نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.

نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.


+ خانه  
+ نظرات در معرض ديد عموم قرار نمي‌گيرند. + گاهي مطلبي بارها دچار تغيير مي‌شود. + جمله‌ي سردرِ وبلاگ از يحيي قائدي‌ست.
شک ندارم
همیشه فصل تازه ای از راه خواهد رسید!


پیش نوشت: یک زمانی دور و برم را نگاه کردم و از خودم پرسیدم: چرا این آدم‌ها من را نمی‌شناسند؟!


یکی از بی‌رحمانه‌ترین خاطرات تکرار‌شونده‌ی کودکی‌ام، به صف‌های دریافت کالاهای کوپنی فروشگاه سپه مربوط می‌شود. وقتی که مادرم به بهانه‌ی پادرد و زانودردش از من می‌خواست که جثه‌ی ریزه میزه‌ام را از اواخر یا اواسط صف به اوایلش برسانم و در همان لحظه یک موجودی در درونم این کار را غلط و ناپسند می‌دانست. اغلب هم در این جنگ بزرگ دنیای کوچکم، مادرم پیروز می‌شد و مقدار زیادی تایید لفظی دریافت می‌کردم، در حالی که در همان لحظه، موجودِ عصبانی درونم، جملات تحقیرآمیزی نثارم می‌کرد.
به گمانم از همان موقع‌ها، زیربنای زنی که امروز هستم، ریخته شد. زنی که حق انتخاب را به بهانه‌ی دوست داشتن یا احترام از خودش سلب می‌کند و هی از خودش عصبانی می‌شود. زنی که اندیشه‌ها و باورهایش را پنهان می‌کند تا دیگران اندیشه‌هایشان را بیان کنند و باورهایشان را زندگی کنند و هی از خودش عصبانی‌تر می‌شود ...



امروز همینطوری، یکهویی یاد وقت‌هایی افتادم که یکی از همسایه‌ها سرزده به خانه‌مان می‌آمد. می‌نشست به گپ‌زدن با مادرم و مادرم صدایم می‌زد که: «شادی، چایی و میوه بیار برای فریبا جون» و منِ این جور وقت‌ها خجالتیِ آن روزها، در حالی که مطمئن بودم خودش هم می‌داند، از دور متوجهش می‌کردم که میوه نداریم! چایی و بیسکوییت می‌آوردم و بعد از یکی دو ساعتی که فریبا خانم عزم رفتن می‌کرد و از جایش بلند می‌شد، مادرم می‌گفت: «بشین فریبا جون. حالا چه وقت رفتنه. اِ شادی چرا میوه نیاوردی برای فریبا جون» ...
کلاً خیلی حس بدیه وقتی آدمایی که تا حالا فکر می‌کردی با اونا توی یه جبهه‌ هستی، بدون هماهنگی قبلی، ناگهان در ملاء عام! تغییر جبهه می‌دهند.


وقتی نفس کشیدن در هوای آلوده به قضاوت‌ِ چاردیواری‌‌های بتونی، سخت می‌شود، باید بزنی بیرون.
تا زیر آسمان خدا ... روی زمین خدا ... در هوای بدونِ قضاوت خدا ... کمی نفس تازه کنی.


معمولا وقتی اتفاق بدی در زندگی‌ام، قریب الوقوع می‌شود به جای اینکه دعا کنم این اتفاق نیفتد، این امیدواری از ذهنم عبور می‌کند که این اتفاق در زمره‌ی حوادثی که باید از آنها چیزی بیاموزم، نباشد.
ایده‌ی بی‌رحمانه‌ام این است که تا وقتی آدم‌ها و لحظه‌های زیبای زندگی‌ هستند باید آگاهانه در کنارشان بودن کنم و نقش خودم را به خوبی ایفا کنم.
و زمانی هم رنج‌ها و جدایی‌ها از راه می‌رسند تا قدرت‌های نهفته‌‌ام را شکوفا کنند.
تنها وقت‌هایی که همسو شدن با هستی را از یاد می‌برم، خوش دارم باور کنم که دعا کردن، ‌می‌تواند چیزی را تغییر دهد.


