پریشب ...
پریشب خواب دیدم با مامان رفته ایم تجریش و
داریم نخود سبز می خریم. دیشب لیلا زنگ زد که هول نکنی ها، مامان باز
فشارش رفته بالا و این دفعه باید برود سی سی یو. وقتی رسیدم بیمارستان،
مامان یاد ِرفتن آقابزرگ توی سی سی یو و بیرون نیامدنش افتاده بود و گریه
می کرد و من حواسم رفته بود به دست های ظریف و ناخن های کشیده اش. نمی دانم
چرا همیشه فکر کرده بودم مامان خیلی پوست کلفت است و حالا از خودم می
پرسیدم چه جوری این همه سال با این دستهای ظریف، همه چیز را رفع و رجوع
کرده است ...
مامان را که بردند سی سی یو معلوم شد همه درگیر هستیم و
باید برویم. با اینهمه حتما باید یکی مان همان دور و برها می ماند تا بقیه
مان احساس بهتری داشته باشند. لیلا فردا صبح زود امتحان داشت، خواهر بزرگتر
را دلمان نیامد خبر کنیم و مردها هم که طبق قوانین احمقانه ای حضورشان
ممکن نبود. آخرش قرار شد، شب، من، بیرون ِ در ِ اتاق ِ سی سی یو بمانم.
تا
صبح روی صندلی های راهرو، از کمردرد جان دادم. گاهی بلند شدم به مامان سر
زدم و هرازگاهی «ریشه های انقلاب اسلامی ایران» ِ مزخرف را خواندم که
سراسر، صحبت شیرین کاری های شاهان بی لیاقت گذشته بود که چپ و راست یک گندی
به تمامیت ارضی و استقلال وطن زده بودند. علارغم مخالفتی که با گذراندن
این جور دروس عمومی (که هر کس دلش بخواهد می تواند برود کتاب سانسور نشده
اش را بگیرد و بخواند) در دوره های تخصصی دانشگاهی دارم، یک جورهایی برایم
جالب بود که در سی سالگی به این نتیجه رسیده بودم که هر چه می کشیم زیر سر
امثال شیخ فضل الله نوری و میرزا کوچک خان جنگلی است و انصافا این تقی زاده
ی فراماسونر، یک جاهایی حق داشته است.
هشت صبح که پرستارهای خوش اخلاق
جایشان را با پرستارهای بداخلاق عوض کردند و دیگر اجازه نداشتم بروم به
مامان سر بزنم و خیلی خوابم می آمد، خواهر بزرگتر را خبر کردم و به سمت
خانه راه افتادم که شاید تا مهتا مهدکودک است بتوانم کمی بخوابم. سر راه
هوس کردم سری به بازار روز سر کوچه بزنم. نخود سبز آورده بودند. هر چند هیچ
مثل آن نخودسبزهای تازه ای که با مامان توی خواب خریده بودیم نبودند. مال
دو هفته ی پیش بودند و پوستشان قهوه ای شده بود. با اینهمه سه چهار
کیلو خریدم ....
وقتی بالاخره پایم را از روی آخرین پله ی طبقه ی چهارم
برداشتم و کلید را توی قفل چرخاندم و رفتم توی خانه و خودم را انداختم روی
خنکی دلچسب رختخواب، با خودم فکر کردم که چقدر این موجودات بی جان را دوست
دارم. این متکا و تشک و ملافه ی خنکش را. و چقدر دیوانه اند آنهایی که می
خواهند در میدان مبارزه و در حال خدمت و فلان و بهمان بمیرند. من ترجیح می
دهم روی خنکای دل انگیز تشکم و در خواب بمیرم.
- چهارشنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۲، ۰۱:۴۴ ب.ظ