یک زمانی ...
پیش نوشت: یک زمانی دور و برم را نگاه کردم و از خودم پرسیدم: چرا این آدمها من را نمیشناسند؟!
یکی از بیرحمانهترین خاطرات تکرارشوندهی کودکیام، به صفهای دریافت کالاهای کوپنی فروشگاه
سپه مربوط میشود. وقتی که مادرم به بهانهی پادرد و زانودردش از من
میخواست که جثهی ریزه میزهام را از اواخر یا اواسط صف به اوایلش برسانم و
در همان لحظه یک موجودی در درونم این کار را غلط و ناپسند میدانست. اغلب هم
در این جنگ بزرگ دنیای کوچکم، مادرم پیروز میشد و مقدار زیادی تایید لفظی دریافت میکردم، در حالی که در همان لحظه، موجودِ عصبانی درونم، جملات تحقیرآمیزی نثارم میکرد.
به گمانم از همان موقعها، زیربنای زنی که امروز هستم، ریخته شد. زنی که حق انتخاب را به بهانهی دوست داشتن
یا احترام از خودش سلب میکند و هی از خودش عصبانی میشود. زنی که اندیشهها و
باورهایش را پنهان میکند تا دیگران اندیشههایشان را بیان کنند و باورهایشان
را زندگی کنند و هی از خودش عصبانیتر میشود ...
- پنجشنبه, ۵ آذر ۱۳۹۴، ۰۸:۲۶ ق.ظ