وقتی بازار درشت‌گویی به عرب‌ها گرم بود و عده‌ای از وحشی‌گری‌های اعراب در قرن‌های گذشته، داد سخن داده بودند، خاله می‌گفت: درست گویی‌ای که جنگ و نفرت را در جهان شدت دهد، پسندیده نیست، بخصوص اگر مربوط به آدم‌هایی در قرن‌ها پیش باشد.

پیش‌نوشت:
چقدر انسان‌های نازنینی هستند آنهایی که با افکار ما مخالفند اما حق حرف‌زدن را از ما نمی‌گیرند.


شب عاشورا با مهتا به حسینیه‌ی سر کوچه‌مان رفتیم. کمی نشستیم و بعد بلند شدیم برای همراه شدن با دسته‌ی حسینیه. اولین بار بود این کار را می‌کردم. تا حالا او را به اینجور جاها نبرده بودم اما فکر کردم حالا که مدرسه می‌رود و یک سری چیزها را بهشان آموزش می‌دهند، کم کم باید آداب و عادات مختلف مرسوم در کشورمان را بشناسد. اگر بخواهم با احترام به سبک زندگی دیگران و بدون قضاوت کردن درباره‌ی باورهایشان حرف بزنم باید بگویم پشت سر دسته که راه می‌رفتیم، حس قشنگی داشتم. زیر آسمان خدا بودیم. نسیم خنکی می‌وزید. ماه بالای سرمان بود. همسایگان و هم محلی‌ها و دوست‌های مهتا بودند. اغلب آدم های حاضر، به یک چیز مشترکی ایمان داشتند و چون از نظر قانون و اجتماع، اجازه داشتند باورشان را این‌طور عیان و پرطمطراق زندگی کنند با غروری ناشی از اطمینان به این ایمان، راه می‌رفتند. یک حرکت اجتماعی و هماهنگ بود. جوانها و نوجوانها اعتماد به نفس دوست داشتنی‌ای در همراهی و زنجیر زدنشان بود و مردهای مسن با تواضع ابتدای دسته راه می‌رفتند. انصافاً حرکت خودنمایانه ای از جوانها در این دسته ندیدم اما وجداناً در اینکه پسر نوجوانی با حرارت سینه بزند تا بخواهد نظر دختری را جلب کند، ایرادی هم نمی‌دیدم.
فقط صدای خواننده ناواضح بود و شعرها را درست نمی‌فهمیدم. به طور کلی یک چیزهایی صرفاً در سوگ و ماتم امام حسین بود که شخصاً نمی‌پسندیدم. هرازگاهی هم دلم می‌گرفت، وقتی به خیل عظیم اجتماعات وحدت‌آفرین دیگری که اجازه‌ی برگزاری نیافتند و نخواهند یافت می‌‌اندیشیدم. همان موقع همسایه‌مان بیخ گوشم گفت که دیشب در صف غذا دعوا شده و حتی کار به چاقوکشی هم کشیده است. بقیه‌ی ماجرا را نفهمیدم. صدای طبل‌ها خیلی بلند بود. چند شب گذشته هر دفعه، چند بار خوابم برده بود و از صدای همین طبل‌ها، هی از خواب پریده بودم. حالا از نزدیک داشتم طبلهای غول‌آسا را می‌دیدم. روز قبل توی تلویزیون شنیده بودم که یک آقای گزارشگری می‌گفت با صدای طبل‌هامان، صدای نهضت امام حسین را به گوش جهانیان می‌رسانیم. همان موقع با خودم فکر کرده بودم که در دنیای تلگرام و تلویزیون و ماهواره، که دیگر نیازی به طبل و دهل نیست. کمی بعد با همسایه خداحافظی کردیم و راهی خانه شدیم. سر خیابان یک دسته‌ی دیگر از مسیر دیگری داشت می‌آمد و تعداد بسیار زیادی ماشین پشت سر دسته گیر کرده بودند. راننده های طفلکی خبر نداشتند که این دسته را که از سر بگذرانند تازه گیر می کنند پشت سر آن یکی دسته که ما از همراهی آن بازگشته‌ بودیم. دلم سوخت. حتما کسانی هم در خانه منتظر رسیدن این راننده‌ها بودند. حس کردم، پشت دسته‌ی امام حسین راه می‌رویم اما یزیدوار به عده‌ای ظلم می‌کنیم. بعد فکر کردم چنین حرکت‌هایی شاید به وحدت عده‌ای کمک کند، اما قطعاً به وحدت این عده با عده‌ای دیگر خدشه وارد می‌کند.
واقعیت این است که یکی از منزجر کننده‌ترین عادت‌هایی که در سال‌های اخیر در خودم و هم سن و سال‌هایم می‌بینم، دفاع بی‌قید‌و‌شرط از عقاید خودمان و قضاوت‌کردن و برچسب‌زدن به آداب و عقایدی است که قبولشان نداریم. این ایده را هنوز نپذیرفته‌ایم که چیزی که برای ما مناسب نیست می‌تواند برای دیگری مناسب باشد. شاید مهم‌ترین علت این ناهنجاری در جامعه‌مان هم دو چیز است. اول اینکه آزادی انتخاب سبک زندگی وجود ندارد. عقیده‌ی حاکم بر جامعه تنها یک سبک زندگی را به رسمیت می‌شناسد و دوم اینکه سبک زندگی‌مان به گونه‌ای است که به سبک زندگی دیگران، تجاوز می‌کند و این ظلم بزرگی است که قطعا در مکتب هیچ بزرگی هم نبوده است.

