نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.

نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.


+ خانه  
+ نظرات در معرض ديد عموم قرار نمي‌گيرند. + گاهي مطلبي بارها دچار تغيير مي‌شود. + جمله‌ي سردرِ وبلاگ از يحيي قائدي‌ست.

رفتیم که ماهی‌های توی حوض بزرگ پارک را ببینیم اما چند تا بچه رفته بودند توی حوض و مهتا هم خواست برود توی آب‌ راه برود. من گفتم «امشب نه! کفش هایت خراب می‌شوند». خانم خوش قد و بالایی که لبه‌ی حوض ایستاده بود و پسر و دخترش مشغول آب بازی بودند و در آن تاریکی چشمانش را آبی می‌دیدم رو به من کرد و گفت «کفش همیشه هست! شادیشو خراب نکن». گفتم «آخه تازه این کفشاشو خریدم». گفت «حالا مگه چند خریدی!» با خنده گفتم «چهل و پنج». چشمهایش را گرد کرد و گفت «تو چهل و پنج تومن به کفش بچه پول می‌دی؟!» همینطوری شوخی شوخی سر حرف را با من باز کرد و مهتا هم این وسط‌ها پیشنهاد داد بدون کفش برود و من هم موافقت کردم و نشستیم به حرف زدن...
از آن زنهای خوش صحبت بود با صدایی شاد و دلنشین که خوب می‌فهمند الان دلت یک هم صحبت می‌خواهد. به دستهایم نگاه کرد و گفت «شکل دست‌هایت، ناخن‌هایت و حتی انگشترت مرا یاد زندایی‌ام می‌اندازد. هی می‌خواهم صدایت کنم اُرنا». اُرنا نام زندایی‌اش بود . پسرش هی از حوض پارک ماهی می‌گرفت و می‌آورد توی نایلونی که مادرش در دست نگه داشته بود می‌ریخت. گفتم «طفلی این ماهی‌ها. چه زندگی خوبی در این حوض بزرگ داشتند. احتمالا در لگن کوچک خانه‌ی شما عمرشان به یکی دو هفته قد ندهد». گفت: «حکمت خداست! باور کن وقتی یک موجود زنده ای توی خانه می‌میرد بلایی از سر یکی از اعضای خانواده رد شده است». گفتم «من به چنین حکمتی باور ندارم». سنگ باباقوری انگشتر توی دستش را نشانم داد و گفت «تو چشم نظر را باور نداری؟!». گفتم «نه! باور ندارم». مستقیم توی چشمهایم نگاه کرد و صمیمانه پرسید «خوب تو به چه چیزهایی باور داری؟» ... کمی بعد می‌خواست بداند چند ساله‌ام. خواستم حدس بزند. گفت آرایش نداری حدسم غلط از آب در می‌آید. بعد که سنم را گفتم، گفت کمتر بهت می‌آید تازه اگر آرایش داشتی فکر کنم باز هم کمتر به نظر می‌آمدی ...
شب جالبی بود. فکر کنم لازم است یک وقت‌هایی با کسی حرف بزنی که انگشتر باباقوری دستش کرده باشد و مدافع شادی بچه‌ها به هر قیمتی باشد. برای توی دلت جا باز کردن، به ظرافت دست‌هایت اشاره کند و سن‌ات را کمتر بداند و صمیمانه بپرسد: خوب، تو به چیزهایی باور داری!


بیرون کردن خدای اشتباهی ذهنم خیلی زمان می‌برد.
انقدر از قهر این خدا من را ترسانده‌اند که نمی‌توانم حتی یک دل سیر گریه کنم. می‌ترسم گریه کردنم معنی‌اش این باشد که ناسپاسم و پشت‌بندش یا دخترم کور شود یا خودم فلج شوم یا زنگ بزنند خبر مرگ «ف» را بهم بدهند.
فکر کن! خدایی که نمی‌گذارد آدم یک دل سیر گریه کند! خیلی وحشتناک است.

