در سالهای اخیر، آرام آرام و با دلهره خودم شدم در حالیکه بخش بزرگی از تایید شدنهایم را از دست دادم. اوایل گریه میکردم. تاب تحمل نامهربانیها را نداشتم. بعدتر عصبانی میشدم. تاب تحمل انتقادها را نداشتم. بعدترش منتقدینم را قضاوت میکردم و فکر حذفشان از سرم میگذشت. تاب دیدنشان را نداشتم. «ف» اغلب با مهربانی حق را به من میداد اما عملاً کسی را حذف نمیکرد. کمکم یاد گرفتم زندگی بچهبازی نیست و همه را باید بپذیرم. خنده دار است اما این روزها حتی خوشم میآید که در هر محفلی مخالفی داشته باشم که با هم به بحث و گفتگو بنشینیم. اینطوری مهمانی برایم از خوردن و جانم قربانم فراتر میرود و غنی میشود. دارم نحوهی درست گفت و شنود را تمرین میکنم. خوب گوش دادن بدون تعصب، و استدلال کردن عقلانی با در نظر گرفتن پدیدهای به نام خوداصلاحی.
با اینهمه اگر من را یک نمودار سینوسی در نظر بگیریم، مدام در حال رفت و آمد بین وفاداری به اصول روشنفکرانه و چنگ زدن به رفتارهای عصر بدویتم هستم. در دوردستها تصویر زنی را می بینم با موهای خاکستری که هنوز در حال کلنجار رفتن با بدویتهایش است اما شک ندارم در پنجاه یا شصت سالگی نسبت به حالا، انسان بهتری خواهم بود.
- ۰ نظر
- ۲۰ خرداد ۹۵