همه‌ی اینها را برای مهتا گفتم. هم حس‌های خوبم را، هم حس‌های بدم را.


درد مادر ندا آقا‌سلطان، فرقی با درد مادر علی خلیلی ندارد. دارد!؟

پناه باید برد به خدا، از روزگاری که آنقدر سخت دلمان کرده است که باورهایمان را به هم شلیک می‌کنیم و از مرگ مخالف نمی گزیم.


مهتا: مامان میشه از اون سایبونا برام بخری که رو پلک می‌زنن.
(سایبون=سایه)

مهتا: من عاشق پریسا شدم. چون ایناشو به من داد. منم از قبل می‌خواستم که اینا مال من باشه.

با هم معمابازی می کردیم.
نوبت مامان: اون چیه که 5 تا انگشت داره ولی دست نیست؟ (جواب دستکش بود)
نوبت مهتا: اون چیه که 5 تا انگشت داره ولی خودش دسته؟

دو تا طاووس کشیدی بعد میگی: اینا جادوگرن. جادوگرِ تخم زن. تخم می زنن.
مامان: تخم می ذارن!
مهتا: نه! یعنی تخمشون که از پشتشون در میاد با پا می‌زنن بهش.

رو به بابا که از در خونه اومده تو، داره غر می‌زنه: ببخشیدا شما اومدید استراحت کنید یا به ما تذکر بدید!؟

داریم می ریم بازار روز.
مهتا: این خرسی هم میگه همرامون میاد.
مامان: نه. نمی‌شه.
مهتا: مامان! پسرمه نمی‌تونم تو خونه تنهاش بذارم.

شب موقع خواب: کاش که ما ایرانی نبودیم. اون کشوری بودیم که شبای ما اونجا صبحه. اونوقت من شبا بازی می کردم.
(درباره این که نصف کره‌ی زمین شبه، نصفش روزه چند روز قبل بهت گفته بودم)

در حال دیدن فیلم عروسی من و بابا. با کلی ناراحتی: مامان چرا بدون من عروسی گرفتید؟!

موقع برگشتن از استخر مدال تشویقی گرفته بودی و به گردنت آویزون بود. یک آقای مغازه داری مدال را دید و با شوق و ذوق بهت تبریک گفت. از جلوی مغازه‌اش که رد شدیم سریع مدال را کردی توی پیرهنت و گفتی: نمی‌خوام کسی مدالمو ببینه. فقط می‌خوام بابام ببینه.

در حال تماشای مسابقه آواز بودی. یکی از شرکت کننده ها آواز غمگینی می خواند و قیافه‌ی داورها غمگین شده بود. گفتی: اَشکوانه است! (در مقابل خندوانه)

لباس تازه ات را پوشیدی. من و بابا گفتیم وای چه خوشگل شدی. با حرارات گفتی: آره! معروف ترین شدم! بعد هم یه چیزی مثل بلندگو دستت گرفتی و شروع کردی به آواز خوندن.

