چرا بدون من عروسی گرفتید؟!
يكشنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۴، ۰۸:۱۹ ق.ظ
مهتا: مامان میشه از اون سایبونا برام بخری که رو پلک میزنن.
(سایبون=سایه)
مهتا: من عاشق پریسا شدم. چون ایناشو به من داد. منم از قبل میخواستم که اینا مال من باشه.
با هم معمابازی می کردیم.
نوبت مامان: اون چیه که 5 تا انگشت داره ولی دست نیست؟ (جواب دستکش بود)
نوبت مهتا: اون چیه که 5 تا انگشت داره ولی خودش دسته؟
دو تا طاووس کشیدی بعد میگی: اینا جادوگرن. جادوگرِ تخم زن. تخم می زنن.
مامان: تخم می ذارن!
مهتا: نه! یعنی تخمشون که از پشتشون در میاد با پا میزنن بهش.
رو به بابا که از در خونه اومده تو، داره غر میزنه: ببخشیدا شما اومدید استراحت کنید یا به ما تذکر بدید!؟
داریم می ریم بازار روز.
مهتا: این خرسی هم میگه همرامون میاد.
مامان: نه. نمیشه.
مهتا: مامان! پسرمه نمیتونم تو خونه تنهاش بذارم.
شب موقع خواب: کاش که ما ایرانی نبودیم. اون کشوری بودیم که شبای ما اونجا صبحه. اونوقت من شبا بازی می کردم.
(درباره این که نصف کرهی زمین شبه، نصفش روزه چند روز قبل بهت گفته بودم)
در حال دیدن فیلم عروسی من و بابا. با کلی ناراحتی: مامان چرا بدون من عروسی گرفتید؟!
موقع برگشتن از استخر مدال تشویقی گرفته بودی و به گردنت آویزون بود. یک آقای مغازه داری مدال را دید و با شوق و ذوق بهت تبریک گفت. از جلوی مغازهاش که رد شدیم سریع مدال را کردی توی پیرهنت و گفتی: نمیخوام کسی مدالمو ببینه. فقط میخوام بابام ببینه.
در حال تماشای مسابقه آواز بودی. یکی از شرکت کننده ها آواز غمگینی می خواند و قیافهی داورها غمگین شده بود. گفتی: اَشکوانه است! (در مقابل خندوانه)
لباس تازه ات را پوشیدی. من و بابا گفتیم وای چه خوشگل شدی. با حرارات گفتی: آره! معروف ترین شدم! بعد هم یه چیزی مثل بلندگو دستت گرفتی و شروع کردی به آواز خوندن.
در حال مغازه دار بازی. ازت خرید کردم، بعد گفتم: چقدر شد پولش؟
گفتی: خواهش میکنم. اختیار ِ شما رو نداره.
رو به من میگی: همین الانم که بزرگ شدی باید به حرف مامانت گوش بدی.
من: بله! گوش میدم.
مهتا: نه! من چند بار دیدم گوش ندادی. مثلا من میرم خونشون میخواد به من خوراکی بده تو میگی نه! زحمت میشه.
مهتا: مامان چرا زنا باید روسری سرشون کنن؟
مامان: تو کشور ما این یه قانونه. میگن چون زنا موهاشون خوشگله، جذابه باید بپوشونن.
مهتا: اِ بی تربیت موهای بابای منم خوشگله.
مهتا رو به بابا: میدونی از چیت خوشم میاد؟
بابا: از چیم؟
مهتا: از همه چیت!
(سایبون=سایه)
مهتا: من عاشق پریسا شدم. چون ایناشو به من داد. منم از قبل میخواستم که اینا مال من باشه.
با هم معمابازی می کردیم.
نوبت مامان: اون چیه که 5 تا انگشت داره ولی دست نیست؟ (جواب دستکش بود)
نوبت مهتا: اون چیه که 5 تا انگشت داره ولی خودش دسته؟
دو تا طاووس کشیدی بعد میگی: اینا جادوگرن. جادوگرِ تخم زن. تخم می زنن.
مامان: تخم می ذارن!
مهتا: نه! یعنی تخمشون که از پشتشون در میاد با پا میزنن بهش.
رو به بابا که از در خونه اومده تو، داره غر میزنه: ببخشیدا شما اومدید استراحت کنید یا به ما تذکر بدید!؟
داریم می ریم بازار روز.
مهتا: این خرسی هم میگه همرامون میاد.
مامان: نه. نمیشه.
مهتا: مامان! پسرمه نمیتونم تو خونه تنهاش بذارم.
شب موقع خواب: کاش که ما ایرانی نبودیم. اون کشوری بودیم که شبای ما اونجا صبحه. اونوقت من شبا بازی می کردم.
(درباره این که نصف کرهی زمین شبه، نصفش روزه چند روز قبل بهت گفته بودم)
در حال دیدن فیلم عروسی من و بابا. با کلی ناراحتی: مامان چرا بدون من عروسی گرفتید؟!
موقع برگشتن از استخر مدال تشویقی گرفته بودی و به گردنت آویزون بود. یک آقای مغازه داری مدال را دید و با شوق و ذوق بهت تبریک گفت. از جلوی مغازهاش که رد شدیم سریع مدال را کردی توی پیرهنت و گفتی: نمیخوام کسی مدالمو ببینه. فقط میخوام بابام ببینه.
در حال تماشای مسابقه آواز بودی. یکی از شرکت کننده ها آواز غمگینی می خواند و قیافهی داورها غمگین شده بود. گفتی: اَشکوانه است! (در مقابل خندوانه)
لباس تازه ات را پوشیدی. من و بابا گفتیم وای چه خوشگل شدی. با حرارات گفتی: آره! معروف ترین شدم! بعد هم یه چیزی مثل بلندگو دستت گرفتی و شروع کردی به آواز خوندن.
در حال مغازه دار بازی. ازت خرید کردم، بعد گفتم: چقدر شد پولش؟
گفتی: خواهش میکنم. اختیار ِ شما رو نداره.
رو به من میگی: همین الانم که بزرگ شدی باید به حرف مامانت گوش بدی.
من: بله! گوش میدم.
مهتا: نه! من چند بار دیدم گوش ندادی. مثلا من میرم خونشون میخواد به من خوراکی بده تو میگی نه! زحمت میشه.
مهتا: مامان چرا زنا باید روسری سرشون کنن؟
مامان: تو کشور ما این یه قانونه. میگن چون زنا موهاشون خوشگله، جذابه باید بپوشونن.
مهتا: اِ بی تربیت موهای بابای منم خوشگله.
مهتا رو به بابا: میدونی از چیت خوشم میاد؟
بابا: از چیم؟
مهتا: از همه چیت!
- يكشنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۴، ۰۸:۱۹ ق.ظ