همینطوری ...
چهارشنبه, ۴ آذر ۱۳۹۴، ۰۷:۰۰ ب.ظ
امروز همینطوری، یکهویی یاد وقتهایی افتادم که یکی از همسایهها سرزده به خانهمان میآمد. مینشست به گپزدن با مادرم و مادرم صدایم میزد که: «شادی، چایی و میوه بیار برای فریبا جون» و منِ این جور وقتها خجالتیِ آن روزها، در حالی که مطمئن بودم خودش هم میداند، از دور متوجهش میکردم که میوه نداریم! چایی و بیسکوییت میآوردم و بعد از یکی دو ساعتی که فریبا خانم عزم رفتن میکرد و از جایش بلند میشد، مادرم میگفت: «بشین فریبا جون. حالا چه وقت رفتنه. اِ شادی چرا میوه نیاوردی برای فریبا جون» ...
کلاً خیلی حس بدیه وقتی آدمایی که تا حالا فکر میکردی با اونا توی یه جبهه هستی، بدون هماهنگی قبلی، ناگهان در ملاء عام! تغییر جبهه میدهند.
کلاً خیلی حس بدیه وقتی آدمایی که تا حالا فکر میکردی با اونا توی یه جبهه هستی، بدون هماهنگی قبلی، ناگهان در ملاء عام! تغییر جبهه میدهند.
- چهارشنبه, ۴ آذر ۱۳۹۴، ۰۷:۰۰ ب.ظ