شاید علت ...
شاید علت اینکه از قضاوت های دخترم درباره ی خودم می ترسم، این است که من مادرم را زیاد قضاوت می کنم. بچه که بودم، مادرم به خاطر جثه ی کوچک و شیرین زبانی هایم، بین من و بقیه ی خواهر ها فرق می گذاشت. سوگلی اش بودم و خواهرهایم تا سالها چشم دیدن من را نداشتند. مادرم معتقد بود من از آنها منظم ترم. باهوش ترم و حرف گوش کن تر. مکرر می گفت که از چشم هایش بیشتر به من اعتماد دارد. در انزوای دنیای کوچکم، همیشه خودم را بالاتر از آنها می دیدم. اما بزرگ تر که شدم همه مان دیدیم که من هم کامل نیستم. تصمیماتی گرفتم که اعتبار کامل بودنم را زیر سوال برد. نقطه ی عطفی که من را رو در روی خود واقعی ام گذاشت. تا سالها از این رویارویی رنج می کشیدم. غرورم زیر پای کامل نبودنم له شده بود اما دیگر بازگشتی به عقب ممکن نبود. مادرم مدام نمک به زخم هایم می پاشید اما خواهرهایم مهربان شده بودند. گاهی اشتباه کردن، آدم ها را به آغوش هم باز می گرداند، اما انسانی که هرگز خطا نکرده است موجود رعب انگیزی است. مادرم، سالها مرا از مهربانی خواهرهایم دور نگهداشت تا یک روز ما سه تفنگدار شویم و او را نشانه بگیریم. من زنگ بزنم به خواهر بزرگترم، خواهر کوچکترم زنگ بزند به من و هی دو تایی و سه تایی آوار شویم بر سر آداب و عادت های غلط مادرمان. این عادت بی رحمانه قضاوت کردن هم یکی از چیزهایی است که از خودش یاد گرفته ایم. یک جایی البته تصمیم گرفتیم مادرمان را بپذیریم. همانگونه که هست. دروغ گفته ام اگر بگویم در این کار موفق شده ام اما حداقلش این است که پذیرفته ام او هم یک انسان است مثل من با تمام ناکاملی های انسان بودن.
- يكشنبه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۳، ۰۱:۲۳ ب.ظ