چند روز پیش ...
چند روز پیش با مهتا به پارک رفتیم. روی نیمکت سنگی روبروی ماشین سبز فنری نشستهبودم که یک مامان چادری جوان همراه همسر و دو تا دخترشان به سمت ماشین آمدند. بابا با دختر کوچک سوار ماشین شدند و شروعکردند به تکاندادن ماشین و بازیکردن و خندیدن. مامان انگاری نمیتوانست یا نمیخواست سوار ماشین فنری شود. دختر بزرگتر به نظرم هشت، نه ساله میآمد. او هم چادر بر سر داشت. مامان به او پیشنهاد داد که سوار شود اما دختر بزرگتر به نشانه این که زشته و من بزرگ شدم گفت نه.آن طرف تر یک مامان با روپوش سفید بود با یک پسر تپلی سه چهار ساله. پسر هی میدوید سمت مامان و میگفت کولم کن. مامان با عشق مینشست روی زمین و پسر را روی پشتش میگذاشت و راه میبرد و دو تایی میخندیدند. حس تلخی داشت دیدن مادر و دختر کوچولوی محصور در چادر سیاه. هم حجاب داشتند هم حصاری برای شاد نبودن و لذت نبردن. حس شیرینی داشت دیدن کولی بازی مامان و پسر کوچولو. چقدر رها بودند و با شادی خودشان را زندگی میکردند.
- سه شنبه, ۲ تیر ۱۳۹۴، ۰۵:۰۷ ب.ظ