهان پایش را پراند که یعنی ولم کن بگذار بخوابم. کاملاً اتفاقی در زاویهای قرار داشتم که استخوان پاشنهی پایش محکم به گوشهی سمت چپ لب پایینیام اصابت کرد. خیلی دردم آمد. کمی هم مزهی خون حس کردم. دستم را روی دهانم گرفتم و بلند شدم رفتم جلوی آینه. اول لثهام را دیدم که دندانم پارهاش کرده بود. بعد چند تا قطره دیدم که ریز ریز و بیصدا و تند از توی چشمهایم بیرون آمدند. یک جوری گریه میکردم انگاری «ف» با مشت توی دهانم کوبیده بود. هرچند، مردهایِ روشنفکرِ حالا، دیگر توی دهان زنها نمیزنند. جور دیگری تحقیرشان میکنند. هر چه بود، کار از دستم خارج بود. آهنگی از اَدِل توی گوشهایم فرو کردم و نشستم به گریستن.
- جمعه, ۴ تیر ۱۳۹۵، ۰۹:۵۳ ق.ظ