نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.

نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.


+ خانه  
+ نظرات در معرض ديد عموم قرار نمي‌گيرند. + گاهي مطلبي بارها دچار تغيير مي‌شود. + جمله‌ي سردرِ وبلاگ از يحيي قائدي‌ست.

در یکی از گروه‌های تلگرام، دوستی متنی فرستاده است مبنی بر اینکه ما فقط یکبار زندگی می‌کنیم و از این رو  توصیه‌هایی کرده‌است از جمله اینکه اگر از چیزی خوشت نمی‌آید آن را ترک کن.

پرسش:
از چه چیزهایی در زندگی خوشم نمی‌آید؟
چرا از این چیزها خوشم نمی‌آید؟
هیچوقت خوشم نمی‌آمده یا در برهه‌ی خاصی ناخوشایند شده‌اند؟
آیا انتخاب من در کشیده‌شدنِ پای ناخوشایندها به زندگیم دخیل بوده است؟
مسئولیت من در برابر انتخابهایِ حالا در لحظه‌ی اکنون ناخوشایندم چیست؟ 
در برخورد با ناخوشایندها چه امکان‌های دیگری جز ترک کردن، وجود دارد؟
آیا این توجیه درستی است که چون یکبار زندگی می‌کنیم, باید همه چیز زندگیمان خوشایند باشد؟
اگر چند بار زندگی می‌کردیم, نیازی به ترک کردن ناخوشایندها نبود؟
آیا انسان قدرت ترک هر چیز ناخوشایندی را دارد؟
در برابر چیزهای ناخوشایندی که امکان ترک آنها را نداریم باید چه کنیم؟
و ...

پی‌نوشت: پرسش، دیدن زوایای تاریک یک مساله است.


 در دید و بازدید عید، یکی از اقوام تعریف می‌کرد که در کودکی، شبی پدرش مداد بی‌کیفیتی برایش خریده بود که موقع نوشتن مشق، مرتب نوکش می‌شکست و مجبور بود مکرر آن را تراش کند و از این بابت کلی آن شب سختی کشیده‌بود و به پدرش خرده گرفته بود. اما به سبب اینکه نوک مداد مدام تیز شده بود, تاثیراتی روی نحوه‌ی نوشتنش گذاشته بود و فردایش معلم در مدرسه بخاطر خط‌خوش او را تشویق کرده بود.

پرسش:
آیا چیزهای سخت و آزاردهنده در لحظه‌ی حال، می‌توانند مسبب موفقیتهایی شادی‌بخش در آینده شوند?
اگر بله، آیا هر چیز آزاردهنده‌ای را به این امید می‌توانیم تاب بیاوریم? 
آیا امید به آینده‌ای روشن از پس سختی‌های کنونی، تاب‌آوری‌مان در لحظه‌ی حال را آسان‌تر نمی کند?
شما برای تاب‌آوردن در برابر چیزهای آزاردهنده‌ای که نمی‌توانید تغییرشان دهید، چه ایده‌ای دارید?
به نظرتان در چنین برهه‌هایی، سکوت بهتر است یا اعتراض?
به نظرتان اعتراض می‌تواند بی‌ثمر باشد?
آیا ما نسبت به آزاردهندگانمان خشمگین می‌شویم?
اگر حوادث آزاردهنده‌ای مسبب کسب موفقیتی در زندگیتان شود، شیرینی موفقیت می‌تواند از خشم شما نسبت به مسبب یا مسببان رنجتان بکاهد?
اگر فردی ناآگاهانه مسبب تحمل سختی‌ای در زندگیمان شود، حق داریم نسبت به او خشمگین باشیم?
آیا کسب موفقیت از پس رنج‌ها، می‌تواند توجیهی قابل‌قبول از جانب مسببین رنجهامان باشد?
آیا ممکن است خود، رنجی را بر خود وارد آوریم تا از پس آن موفق به کسب چیزی لذت‌بخش شویم?
تاب آوری در برابر سختی‌های خودخواسته و سختی‌های تحمیلی چه تفاوتهایی با هم دارند?
چه چیز باعث می‌شود انسان آگاهانه سختی و رنج را برای خود انتخاب کند?
آیا از پس هر سختی‌ای، چیزی بدست می‌آوریم؟
و ...

