یک خانهی ...
یک خانه ی دوبلکس ِ
قدیمی ِ دوست داشتنی است که ایوان دارد، حیاط دارد. به گمانم در ایوانش که
بنشینی، آسمان بالای حیاطش دریچه ای می شود، که وقت های انتظار، می توانی
نگاه را از آن، تا ته دنیا، امتداد دهی. یک سال تمام، زیر باران و برف، از
پنجره ی آشپزخانه نگاهش کرده ام. خالی بودنش دلگیرم می کند. اما اگر آدم
هایی هم تویش زندگی می کردند، لابد دیگر نمی توانستم اینطور راحت و طولانی
نگاهش کنم و خودم را تصور کنم نشسته بر روی صندلی در ایوان طبقه ی اول، «ف»
را در صندلی روبرویم و مهتا را که دارد کنار باغچه ی سبز و رنگی مان، گِل
بازی می کند و خانه را که منتظر آمدن یک عالمه مهمان، یک عالمه صدا و خنده و
نور است.
خیلی زود فهمیدم که یک خبرهایی است. پنجره امروز بسته بود و
فردا باز. شکل ِ شلنگ قدیمی و بلند رها شده در وسط حیاط، تغییر می کرد.
صداهایی می شنیدم که خبر از ویرانی نمی داد.
یکی کمر همت بسته است تا خانه ی رویاهایم را بازسازی کند!
- دوشنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۱۲:۲۴ ب.ظ