در حال مغازه دار بازی. ازت خرید کردم، بعد گفتم: چقدر شد پولش؟
گفتی: خواهش می‌کنم. اختیار ِ شما رو نداره.

رو به من میگی: همین الانم که بزرگ شدی باید به حرف مامانت گوش بدی.
من: بله! گوش میدم.
مهتا: نه! من چند بار دیدم گوش ندادی. مثلا من میرم خونشون می‌خواد به من خوراکی بده تو میگی نه! زحمت می‌شه.

مهتا: مامان چرا زنا باید روسری سرشون کنن؟
مامان: تو کشور ما این یه قانونه. میگن چون زنا موهاشون خوشگله، جذابه باید بپوشونن.
مهتا: اِ بی تربیت موهای بابای منم خوشگله.

مهتا رو به بابا: می‌دونی از چیت خوشم میاد؟
بابا: از چیم؟
مهتا: از همه چیت!

گهگاهی که حوصله‌ام سر می‌رود، می‌روم سراغ تلویزیون و کانالها را تک‌تک چک می‌کنم. اما حتی با وجود ماهواره، کم پیش می‌آید  چیز دندان‌گیری در تلویزیون پیدا کنم. طبق معمول: زندگی حیوانات، مسابقات ورزشی، بحث‌های خسته کننده‌ی سیاسی،  گزارش تکراری هواشناسی. خاموش می‌کنم و منتظر آمدن «ف» می‌مانم. فرقی ندارد «ف» چه ساعتی از شب به خانه برسد، همیشه با آمدنش برنامه‌های جالب تلویزیون شروع می‌شوند.
می‌نشینیم به تماشای زندگی حیرت‌آور مورچه‌ها، مسابقات هیجان‌انگیز موتورسواری روی صخره‌ها و به نظرات آدم‌های مختلف، درباره‌ی مسایل سیاسی قدیم و جدید گوش می‌دهیم  و هی حسرت می‌خوریم که کاش فلش خالی بود و زندگی مورچه‌ها را ضبط می‌کردیم و از کله پا نشدن موتور‌سوار برنده در نیمه راه صخره‌ها به شادی و وجد می‌آییم و مخالفت و موافقتمان را با حرفهای شنیده ابراز می‌کنیم. «ف» حتی قدرت این را دارد که دیدن گزارش هواشناسی را برایم مهم و لذت‌بخش کند.  وقتی خبر آمدن برف در فلان شهرستان را می‌شنود و برای آشنای شهرستانی‌مان، پیام "خوش به حالتان" می‌فرستد و به تکاپویم می‌اندازد زنگ بزنم به مادر و پدر در سفرم و بپرسم که "آنجا واقعا هوا بارانی است؟" ...


هنوز دارم به این فکر می‌کنم که چرا وقتی خبر خودکشی‌ ناموفقت را یک ماه بعد، از پشت تلفن شنیدم، عصبانی شدم و بر سر صدای خش‌دار و آرامت، فریاد کشیدم. چرا به جای آن‌همه متهم کردنت، نپرسیدم: "الان چطوری؟" چرا تا ساعت‌ها بعدش به این فکر می‌کردم که آمبولانس دو تا کوچه آن‌ورتر برای بردنت آمده بوده است و من بی‌خبر روی مبل لم داده بودم و پیام‌های تلگرامم را می‌خواندم. چرا وقتی تو، یک هفته توی کُما با مرگ دست و پنجه نرم می‌کردی، من پشت در اتاقت راه نمی‌رفتم و دعا نمی‌کردم. چرا وقت دیدنت، نتوانستم مثل دیگران فقط خوشحال باشم از زنده بودنت و دهانم را برای پرسیدن سوال‌های بی جوابم، گِل بگیرم.
مرا ببخش رفیق سال‌های دور!
وقتی تو خسته از مرگ برگشته بودی، من دنبال ردی از خودم در زندگی‌ات بودم.


مامان: مهتا چقدر دستشویی‌ات طول کشید!
مهتا: داشتم تمرین می‌کردم بعد از اینکه جیش کردم، بدون اینکه آبِ دهنم رو قورت بدم، بیام بیرون.