پی‌نوشت: پرسش، دیدن زوایای تاریک یک مساله است.


سرِ انگشت اشاره‌اش را به سرِ انگشت شصتش به نشانه‌ی ناچیز بودن چسبانده بود و می‌گفت: "حتی به این اندازه از مرگ نمی‌ترسم".
با ترسیدن یا نترسیدنش از مرگ کاری ندارم اما اینکه دردها، کاری کرده‌‌بودند که به جای «زندگی» از «مرگ» سخن می‌گفت، قلبم را می‌خراشید.


برای زنی چون من، بی‌میل به شُستن‌ها و رُفتن‌ها و سابیدن‌ها، وای اگر اندوه از راه برسد. تمام روز ترانه‌ی خاطره‌‌انگیز غمگینی را پشت هم خواهم‌شنید و ریز‌ریز خواهم گریست و بی‌تفاوت به حضور ماشین ظرفشویی، کوهی از ظرف‌ها را خواهم‌شُست و شیشه‌های بوفه را برق خواهم‌انداخت و سنگ‌های کف آشپزخانه و پذیرایی را خواهم‌سابید و غبار میزها و طاقچه‌های کتابخانه را خواهم‌گرفت و سراغ جاکفشی دم در خواهم‌رفت ...
اندوه از من کدبانویی تمام عیار می‌سازد.


اول این را بخوانید: مرا سفر به کجا می‌برد؟

و بعد ...

سلام استاد قائدی عزیز. ساعت به وقت شش‌و‌نیم صبح بود که از کابوس آزاردهنده‌ای خود را بیرون کشیدم و چند دقیقه‌ای طول کشید تا ذهنِ قلبم (تعبیر بکری بود) را قانع کنم که همه چیز فقط یک خواب بوده است. طبق معمولِ هر روز که چشم می‌گشایم از خدا بابت روزی دیگر که نصیبم کرده است تشکر کردم و سمت مبایل رفتم. فی‌الفور نوشته‌ای که از ذهن زیبا و متفاوت شما برآمده بود را مثل هوا بلعیدم. یک جورهایی از خواندنش دلم گرفت. آخر پدرم چندان اهل سفر نبود. من اما دلم مزه‌های متفاوت, وسایل متفاوت و جاهایی که روی نقشه نبود را می‌خواست. نمی‌خواستم از هزارانِ یک چیز، تنها به یک چیز اکتفا کنم. آخ که چقدر رویای رفتنِ بر جاده‌ها به شیوه‌ی خودم را داشتم اما پدرم مرد متعصبی بود که امکان کسب بسیاری از تجربه‌ها را با تصور حمایت و امنیت از من گرفت. مثل همه‌ی دخترهای این‌چنینی تنها یک روزنه‌ی امید را پیش رویم می‌دیدم. وصلت با مردی که دل در گروی سفر داشته باشد. از اتفاق عاشق مردی شدم که کودکی و نوجوانی‌اش بسیار در سفر بود. پدرش برعکسِ پدرم مرد سفر بود. مرد کوه و طبیعت. پایتخت همه‌ی کشورهای مهم و نیمه مهم جهان را می‌دانست و درباره‌شان اطلاعات زیادی داشت. خصلتهای جالب دیگری هم داشت. دریچه‌های قلبش به روی تفاوتها باز بود. همین شد که مرد زندگی من شد. اما خیلی از زندگی‌مان نگذشت که متوجه شدم به نوستالژیِ کودکی و گذشته دچار است و گویی همه‌ی راهها را رفته است و اکنون، در سفر بودن را نمی‌خواهد.
برای رها‌شدن از اندوه, در همه‌ی این سالها به یک باور تازه اندیشیدم. اینکه به جای سفر در گستره‌ی شگفت‌انگیز جهان, سفری در "خود" را آغاز کنم. زیبا و شگفت‌انگیزتر سفری که پر از تجربه‌های تلخ و شیرین شد. به زعم خودم دیدنی‌تر از همه‌ی آبشارها و موزه‌ها و برج‌ها و جاده‌های جهان. رفتم که چترهای عادت و یک سویه دیدنم را ببندم تا از تازگیِ باران خیس شوم و شروع به سوال کردن‌های فلسفی درباره‌ی خودم کردم.