خیلی وقت‌ها توی پارک توصیه‌ات می‌کردم به دوستی با فلان دختر یا فلان پسر. از دور به نظرم می‌رسید بچه‌ی تمیز و مستقل و مودبی است و مادر یا پدرش محترم است. می‌رفتی پیشنهاد دوستی به او می‌دادی اما بعد از مدت کوتاهی، جر و بحث بالا می‌گرفت که این عروسکش را به من نمی‌دهد. اسکوترم را دوست ندارم بهش بدهم. همش می‌‍‌خواهد خودش پلیس باشد، مامان باشد ...
این جور وقت‌ها احساس گناه یا پشیمانی می‌کردم. حالا چند وقتی است که دارم تمرین می‌کنم همه چیز را به خودت بسپارم و به انتخاب‌هایت اعتماد کنم. نتیجه هر چه باشد حداقلش من دچار احساس گناه نمی‌شوم. تو هم کارآزموده تر می‌شوی برای انتخاب‌های بعدی‌ات.
پسر دیروزی هم، پسر عجیبی به نظرم می‌آمد. حرکاتش به تر و فرزی پسر‌های دیگر نبود. کُند و بریده حرف می زد. نگاه کردنش شبیه خیره شدن بود. اما همینطور که نگاهتان می‌کردم کم‌کم صدای خنده هایتان بالا گرفت. روی الاکلنگ کنار هم نشسته بودید و درباره‌ی چیزهای ترسناک و عجیب و غریب حرف می زدید و بلند بلند جیغ می‌کشیدید و می‌خندیدید. بعد، دورخیز کردن برای بالا رفتن از شیب سرسره را یادت داد و هی دوتایی عقب می‌رفتید و با شوق می‌دویدید به سمت سرسره. بعد هم که تمام پارک را انقدر دنبال هم دویدید که وقت رفتن شد. توی راه می‌گفتی «خیلی ازش خوشم اومد. خیلی امروز بهم خوش گذشت» و من با خودم فکر می‌کردم دختر کوچولویم آنقدر بزرگ شده که می‌تواند انتخابی کند که روزش را قشنگ کند!

علارغم این‌که مثل هر آدم عاقلی، دوست دارم نتیجه‌ی کارم رضایت بخش باشد، اما خوشا به وقت‌هایی که غذایم بدمزه یا بی‌مزه می شود! این‌جور وقت‌ها قبل از سرو غذا، خطاب به «ف» آرام شروع می‌کنم به گفتن اینکه کرفسی که خریدیم تلخ بوده، بادمجانش تند بوده، خامه‌اش ترش بوده، پیاز کم داشتیم، ترسیدم شور شود ... و همه‌ی این‌ها معنایش این است که «می‌دانی که من دست‌پختم خوب است و امروز دیوار کج شده بود.» و بعد شیطنت‌وار می نشینم به تماشا کردن «ف»:
قبل از خوردن: بوش که خیلی خوبه. فکر نمی‌کنم اینجوری که میگی باشه!
بعد از خوردن: عالی شده. من که خیلی دوست دارم.
و بلند می شود برای دوباره کشیدن ...


وقتی بلاگفا به خواب بهاری رفت، انتخابم صبر کردن بود. صبر کردن خیلی وقت ها جواب می‌دهد. اما بعد از یک ماه ننوشتن و خوانده نشدن، انتخابم دوباره نوشتن ولو به قیمت از صفر آغاز کردن بود.
امروز سراغ چند تا دوست قدیمی رفتم. خیلی زود توانستم خانه‌های تازه‌شان را پیدا کنم. همه با نگرانیِ از دست دادن خواننده‌هاشان و دلخوریِ بر باد رفتن گذشته‌شان، آدرس‌های تازه‌ی همدیگر را لینک داده بودند و از بقیه نیز خواسته بودند خبررسانی کنند. واقعا نمی دانم از روی تنبلی است یا عصبانیت، ولی اصلاً انرژی و حوصله‌ای برای خبررسانی نفر به نفر در باب آدرس تازه ام ندارم. دوباره از ناشناختگی آغاز کردن خیلی راحت تر از آن است. حتما آنهایی که بخواهند مرا خواهند یافت همانطور که من آنها را یافتم و اگر یک بار توانسته باشم از صفر شروع کنم و عده‌ای خواننده‌ی ثابت پیدا کنم، چرا دوباره نتوانم!
عاشق این بازی‌های زندگی هستم. مدام یادم می آورد که همه چیز روی هواست ...