دارم کتابهایم را جعبه می‌کنم. در خانه‌ی تازه، جایی برای کتاب‌ها نداریم. هرازگاهی یک کتاب از هدیه‌های تو زیر دستم می‌آید با جملات نابی که در صفحه‌ی اولشان نوشته‌ای. در صفحه‌ی اولِ «زندگی جای دیگری است»‌ِ‌ کوندرا نوشته ای: "تقدیم به تو که زندگی‌ات جای دیگری است". می توانم حدس بزنم سال‌ها پیش وقتی که این جمله را خوانده‌ام، چقدر کیفور شده‌ام.

آن زمان‌ها من و تو همه چیز را ایده‌آل می‌خواستیم. خودمان را، دیگران را، زندگی را. برای همین هر چیزی که در چارچوب ایده‌آل‌هامان نمی‌گنجید به سرعت ما را بر‌می‌آشفت. رها شدن از دست این آشفتگی‌های مکرر، دست‌آخر وادارمان کرد جای دیگری زندگی کنیم. حالا اما فکر می‌کنم باید همین جایی که دیگران هم هستند، زندگی کنیم. زندگی در جای دیگر، توهمی بیمارگونه بود که دستاوردی برای خودمان و عزیزانمان نداشت. پس خوشا به من و تو! که پایمان را از روی ابرها برداشته‌ایم و روی آسفالت سخت خیابان‌ها گذاشته‌ایم.


اگر کسی را نداشته باشم که روی شانه‌های آفتاب سوخته‌ام مرهمی بگذارد، عشق را باخته‌ام!


با تردید رفتم و موهای بلند فریبنده‌ام را تیفوسی کردم و ناگهان ... فریبنده‌تر شدم.

بعضی از صبح جمعه‌‌ها، پدرم عزم رفتن به سر مزار مادر و پدرش را می‌کرد. مادرم حلوا می‌پخت یا مقداری میوه می‌شستیم (اغلب خیار که پدرم خیلی دوست دارد)، برمی‌داشتیم و می‌رفتیم سر مزار پدربزرگ و مادربزرگِ سال‌های دور که من خاطره‌ای از آنها در ذهن نداشتم. سر راه گلاب می‌خریدیم. پدرم با برادرم، سنگ مزار را با آب و گلاب می‌شستند، بعد شش تایی دور مزار می‌نشستیم و هر کدام سنگ کوچکی را به معنی دق الباب به سنگ مزار می‌کوبیدیم. فاتحه‌ای می‌خواندیم و بعد پدرم بلند بلند شروع می‌کرد که «سلام آقا جون، منم رحیم، اومدنم دیدنت ...» کمی حرف می‌زد و بعد بلند می‌شد می‌رفت سر مزارِ به قول خودش همسایه‌ها. سنگ مزارشان را می‌شست و فاتحه می‌خواند و یک ساعتی به بهانه‌ی گشت‌زنی میان مزارها و خواندن سن و سال و شعرهای روی سنگ‌هاشان گم می‌شد. تا پدرم پیدایش شود من قرآن می‌خواندم. برادرم خیرات را بین مردم پخش می‌کرد و مادرم هی غر می‌زد که پس چی شد این باباتون! ... بالاخره می‌آمد. گاهی با چشم‌های خیس و گاهی سرحال. سوار ماشین می‌شدیم و خوشحال و سبک از بهشت زهرا به سمت خانه روانه می‌شدیم. سر راه همیشه وانتی پیدا می‌شد که میوه‌ی فصل می‌فروخت. پدرم اغلب می‌ایستاد و چیزی می‌خرید. بعد ناهار می‌بردمان رستوران ...