چرا همیشه برای حل مسایلم یک شیوه‌ی تکراری را به کار می‌بندم? زندگی‌ام بدون قضاوت‌کردن‌هایم چه شکلی خواهد شد? آیا منطقی است که بارِ برآورده شدن رویاهای من را همسرم بر دوش بکشد? آیا زندگی مشترک معنایش اشتراک نظر در همه‌ی باورهاست? آیا می‌توانم روابط زیباتری با آدم‌های زندگی‌ام خلق کنم? قدرت عادتها بیشتر است یا آگاهی‌ها? چرا خشمگین می‌شوم? چه چیزهایی در زندگی‌ام نیازمند دگرگونی‌ست? چرا می‌خواهم مادر باشم? دیگران چقدر من را می‌دانند? من چقدر دیگران را می‌دانم? چرا می‌خواهم زنده بمانم? دایره‌ی اختیاراتم در هستی تا کجاست? درباره‌ی چه چیزهایی باید به پذیرش برسم? با گذشته‌ام می‌خواهم چه کنم? زندگی در لحظه‌ی حال یعنی چه? برای فرزندم الگوی چه چیزی هستم? تا کجا اجازه دارم خودم را زندگی کنم؟ اگر فردا از خواب بیدار نشوم چه چیزی از خودم باقی گذاشته‌ام? ...
و از اتفاق سالهاست که سفرنامه هم می‌نویسم. با نوشتن, خودم را از دریچه‌ی دید دیگران می‌بینم. خودم را معنا می‌کنم و به تردیدهایم در مورد امور زندگی پاسخ می‌دهم. در حال و آینده می‌دانم که حداقل برای چند نفر، آدم مهمی هستم. آنها حق دارند بیشتر درباره‌ی من بدانند ...
و بالاخره اینکه عاشق این جمله‌تان شده‌ام: " نوشتن و ننوشتن، انتخاب بین مردن و زنده‌ماندن است."


شوهر خاله‌ام چندان با پدرم میانه‌ی خوبی نداشت. پدرم هم همینطور. با همه‌ی این‌ها پدرم اهل بریدن رابطه‌های فامیلی نبود. اما شوهرخاله‌ام یک روز این کار را کرد. سال‌ها دختر‌خاله‌ها و پسرخاله‌هایم را ندیدم. خانه‌هایمان خیلی از هم دور بود. مادرم هم خواهرش را فقط در ختم‌ها و عروسی‌ها می‌دید. یک شب در نهایت ناباوری شوهرخاله‌‌ی چهل ساله‌ام خوابید و صبحش دیگر بیدار نشد. خاله‌ام با چهار بچه بیوه شد و دردسرهای زیادی را از سر گذراند. اما بعد فصل تازه‌ای از زندگی خواهرها آغاز شد. خاله‌ام یک خانه نزدیک خانه‌ی مادرم خرید و به آنجا اسباب‌کشی کرد. حالا روزی سه بار با هم تلفنی حرف می‌زنند. هر سه‌شنبه و چهارشنبه در جلسات تفسیر قرآن و نذری پزان خانه‌ی مادرم، خاله‌ام کنار مادرم آش هم می‌زند و برای مهمان‌ها چایی و شیرینی می‌گرداند. ماهی یک بار هم دوتایی می‌روند بازار و برای دخترها و عروس‌ها و نوه ها خریدهای جینی می‌کنند.
سال‌ها پیش در جلسات هفتگی خانه‌‌ی خاله مُنی، خانم نازنینی بود که با عشق مسئولیت حفظ زندگی نباتی دختر بیمارش را بر عهده داشت. یک بار خاطرم هست، نوشته‌ی زیبایی را در جلسه خواند که مضمونش این بود که شرایط دخترش را به عنوان محرکی برای رشد انسانی‌اش پذیرفته است. بعدها که دیگر امکان رفتن من به آن جلسات میسر نبود، تلفنی از خاله سراغش را گرفتم. دخترش فوت کرده بود و خاله می‌گفت بعد از 18 سال غذا میکس کردن و تعویض پوشک، فصل تازه ای از زندگی‌اش آغاز شده است.
این‌ها و کلی قصه‌های شبیه این‌ها، یک آموزه‌ی ارزشمند برایم داشته‌اند. اینکه تا وقتی چیزهایی در زندگی‌ام هستند که بابتشان ناخرسندم و البته نمی توانم تغییرشان دهم، به آنها به عنوان محرکی برای رشد انسانی‌ام نگاه کنم و بعد ... قطعا فصل تازه ای از راه خواهد رسید ...