چند روز پیش با مهتا به پارک رفتیم. روی نیمکت سنگی روبروی ماشین سبز فنری نشسته‌بودم که یک مامان چادری جوان همراه همسر و دو تا دخترشان به سمت ماشین آمدند. بابا با دختر کوچک سوار ماشین شدند و شروع‌کردند به تکان‌دادن ماشین و بازی‌کردن و خندیدن. مامان انگاری نمی‌توانست یا نمی‌خواست سوار ماشین فنری شود. دختر بزرگتر به نظرم هشت، نه ساله می‌آمد. او هم چادر بر سر داشت. مامان به او پیشنهاد داد که سوار شود اما دختر بزرگتر به نشانه این که زشته و من بزرگ شدم گفت نه.آن طرف تر یک مامان با روپوش سفید بود با یک پسر تپلی سه چهار ساله. پسر هی می‌دوید سمت مامان و می‌گفت کولم کن. مامان با عشق می‌نشست روی زمین و پسر را روی پشتش می‌گذاشت و راه می‌برد و دو تایی می‌خندیدند. حس تلخی داشت دیدن مادر و دختر کوچولوی محصور در چادر سیاه. هم حجاب داشتند هم حصاری برای شاد نبودن و لذت نبردن. حس شیرینی داشت دیدن کولی بازی مامان و پسر کوچولو. چقدر رها بودند و با شادی خودشان را زندگی می‌کردند.


من واقعا به ایجاد تحول در زندگی به لطفِ قدرت اندیشه و حمایت کائنات معتقدم! اما یک چیزهای دردناک و آزاردهنده‌ای هم توی زندگی هست که اصولاً تا زنده‌ایم، هرگز و مطلقاً و اساساً، قرار نیست تغییر کنند. چیزهایی که از دایره‌ی نفوذ ما خارج‌اند و در دایره‌ی نفوذ کسانی‌اند که تمایلی به تغییر دادنشان ندارند.
باور این قصه، برای آدم بزرگ هایی که از کودکی با قصه‌هایی نظیر دو نیم شدن دریای نیل با عصای حضرت موسی و حامله شدن حضرت مریم بدون دخالت هیچ مردی و زنده شدن حضرت عیسی بعد از مرگ عجین بوده‌اند، خیلی سخت است! آدم هایی مثل من به طرز احمقانه و ساده‌انگارانه‌ای هنوز در گوشه‌ای از ذهنشان دلخوش به معجزه‌اند.


گاهی دلم برای آن وقت‌ها که همه‌مان توی یک خانه زیر یک سقف زندگی می کردیم، تنگ می‌شود.
آن‌وقت‌ها همینجوری و یهویی همه‌اش از حال هم خبر داشتیم. خبر داشتیم بابا امروز صبح عصبانی شده، برادر موقع برگشتن از مغازه تصادف کرده، مامان آخر شب فشارش بالا رفته، خواهر به خواستگارش جواب رد داده ...

اما حالا مامان بعد از دو هفته می‌فهمد دُرسا با چای داغ، شکمش را سوزانده است. من آخر از همه می‌فهمم خواهر کوچکم تصادف کرده است و هیچکس نمی‌فهمد که من امروز دلم گرفته بود و یک دل سیر گریه کردم.


خانمِ یک آقای زندانی، چندی پیش که برای ملاقات شوهرش به زندان می‌رود، خیلی ساده‌انگارانه برایش کتاب قانون می‌برد، تا بلکه بخواند و ماده‌ای، تبصره‌ای به نفع خودش در آن پیدا کند. اما مسئولین زندان اجازه نمی‌دهند کتاب را داخل ببرد چون ورود «کتاب قانون» کشورمان به داخل زندان‌های کشورمان ممنوع است!

