«ف» عازم ...
«ف» عازم سفر بود. به مهتا گفتم بابا دارد به سفر می رود. گفت چه بد! دیگر برنمی گردد!
لابد
منظورش برای چند شب بود اما یکدفعه دلم هری پایین ریخت. جلوی زبانم را
نتوانستم بگیرم و استرسم را منتقل کردم به «ف». مثل همیشه بساط شوخی را راه
انداخت.
آژانس دیر کرده بود و من هی می گفتم، دوباره بهشان زنگ بزن.
«ف» ولی آرام بود و می گفت بالاخره می آید. راه که افتاد، زنگ زدم و گفتم
که شاید ساعت پرواز را بر طبق ساعت دیشب به تو گفته اند و نکند هواپیما
پرواز کرده باشد. خونسرد گفت خوب بر می گردم!
وقتی زنگ زد که بلیط
پروازش را گرفته و به زودی سوار هواپیما می شود، تاکید کردم که به محض
رسیدن زنگ بزند. محاسبه زمان رسیدن را کردم و به وقتش پیامک زدم که رسیدی؟
زنگ زد و با خنده گفت که هواپیما سقوط کرده و ... تماس را که قطع کردم، فکر
کردم دوباره پیامک بزنم که وقتی به هتل رسید هم یک خبری به من بدهد. بعد
فکر کردم خوب گیرم که سالم به هتل برسد، چه تضمینی وجود دارد که شبانگاه
زلزله ای رخ ندهد و بر سرش آوار نشود! و چه تضمینی وجود دارد که صبح از
خواب بیدار شود! و چه تضمینی وجود دارد که فردا در مسیر رفتن به مقصدش
تصادف نکند! و چه تضمینی وجود دارد که برگشتنی هواپیمایش سقوط نکند و
چه تضمینی وجود دارد که من فردا از خواب بیدار شوم! و مهتا از خواب بیدار
شود! و ...
نه! هیچ تضمینی برای هیچ چیزی در این عالم وجود ندارد. اما یک راه برای به تر زیستن هست. اینکه مانند «ف» به چیزهای خوب فکر کنم!
و اگر چیزهای بد رخ دادند، تسلیمشان شوم و بعد ... دوباره به چیزهای خوب فکر کنم.
- دوشنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۳، ۱۱:۴۴ ق.ظ