پی نوشت: فصل‌تازه همیشه مرگ نیست. از اتفاق در دو فصلی که نوشتم مرگ حضور داشت.


آخ که اگر می‌توانستم تمامی افکار و تصاویر رد شده از ذهنم را بدون گزینش و ممیزی این‌جا بنویسم بدون واهمه از اینکه کسی بعد از خواندنشان از من ناامید یا عصبانی شود، بترسد یا بدش بیاید. نوشتن‌شان با نام مستعار هم نمی‌شود، می‌ترسم آنها که نباید من را از روی نوشته‌هایم کشف کنند. نه! دنیا هنوز آنقدر که باید، امن نیست. شاید هم من آدم ترسناکی هستم. یا دنیا هنوز آنقدر که باید، برای آدم‌های ترسناک امن نیست.


نمی‌دانم! شاید رای دادن من تاثیری در آرای بیرون آمده از صندوق‌ها ایجاد نکند اما زمانی در پاسخ به این سوال تو، که چرا دنیا را جای بهتری برای زیستنت نکردم، با سری بلند خواهم گفت که حداقلِ مطالبه‌گری‌های مدنی‌ای را که می‌توانستم، به این امید آزموده‌ام. از حق رای دادنم کوتاه نمی‌آیم. تو نیز تا زنده ای به کورسوهای امیدت چنگ بزن!


داستانک

وقتی دلتنگه، بلند آرزو می‌کنه که کاش می‌شد براش یه شعر بگی و توش خطابش کنی: «اکسیر من!». وقتی عصبانیه اعتراف می‌کنه که دلش می‌خواد بهت خیانت کنه تا ازت انتقام بگیره. وقتی خوشحاله جلوی آینه می‌ایسته و خودش رو با لبخند نگاه می‌کنه و ازت می‌پرسه: «به نظرت چشام سگ نداره؟» ... زن ملون مزاجی که نمی‌تواند نقشه‌ها و افکار و احساساتش را از تو پنهان کند.


اکسیر: ماده‌ای که ماهیت چیزی را تغییر دهد و آن را به چیز ارزشمندتری تبدیل کند، مثلا مس را طلا کند.


یک گله فیل در جنگل زندگی می‌کرد. تو این گله همه جور فیل بود. فیل بزرگ. فیل کوچک. فیل لاغر. فیل چاق. فیل جوان. فیل پیر و فیل خیلی بلند. آن‌ها خوشحال بودند. البته همه به رنگ فیلی بودند به جز اِلمِر.
اِلمِر با همه فرق داشت. المر رنگارنگ بود. زرد، نارنجی، قرمز، صورتی، آبی، سبز، سفید، سیاه، ارغوانی. المر مثل بقیه فیل‌ها نبود ...
یک شب المر خوابش نمی بُرد. چون فکرش خیلی مشغول بود. پیش خودش می‌گفت: چرا من با بقیه فرق دارم. کی تا حالا یک فیل رنگارنگ دیده! ...
فردا صبح وقتی فیل‌های دیگر از خواب بیدار شدند، المر نبود. او شبانه رفته بود ...

