نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.

نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.


+ خانه  
+ نظرات در معرض ديد عموم قرار نمي‌گيرند. + گاهي مطلبي بارها دچار تغيير مي‌شود. + جمله‌ي سردرِ وبلاگ از يحيي قائدي‌ست.
تمام آن سال‌هایی که مرا بلبل‌زبان و حاضر‌جواب می‌نامیدند، از دید خودم در سالهای خفقان زندگی‌ام قرار می‌گیرند. نود و نه درصدم زیر آب بود و اطرافیانم تاب همان یک درصدی که بروز می‌دادم را نداشتند. همین بود که از آشکار شدن، ترس داشتم و با توجیهاتی مثل احترام گذاشتن به عقاید دیگران، عقاید خودم را رو نمی‌کردم. سی و اندی سال باید می‌گذشت تا مادر شدن، به من این شجاعت را بدهد تا خودم را زندگی کنم با این امید که الگوی ترس و خفقان برای دخترم نباشم.
در سال‌های اخیر، آرام آرام و با دلهره خودم شدم در حالیکه بخش بزرگی از تایید شدن‌هایم را از دست دادم. اوایل گریه می‌کردم. تاب تحمل نامهربانی‌ها را نداشتم. بعدتر عصبانی می‌شدم. تاب تحمل انتقادها را نداشتم. بعدترش منتقدینم را قضاوت می‌کردم و فکر حذفشان از سرم می‌گذشت. تاب دیدنشان را نداشتم. «ف» اغلب با مهربانی حق را به من می‌داد اما عملاً کسی را حذف نمی‌کرد. کم‌کم یاد گرفتم زندگی بچه‌بازی نیست و همه را باید بپذیرم. خنده دار است اما این روزها حتی خوشم می‌آید که در هر محفلی مخالفی داشته باشم که با هم به بحث و گفتگو بنشینیم. اینطوری مهمانی برایم از خوردن و جانم قربانم فراتر می‌رود و غنی می‌شود. دارم نحوه‌ی درست گفت و شنود را تمرین می‌کنم. خوب گوش دادن بدون تعصب، و استدلال کردن عقلانی با در نظر گرفتن پدیده‌ای به نام خوداصلاحی.
با اینهمه اگر من را یک نمودار سینوسی در نظر بگیریم، مدام در حال رفت و آمد بین وفاداری به اصول روشنفکرانه‌ و چنگ زدن به رفتارهای عصر بدویتم هستم. در دوردست‌ها تصویر زنی را می بینم با موهای خاکستری که هنوز در حال کلنجار رفتن با بدویت‌هایش است اما شک ندارم در پنجاه یا شصت سالگی نسبت به حالا، انسان بهتری خواهم بود.

به نظرم، پدرم را می‌توان در زمره‌ی آدم‌های نرم قرار داد هر چند که سختی‌های خودش را در برخورد با برخی مسایل زندگی دارد. این را از آنجا می‌فهمم که چهره‌اش در حال خندیدن و شوخی کردن، بیشتر از هر حالت دیگری در ذهنم نقش بسته است. اغلب وسط تماشای فیلم، سریال یا برنامه‌ای طنز، صدای خنده‌های پدرم توی گوشم می پیچد. مثل همین امروز که سریال پایتخت را می دیدم. نقی تازه خانه‌دار شده بود و در بدو ورود به خانه‌ی تازه، یک سری آدم طبق معمولِ سریال‌های ایرانی در حال تشییع جنازه‌ بودند. اینجا در تصورم، پدرم حالت کنجکاوی گرفته است چون جنازه متوفی زیر ترمه و روی برانکارد، در راهروی آپارتمان همراه با گریه و شیون رو به پایین در حرکت است. وقتی نقی می‌گوید: خدا رحمت کنه، فقط داداش بپا دیوارُ خط نندازی، یکدفعه صدای خنده‌ی پدرم بلند می‌شود. خوب می‌دانم چه شوخی‌هایی او را به خنده می‌اندازد و سرِ شوقش می آورد.


در این برهه از زندگی‌ به این باور رسیده‌ام که همه‌ی گندهایی که بشر دارد به خودش و دیگران می‌زند زیر سر «آرزوهای شخصی‌اش» است. وقتی چیزی برای آدم مهم باشد، درد نرسیدن به آن، درست به همان اندازه مهم و بزرگ است. درد، انتخاب‌های آدم را بدجوری تحت تاثیر قرار می‌دهد. به زعم من، هر چه آرزوها بزرگ‌تر باشند، درد نرسیدن به آنها بزرگتر است و این امکان پررنگ‌تر می‌شود که به انتخاب‌های ویران‌کننده‌تری نیز دست بزنیم.
خیلی درباره‌‌ی این مساله فکر کرده‌ام. به نظرم می‌رسد اگر بخواهم عاقلانه رفتار کنم یا باید آرزوهایم را مرتب بازنگری کنم و چیزهایی را خط بزنم یا باید در جستجوی چیزی ارزشمندتر از «آرزوها» برآیم.