آیا اگر کسی به خاطر انجام عملی برخلاف قوانین مذهبی، اجتماعی، اقتصادی، امنیتی یا سیاسی موجود در این کتاب مستوجب مکافات زندان شده باشد، عقلانی و منطقی نیست که خواندن این کتاب را در زندان‌ها توصیه و چه‌بسا اجباری کنند!؟


بعضی‌ها در جهان سوسک می‌خورند. بعضی‌ها مار می‌خورند. بعضی‌ها کرم می‌خورند. بعضی‌ عرب‌ها هم ملخ می‌خورند. بعضی ایرانی‌ها هم دنبلان گوسفند (بیضه) را کباب می‌کنند و می‌خورند. اما این که هی به عرب‌ها می‌گوییم «ملخ‌خور» چه معنایی می‌تواند داشته باشد!
من فکر می‌کنم معنایش این است که ما از دل فرهنگ تحقیر برآمده‌ایم. هر چند از آن آسیب دیده‌ایم اما چیز دیگری هم بلد نشده‌ایم. شاید به زبان با آن مخالفت کنیم اما عملاً در رفتارمان، آدم‌هایی تحقیرکننده‌ایم.
تجاوز هم داستانش همین است. وقتی تیتر ساختگی «تجاوز صد هزار نفری به آل سعود» صدها لایک می‌خورد و دست به دست می‌چرخد، معنایش این است که صدها پتانسیل «بالقوه» برای تجاوز کردن داریم، اگر خوشبینانه بیندیشیم که هیچ کدام هنوز «بالفعل» نشده اند.


هیچوقت داستان بهشتِ پُر از حوری و جهنم ِ پُر از آتش، جذابیت چندانی برایم نداشته است. مدت‌هاست تنها به یک بهشت و جهنم ایمان دارم که آن هم این‌جاست، توی خودم! صدقه‌ی سر ِ انتخاب کردن‌هایم.
اما بعضی شب‌ها خواب‌های وحشتناکی می‌بینم با تصاویر ترسناک و احساسات عمیق رنج‌آوری که در بیداری، هیچوقت تجربه‌شان نکرده‌ام. بعد بیدار می‌شوم و نفس‌زنان روی تخت می‌نشینم. در آن لحظات دیرگذر و دردناکِ از خواب کنده‌ شدن که «خواب دیده‌ای» گفتن‌های «ف» راه به جایی نمی‌برند، ناگهان ایمان راسخ پیدا می‌کنم که یک جایی یک جهنم خوفناک و نفرینی هست. جهنمی که این خواب ها از آن می‌آیند.


مهتا، به خودت احترام بگذار تا همیشه در جای درست باشی کنار آدم‌های درست. نه در جایی اشتباهی کنار آدم‌هایی اشتباهی. اگر بتوانم از «زندگی» همین‌قدر را یادت بدهم، حق مادری‌ام را بر تو تمام کرده ام.


شب سه تایی رفتیم مرکز خرید، مهتا یک عروسک باربی باردار که دلش وا می‌شه، بچه‌ش از اون تو در می‌آد خرید. فردا روز اسباب‌بازی بود. اسباب‌بازیشو به علاوه‌ی یه چیزای دیگه گذاشت تو کیفش بُرد مهد. وقت برگشتن از مهد هی لوس‌بازی درمی‌آورد و کیفش را نمی‌انداخت روی دوشش. من هم مسئول کیف خودم بودم. رسیدیم خونه کیفش نبود. شاید توی تاکسی از دستش افتاده بود. پیش خودم فکر کردم طفلی «ف» با چه عشقی دیشب ما رو برد تا این اسباب‌بازی رو بخریم، شاید ناراحت شه بشنوه یه روزم دووم نیاورده. بذار لااقل یکی دو هفته‌ی دیگه بفهمه.

مامان: مهتا فعلا به بابا نگو کیف و اسباب‌بازیتو گم کردی. شاید ناراحت شه دعوات کنه.
مهتا: دعوا می‌کنه که دعوا می‌کنه. بابامه. باید از همه چی خبر داشته باشه.


من «شادی» هستم. مدل شادی فکر می‌کنم. مدل شادی حرف می‌زنم. مدل شادی عمل می‌کنم.
تو «دیگری» هستی. مدل دیگری فکر می‌کنی. مدل دیگری حرف می‌زنی. مدل دیگری عمل می‌کنی.
یک مرزی بین ماست. مرزی که من را از تو جدا می‌کند.
یک رابطه‌ای بین ماست. رابطه‌ای که تو را به من مربوط می‌کند.
عبور از این مرز، رابطه‌مان را ویران می‌کند.