بقیه اش را اینجا بخوانید:
المر فیل رنگارنگ - دیوید مک کی - ترجمه‌ی کیانوش مصباح - کتابهای شکوفه


وقتی گِرِگ برای پدرش خرید می‌کند، بقیه‌ی پول را به او برمی‌گرداند. او آدم قابل اعتمادی است .
برایان مراقب خواهر کوچولویش است حتی وقتی دوستان برایان به او سر می‌زنند. او آدم قابل اعتمادی است.
حتی وقتی بیلی حواسش نیست، هیتر مهره‌های شطرنج را جابجا نمی‌کند. او آدم قابل اعتمادی است.
...

قابل اعتماد باشید - مری اِسمال - ترجمه هایده کروبی . انتشارات فنی ایران


شب قبل از خواب رو به مامان: تو شبا راحتی. چون شوهرت کنارت می‌خوابه. من که شوهر ندارم.

در مورد مامان سپهر، پسر همسایه حرف می زدی. می گفتی ازش خجالت می‌کشی.
مامان: نگران نباش. سپهرم از من خجالت می‌کشه.
مهتا: عمراً حتی یه دونه کَس از تو خجالت بکشه. انقد تو خوب و مهربونی.

مهتا (در اعتراض به تک بچه بودن): من بیچاره تو این خونه تک و تنهام. بدون هیچ کم و کسری.

بابا از من متر را خواست. بهش دادم و مشغول شستن ظرف ها شدم. بعد بابا از خونه بیرون رفت.
مامان: مهتا بابا چی را با متر اندازه گرفت.
مهتا: نمی‌دونم. ما که خانواده‌ی پنج نفره نیستیم. اگه شمال بودیم بقیه می‌فهمیدن بهت می‌گفتن. (دسته جمعی همیشه می‌ریم شمال)

مهتا: بزرگ شم می خوام یه اسب بخرم اسب سواری کنم. اسب که پمپ بنزینش تموم نمیشه آدم حال می کنه.

داداش پسر همسایه دو سالشه. به زبان خودش یه چیزایی بهت میگه که نمی‌فهمی. به پسر همسایه می‌گی: داداش کوچیکت چی میگه؟
پسر همسایه: نمی‌دونم!
مهتا: من اگه داداش داشتم همه‌ی حرفاشو می‌فهمیدم.

شب در تاریکی خانه، از توی تختخوابت: بابا تو از چه رنگی خوشت میاد؟
بابا (از تو تختخواب خودش): نارنجی.
مهتا: منم از صورتی خوشم میاد. فقط جانِ تو من از نارنجی بدم میاد.

یکهویی در دهمین سالگرد عروسی من و بابا: مامان دوست پسر یعنی چی؟

در ماه دی هستیم. طبق معمول شب قبل از مسواک زدن غر می‌زنی که من این کار را برات انجام بدم. چون تو خوب بلد نیستی: من اول ماه اردیبهشت که تازه زمستون شده بود یاد گرفتم. تازه دو ماهه یاد گرفتم.

مهتا: مامان برای چی خدا شیر رو آفرید که حیوونا رو بخوره! برای چی اونا فرنی نمی‌خورن؟

بابا داره غذا می‌خوره، من دارم ظرف می‌شورم.
مهتا رو به بابا: دیروز تو اخبار گفت، کمتر پرخوری کنید تا ظرف کمتر کثیف شه، آب کمتر مصرف شه.

توی پارک با سوفی روی یک تاب بزرگ نشسته بودید و تاب می‌خوردید. یه پسر کوچولویی هم منتظر بود شما پاشید اون بشیه. بعد یه دفعه عصبانی شد و دستبند اسباب بازی شو درآورد و تهدیدتون کرد: من یه پلیسم!
مهتا رو به سوفی: دروغ میگه! اون فقط یه پسربچه است.

شب قبل از خواب رو به بابا:
بابا اینم بدون که من فردا نمی‌خوام برم مدرسه. اعصابمو خورد کرده این خانم معلم جدیده. تا بشینم فکر کنم ببینم چیکار کنم.