چندان به آن جهان فکر نمی‌کنم، اما جداً دوست دارم زندگی پس از مرگ واقعیت داشته باشد. با این‌همه واقعا نمی‌دانم آیا این زندگی هست یا نه! آیا مرده‌ها، در آن زندگی، توقفی در نزدیکی مزار جسمشان دارند یا نه! اصلا می‌فهمند که زنده‌ها می‌آیند آن دور و برها یا نه! (در این‌صورت تکلیف بی‌مزارها چه می شود؟) فاتحه خواندن و خیرات گرداندن زنده‌ها، دردی ازشان دوا می‌ کند یا نه. یک دوستم که کلاس‌های فرادرمانی می‌رود می‌گوید سر مزار مرده‌ها نباید رفت. باید رهایشان کنیم تا از وابستگی‌های این دنیایی‌شان جدا شوند و پیامِ آن ور را بگیرند و بروند.
در نقطه ای که ایستاده‌ام هیچ باوری را نمی‌توانم با عقل سلیم و شاخصه های علمی اثبات کنم. اما یک چیز برایم اثبات شده‌است! من دلم می‌خواهد هرازگاهی جمعه‌ها بروم سر مزار آنهایی که رفته‌اند. مثلا سر مزار آقابزرگ! با آب روی سنگ مزارش را بشویم. کمی گلاب رویش بپاشم و با سنگ کوچکی دق‌البابش کنم و بلند بلند بگویم: «سلام آقابزرگ. منم شادی‌. اومدم دیدنت ...» بعد کمی میان مزارها راه بروم، گریه کنم، بخندم، شعرهای روی سنگ‌ها را بخوانم و دست آخر خوشحال و سبک، روانه‌ی خانه شوم. سرِ راه یک هندوانه بخرم و ناهار را بیرون بخورم.


یک وقت‌هایی توی زندگی هست که هر چه تلاش می‌کنی، هیچی با هیچی جور در‌نمی‌آید. دلت می‌خواهد نقاب افسردگی‌ات را بگذاری روی صورتت و بروی عقده‌ها و خشم‌هایت را زار زار گریه کنی. افسردگی از امیدوار بودن و انرژی مثبت فرستادن و حتی از بی‌خیالی، خیلی آسان‌تر است. افسردگی از هر کاری که فکرش را بکنی، راحت‌تر و بی‌دردسرتر است. افسردگی مال تنبل‌هاست. افسرده که باشی می‌توانی ظرف نشوری، غذا نپزی، خرید نروی، روزها جلوی تلویزیون ولو باشی و شب‌ها زودتر از همه توی اتاقت کز کنی. افسردگی روش زیرکانه‌‌ی تافته‌های جدابافته‌ی این روزگار است برای دَر رفتن از زیر بار مسئولیت‌هایی که دیگران دارند در همان شرایط، حملش می‌کنند.  افسردگی بیماری خودخواه‌‌هاست. آنهایی که فکر می کنند همه چیز باید طبق برنامه ریزی مشخص وَ تحت رهبری مقتدرانه‌شان بدون هیچ خطایی پیش برود. افسرده‌ها ایده‌آل‌گراترین و احمق‌ترین موجودات روی زمین‌اند. آنها سر جایشان می نشینند، چشم‌هایشان را می‌بندند و می‌گذارند ارزشمند‌ترین چیزهای زندگی پیش پای بی‌ارزش‌ها، قربانی شوند. من این موجودات لوس و غرغرو را خوب می‌شناسم. برای خماری‌شان، می‌توانید ‌ساعت‌ها پای حرف‌هایشان بنشینید یا به بی‌تفاوتی‌شان خرده بگیرید اما اگر هشیارشان می‌خواهید تلفن یک مشاور را بگذارید توی دستشان و گوشی را قطع کنید. هر کاری بهتر از آب دادن به پیچک‌های هرز و بی‌ثمر ِ گریه ها و شکوه های بی پایان افسرده‌هایی‌ست که نمی‌خواهند پایشان را از روی ابرها بردارند و بر زمین بگذارند.


احمقانه است. چرا باید تا چند روز تعطیل گیرمان می‌آید دور هم جمع بشویم و شروع کنیم به انتقاد کردن از شیوه‌ی اداره کشور، زیر سوال بردن مذهب و آداب مذهبی و قضاوت درباره‌ی خیل عظیم آدم‌هایی که شبیه ما نیستند. «ف» واقعا حق با توست، من «دَدَری» شده‌ام. دیگر با مهمانی رفتن و نشستن زیر سقف‌های بتونی و آهنی حال نمی‌کنم. احساس خفگی می‌کنم. اما توی «دَدَر» می‌توانم در هوای بدون قضاوت، همراه درخت‌ها نفس بکشم و خودم را بدون انگشت توی چشم کسی کردن، زندگی کنم.


مهتا رو به بابا که داره می بوسدش: اون ریش ِ بی ادبتو بِکَن!

مهتا رو به بابا: کاشکی من، تو بودم. چون کسی بهت تذکر نمی‌ده.