مهتا: مامان میشه برم حیاط برات گل بچینم. آخه من معنی محبتو فهمیدم. معنیش اینه که همدیگه رو خوشحال کنیم.


مهتا: اِ بابا تو «فَ» داری من «مَ». هر دومون اَ داریم. چه خوب شد مامان به جای تو با یه مرد دیگه ازدواج نکرد. وگرنه اون اسمش شبیه من نبود.


مهتا: مامان مایوم کوچیک شد نگهدار برای داداشم. اونم کوچیک شد اون یکی رو بده بهش. اونم کوچیک شد برو براش بخر. یادت نره که من می خوام داداش از تو دلت درآری.

مهتا: مامان واسه چی باید همش آب دهن قورت بدیم؟ اَه چه دنیای بدیه.


مهتا: مامان خدا تو آسموناس؟
مامان: خدا همه جا هست. تو قلبمون. تو گلای زیبا. تو صدای پرنده ها.
مهتا: یعنی خدا تو انگشت منم هست؟
مامان (با خنده): یه جورایی آره.
مهتا (در حال فشار دادن و له کردن انگشتش ): چون خدا برف نبارونده.


مامان: مهتا وسایلت را جمع کن.
مهتا: خسته ام.
مامان: ای بابا تو که همش خسته ای.
مهتا: نخیر! من مهد میرم خسته نیستم. صبونه می خورم خسته نیستم.


مامان: مهتا کی امروز توی مهد ازتون عکس گرفت؟
مهتا: شکلش به منظور می خورد که اسمش کوروش باشه.

مامان نا (مامان ناهید): مهتا مبارکه لپ تاپت. (بابا لپ تاپ خرابشو داده به مهتا)
مهتا: ولی خوشحال نیستم. آخه پرینتر ندارم.
مامان: پرینتر چیکار می خوای؟
مهتا: که برم از توش کاغذ بردارم نقاشی کنم.


مامان (رو به مهتا که دقیقه ای ده بار در یخچال را باز می کند): چرا نمی فهمی مهتا! ژله نیاز به زمان داره تا سفت بشه.
مهتا (با فریاد): من ژله دوست دارم. من نیاز به زمان نمی خوام!


مهتا (رو به مامان که مریضه ولی باهاش اتللو بازی می کنه): با این مریضی‌ت فکر کنم بُردی.


مهتا: مامان «الکی» همون «دروغه»؟
مامان: آره
مهتا: پس چرا اسمشو گذاشتن الکی.


مامان: مهتا اسباب بازی هاتو جمع کن.
مهتا: کی با این پادرد جون داره!


- دو تا ظرف ژله درست کردم. یکی برای تو. یکی برای خودم و بابا. شب مال خودت را خوردی. فردا صبح بابا هنوز خواب بود. از خواب پا شدی اومدی تو آشپزخونه میگی: بابا دیشب گفت ژله نمی خوام. همشو دخترم بخوره. دوسَم داره خوب.


مهتا(از روی توالت فرنگی با صدای بلند خطاب به بابا که داره اصلاح می کنه): بابا وقتی ریشاتو می زنی تموم میشه خیلی خوشگل میشی.

مهتا (صبح موقع حاضر شدن برای مهد): پناه بر خدا. این لباس طوسی زشته رو باید بپوشم!


- شنبه ها روز شیرکاکائواه. یکشنبه ها روز بستنی میوه ای. صبح روز دوشنبه، روسری به سر از اتاقت اومدی بیرون می گی: مامان دوشنبه ها روز روسری باشه.

- یه موتور سوار چند روز پیش داشت می اومد تو پیاده‌رو بزنه به ما. من داد زدم «کجا می آی!». آقاهه گفت «حواسم هست». منم زیر لب گفتم چه جوری حواست هست که داری میای تو شیکم ما. امروز یه موتوری با سرعت از کنارمون رد شد. میگی: فکر کنم از اون موتورایی بود که نگاه نمی کنن ولی حواسشون هست.


مهتا: مامان امروز چه شنبه است؟


- برات بستنی خریدم. وقتی خوردی تموم شد میگی: هوس ذرت کردم. بوش میاد.
مامان: نمیشه دیگه. بستنی خواستی.
مهتا: خوب برای خودت ذرت بخر. تهشو به من بده.