بابا: سی دی‌ات تموم شد من اخبار ببینم؟
مهتا: خوب به جای اخبار، روزنامه بخون.

تو تاریکی اتاق دستتو خاروندی. اومدی بیرون دیدی جوشت کنده شده، خون اومده. میگی: راست میگن تو تاریکی خطرناکه خاروندنا!

دچار یه جور رفلکس معده شدی. می‌پرسم: از کی اینطوری شدی؟
مهتا: نمی‌دونم از پریروز یا فردا.

بعد از رفتن مهمان‌ها، در حال نظر دادن درباره‌ی بچه‌ی یکی از اقوام که ساکت بوده و باهات بازی نکرده: حرف بدیه ها ولی فکر کنم اوتیس (اوتیسم) داره.



من یک دختر پنج سال و نیمه دارم که ظهرها که از مدرسه بر‌می گردد به جای راهی شدن به سمت آسانسور، می دود توی حیاط و از وسط گل های ریز و علفهای هرز باغچه، یک گل کوچک یا برگی می کَنَد و با عشق برای من که در درگاهی خانه در طبقه‌ی پنجم دقایقی به انتظارش ایستاده ام، هدیه می آورد.
فقط همین سکانس، قدرت این را دارد که فیلم زندگی‌ام را نامزد دریافت جوایز بلورین و طلایی و نقره‌ای مهم‌ترین جشنواره‌های دنیا کند.


از خواب که بیدار شدم از خودم و از خیلی چیزها عصبانی بودم. احمقانه با خودم فکر کردم، تردی و تازگی یک نان بربری خشخاشی، قدرت این را خواهد داشت که احساس خوشبختی را دوباره به قلبم بازگرداند.  به نانوایی رفتم اما زبانم نچرخید. نان بربری ساده گرفتم و هنگام خوردنش فقط احساس انجام وظیفه ای سرد و سخت در برابر بدنم را داشتم. تازگی‌اش، مرا با خود به هیچ رویای گرم و بکری نبرد. 
وقتی درهای قلبم را می‌بندم، دنیا با اینهمه ثروت، هیچ چیز برای بخشیدن به من در چنته ندارد.



خوشبختی یعنی هشت و نیم صبح از خونه بزنی بیرون، بری سبزی خوردن تازه بخری تا ظهر همراه فلافل خونگی ناهار بخوریش.
عشق
یعنی وقتی پشتت قولنج می‌کنه، یه نفر تو این دنیا باشه که بدونه دقیقا کجای کمرت رو باید فشار بده تا قولنجت بشکنه.

واقعا زندگی رو پیچیده نکنیم.

به نظر من در دل هر چیز بدی، می‌شود یک چیز خوب پیدا کرد.

مثلاً تصور کنید که سی و پنج سال از عمرتان را از دست داده‌اید و هنوز کسی در زندگیتان نیست که در یک اقدام هماهنگ، اول عاشق روح همدیگر و بعد عاشق جسم همدیگر شده باشید.
خوب قسمت بدش این است که:
در این دنیای بزرگ هیچکس نیست که شما اهلی‌اش کرده باشید.
اما قسمت خوبش این است که:
شما، بدون عشق نمی‌میرید.
بدون عشق، همچنان قادر به نفس کشیدن، غذا خوردن، اجابت مزاج، حمام کردن، خرید کردن، کتاب خواندن، موسیقی گوش‌دادن، استخر رفتن، آش‌رشته پختن، کارآفرین شدن، عاشق بچه‌ها بودن و کلی کارهای بی‌نظیر و دوست‌داشتنی دیگر هستید.
می‌توانید تنهایی به رستوران سنتی بروید و یک کوفته تبریزی بزرگ را همراه مشت‌مشت سبزی خوردن میل کنید. می‌توانید در خلوت خانه به تماشای یک فیلم احساسی بنشینید و در هم‌ذات‌پنداری با یکی از نقش‌ها، بلند بلند گریه کنید. می‌توانید به گلدان‌هایتان کود کریستالونه بدهید. می‌توانید یکهویی شال و کلاه به سر کنید و خودتان را به صرف دو تا لیوان بزرگ ذرت‌مکزیکی مهمان کنید.
باورنکردنی است اما شما بدون عشق، حتی برای بازگشت به خودکنترلی و خودانگیزشی ذهنتان، قادر به حذف ضربتی گروه‌های تلگرامی‌تان هستید.
و اوووووف!
کلی وقت خالی دارید. می‌توانید کنج کاناپه‌ی راحتی‌تان چمباتمه بزنید و درباره‌ی خودتان فکر کنید. فکر کنید که چرا تا حالا نتوانسته‌اید کسی را اهلی کنید.