در حال تفنگ بازی، این شعر رو ساختی و قهرمانانه و بلند می‌خونی: من دزد قهرمانم. هیچوقت برنده می‌شم.

از دستم عصبانی بودی. رفتی اسمم رو روی کاغذ نوشتی و خط خطی کردی. بعد یه 20 کنارش دادی اونم خط خطی کردی.

مهتا: مامان روپوش تختم پاره شده!
(روپوش=روتختی)

مهتا (صبح): من دیشب زود خوابیدم؟
بابا: نه زود خوابیدی نه دیر.
مهتا: یعنی ولرم خوابیدم؟

موقع بازی اتللو، بابا بهت میگه: گوشه ها رو اگه بگیری برنده می‌شی.
مهتا: نه، گوشه ها برای من بدشانسی می‌آره.

مهتا: مامان من تو رو خیلی دوست دارم می‌دونستی! می‌خوام تولدت، خودمو کادو کنم بهت بدم.

دیشب خونه‌ی خاله، شلوار راحتی دُرسا(دخترخاله) را پوشیدی. شب اومدنی یادمون رفت پسش بدیم.صبح که با همون شلواره از خواب پاشدی می‌گی: شلواره دُرسا راحته‌ها. دستمو می‌ذارم روش گرمم می‌شه.

مامان: مهتا، اون آب نمک شکر را بخور. اسهالت زود خوب شه.
مهتا: می‌خوام خوب نشم. اصلا به من چه ربطی داره!

مهتا: بچه‌ای که نره شهربازی، دوچرخه نداشته باشه، اسکوتر نداشته باشه، اصن زندگی به دردش نمی‌خوره.

مامان: مهتا بخواب!
مهتا: اِاِ. چه خسیس!

قبلا یکی دو باری بهت گفتم: مهتا زود بزرگ نشی‌ها! من کوچولو‌ییت رو خیلی دوست دارم.
امروز با حرارت اومدی تو آشپزخونه می‌گی: اون چیزی که تو می‌خوای انجام نمی‌شه، چون من زود بزرگ می‌شم. بخاطر این! ( بعد دستت رو به درازای یخچال بالا می‌بری که یعنی قدم بلند شده)

مامان: مهتا پاشو وسایلت را جمع کن.
مهتا: دارم کار حساس می کنم. اگه خراب شه بدترین چیزه. شما هم تو کار من دخالت نکن.

مامان: مهتا من می‌رم دستشویی. اگه این خانمه زنگ زد در را باز کن.
مهتا: اگه اصن زنگ نزد چی؟

مامان توی پارک: مهتا این دو تا نی‌نی‌ها رو نگاه کن، چقدر رنگی و جینگیلی مستونن!
مهتا: آره یکیشون مثل فرشته است یکیشون مثل عروسا.

صبح در خانه را بستی که بابا نره سر کار. بعد می‌گی: دلم می‌خواست یه هَ‌اولا باشم سر کار اینو نابود کنم.

مهتا توی راه پله در حال تند تند کفش پوشیدن خطاب به مامان که داره از پله میره پایین: مامان نرو!! من همیشه جلو می‌رم. چون من رئیسم و فرمانده‌ام و ملکه‌ام.

آخر پیغام صوتی مهتا توی تلگرام برای دخترخاله اش که دو تا خواهر دیگه هم داره: سلام به مامان و داداش و باباهات برسون!

یه شب بابا یکی از پروژه هاش رو با موفقیت تحویل داده بود. ما هم تمرین کردیم و شب وقتی اومد مثل گروه سرود جلوش وایسادیم و بلند گفتیم: بابا «ف» موفقیتت را بهت تبریگ میگیم.
حالا از اون شب به بعد هی می‌آی دم گوشم می پرسی: مامان بابا دیگه موفق نشده بهش تبریک بگیم؟!

مهتا: مامان این لیوانه خیلی بی‌ادبه. داشتم آب میوه می‌خوردم، ریخت.


یک وقتی به هم نزدیک بودیم و درباره‌ی همه چیزمان با هم حرف می‌زدیم. درست از وقتی که فکر کردیم برای حفظ آبرومان، نباید بعضی چیزها را به هم بگوییم، از هم دور شدیم.