مهتا (نصفه شب دم در اتاق مامان و بابا): مامان چون خرسم واقعی نیست دلم می خواد یه آدم واقعی پیشم باشه.


مهتا: مامان می دونی «حس درون» یعنی چی؟
مامان: (یه سری توضیحات)
مهتا: آفرین. آفرین.

مهتا (در راه برگشت از مهد به خانه): مامان رسیدیم خونه می خوام سی دی ببینم. بعد ناهار بخورم. بعد استراحت کنم که شب بتونم بازی کنم. بعد بخوابم.


- بابا می خواد آخر هفته بره رشت.
مهتا: مامان بابا کی می ره سفر که گریه شو بکنم.

مهتا: مامان کلاغا می دونن اسمشون کلاغه؟
مامان: نه. ما این اسمو روشون گذاشتیم.
مهتا (رو به کلاغا): بچه ها اسمتون کلاغه.
مهتا (رو به مامان): بهشون گفتم اسمشونو.

مهتا: مامان اگه منو الان ببری پارک به بابا میگم هی بهت نگه کتابخونه رو تمیز کن.

مهتا: مامان اگه بذاری شب تو اتاقت یه عالمه پیشت بخوابم، تا فردا و امروز، قربون صَقَقَت می رم.


«امید» همیشه هم چیز خوبی نیست. گاهی باید توی زندگی از بعضی رخدادها و آدم ها، به کل ناامید شوی. آن وقت راهت را زودتر پیدا می کنی.


همیشه اول می افتد توی سرم. بعد توی صورتم. نگاهم. نفس کشیدنم. حرف زدنم. بعد می رود توی نشستنم. راه رفتنم. خوابیدنم. بیدار شدنم. ظرف شستنم. غذا پختنم. خرید کردنم. کرایه تاکسی دادنم. پُست نوشتنم.

:

خشم، ایده‌آل گرایی، خود بزرگ بینی، خود کم بینی، پشیمانی یا هر چیز دیگری که اسمش هست و لذت بُردن از زندگی را از یادم می برد.
در بیست سالگی هم همینطور بود.
در سی سالگی هم همینطور بود.
حالا سی و چهار ساله ام!
به زودی چهل ساله خواهم شد.

پس کی قرار است زندگی ام را شفا بدهم؟!


تغییر دادن عادتهای کهنه، کار دردناکیه و واقعا روند کندی داره. مربی ها همیشه میگن وقتی تغییر رو انتخاب می کنی، کلی از راه رو رفتی. می دونم منظورشون چیه ولی واقعیت اینه که بعد از هفته ها درد کشیدن و ماه ها تلاش، هنوز احساس می کنی در نقطه ی صفر ایستاده ای.
یک چهارم ماه، مثبت فکر می کنی و کارای درست رو انجام می دی. یک چهارم ماه، ناامید می شی و کارای غلطت رو تکرار می کنی. یک چهارم بعدش، بابت کارای غلطت، خودت رو شماتت می کنی. مابقیشم در حال شماتت دیگرانی چون حمایتت نمی کنن و آماده ی تغییر نیستند. این وسط شاید یکی دو باری، اثری در خودت یا رابطه هات ببینی که به ادامه ی راه امیدوارت می کنه و سوخت همون یک چهارم ماه مثبت اندیشی‌ت میشه. یه چیزی تو مایه های اون پیامکه‌ که ... تا زمانی که نایستاده ای اصلا مهم نیست که چقدر آهسته به حرکتت ادامه می دی ...
همینا به علاوه ی «لوییز هی» که میگه آموختن یعنی اشتباه کردن.


مهتا، تو پرچم افتخار من و پدرت در برابر فامیل و دوست و همسایه نیستی. قرار نیست باشی. ما هرگز ایده ای برای تحویل دادن یک نابغه، به جامعه ی جهان سومی مان نداشته ایم.
هر سه مان خوب می دانیم که هیچ چیز به اندازه ی با هم زیر پتو رفتن‌ در صبح های سرد زمستان و بوس و قلقلک بازی، سر شوقمان نمی آورد.