ابزار ارزشمندی است. با آن می‌توانیم از احوال دنیا و آدم‌هایش باخبر شویم و از ندانستن‌هایمان کم کنیم. می‌توانیم به داد همدیگر برسیم وقتی سردرگم و افسرده و عصبانی و غمگین هستیم. می‌توانیم شادمانیِ جمعی کنیم وقتی خوشحالیم و حتی در کمال ناباوری در بعضی از گروه‌ها می‌توانیم بدون خودسانسوری، دعوا، دلخوری و قضاوت، درباره‌ی عقاید شخصی‌مان در باب مذهب و سیاست و اجتماع حرف بزنیم.
با این‌همه، هفته‌ی پیش از خودم پرسیدم:
آیا من روزانه به این همه اطلاعات و ارتباطات نیاز دارم؟


-

«ف» فقط سه روز مانده به پایان دهه‌ی اول زندگی‌مان. در آستانه‌ی این روز شگفت! یک کشف خنده‌دار کرده‌ام. کشف کرده ام که خاطرات تلخ‌ زندگی‌مان را هم صمیمانه دوست دارم. زیرا به لطف وجودشان، می توانیم سرمان را بالا بگیریم و با افتخار بگوییم: هی! ما جا نزدیم!


دیالوگش مثل فیلم‌ها بود: « حالم خیلی بده. کاش الان بیای اینجا. خیلی بهت احتیاج دارم ... »

تلفن را که قطع کردم، یاد وقت‌هایی افتادم که به او احتیاج داشتم و می‌دانست و نیامده بود. یاد خیلی چیزها افتادم. ده‌ها موقعیت و تصویر از جلوی چشمم عبور کرد. صدای ممتد توقعات و گلایه‌هایش توی گوشم پیچید. عجله‌ای برای رفتن نداشتم. سرم را گرم شستن ظرف‌ها و مرتب کردن آشپزخانه کردم و هی با خودم جنگیدم. ماشین بافندگی ذهنم برای لحظه‌ای متوقف نمی‌شد. بعد یک دفعه کلمات یک شعر روی زبانم جاری شد:

نیا!
گلایه نکن!
از آن زمان‌ها هم هیچ نگو ... *

یک آن فکر کردم اگر روبرویم ایستاده بود! حرف‌های توی سرم را شنیده بود! قلب سیاهم را دیده بود! شک ندارم یک حرف‌هایی شبیه همین شعر تحویلم می‌داد و در را باز می‌کرد و با بغض قورت داده‌اش می‌رفت ...
ناگهان از خودم بدم آمد! ...
به سمت چوب لباسی رفتم، لباس‌هایم را پوشیدم. «ف» شماره آژانس را گرفت ...

* کیکاووس یاکیده



بچه که بودم می‌گفتند شبیه آن‌شرلی و جودی اَبوت و لوسیمِی هستم. لابد به این خاطر که زیادی فکر می‌کردم و زیادی حرف می‌زدم و زیادی نظر می‌دادم. بعد من تمام این خصلتهای آن موقع قابل توجه را با خودم آوردم تا بزرگسالی. حالا تبدیل یه یک غول غیرقابل تحمل شده‌ام که زیادی فکر می‌کند و زیادی حرف می‌زند و زیادی نظر می‌دهد.