پی نوشت: اپیکور می‌گفت اگر خواسته‌هایمان ساده باشند، تحققشان هم ساده خواهد بود در نتیجه زمان و انرژی بیشتری برای لذت بردن از زندگی خواهیم داشت.


از هشیاری ماست یا از ناچاری‌مان.
هر چه که هست هرازگاه برای بقای خود باید یک چیزهایی را از توی سرمان خط بزنیم. انگیزه‌های شیرینی مثل دوست داشته‌شدن، دیده شدن یا تایید شدن فقط تا حول و حوش سی سالگی آدم را سرپانگه ‌می‌دارند. از یک جایی به بعد زندگی دردناک می‌شود و آدم از این‌همه طاقت و بلاهت حوصه‌اش سر می‌رود. یا باید شانس بیاورد و جوانمرگ شود یا باید برای بقای خود، یک چیزهایی را از توی سرش خط بزند.


شهرزاد، قصه‌ی آزادی و عشق نزیسته‌مان است. کوچه‌ای که هنوز در آن نگشته‌ایم. عاشقانه‌ای که هنوز نگفته‌ایم.

با آن بخشی از جامعه که لبهاشان را می‌گزند و بچه‌هاشان را در آغوش می‌گیرند و خدا را شکر می‌کنند که به کودکشان تجاوز نشده است، کاری ندارم. با آن‌هایی که همواره معتقدند کِرم از پوشش و عملکرد قربانی است کاری ندارم. با آن‌هایی که برای نشان دادن بی‌تفاوتی‌شان نسبت به خبر منعکس شده، ناگهان حرفِ تعداد مدعیان فرزندی پرینس را پیش می‌کشند  یا با تبریک تولد امام حسین و حضرت عباس گروه‌های تلگرام را چراغانی می‌کنند کاری ندارم. با آنها که خودشان را در این جهان کاره‌ای نمی‌بینند و همه چیز را به خدا می سپارند و برای درمان همه‌ی دردهای جهان، ختم صلوات می‌گیرند و به امام رضا قسممان می‌دهند که پیامشان را برای ده نفر بفرستیم و قطع کننده‌ی زنجیره شان نباشیم کاری ندارم. با مبدعین نظریه‌ی «ما به اندازه‌ی کافی بزرگ نیستیم تا بتوانیم تغییرات بزرگ ایجاد کنیم» که به این وسیله خودشان را از هفت دولت آزاد کرده‌اند کاری ندارم. با آنها که می‌گویند «خبرهای بد را انتشار ندهید!» تا ما بتوانیم به جای زمین، بر روی ابرها زندگی کنیم، کاری ندارم. با آن عده‌ روشنفکرِ منفعلی که می‌گویند تجاوز به کودکان در همه جای دنیا به وفور صورت می‌گیرد و ماجرای سوییتی، دختر فیلیپینی ده ساله‌ی مجازی را پیش می‌کشند کاری ندارم. با آن عده‌ روشنفکر منفعل دیگری که پیگیری ماجرا را به انجمن‌های حقوق کودکان حواله می‌دهند کاری ندارم. اینجا در ایران با خودخواهی‌ها، بی‌تفاوتی‌ها و انفعال‌های هیچ کس نمی‌شود کاری داشت. زیرا روابط دوستی، کاری و فامیلی‌مان را شدیداً تحت تاثیر قرار می‌دهد.


به دختر 9 ساله‌ای تجاوز می‌شود و ما لبهامان را می‌گزیم ... پس چرا از اندوه نمی‌میریم؟


رفتن به نمایشگاه کتاب، هوسی است شهوتناک!
وقتی هنوز شش هفت کتابِ اساسیِ خوانده نشده دارم و دو سه کتابِ اساسیِ خوانده‌ شده‌ هم هستند که فقط خوانده شده‌اند.


وقتی شادم، خنده‌های همیشگی. وقتی غمگینم، گلایه‌های همیشگی. وقتی عصبانیم، پرخاش‌های همیشگی. ابلهانه نیست؟! سی و پنج سال است دارم یک نقش را بازی می‌کنم.


خدای من، حضور بی‌موعظه‌ای در زندگی‌ام دارد.
به من اجازه‌ی تجربه و خطا می‌دهد.
و با تکلیف مخالف است.
تنها، نگاه می‌کند.
بارِ نگاهش را دوست دارم.


برای شروعِ هر جمله‌ی تازه‌ای، باید تهِ جمله‌ی قبلی نقطه گذاشت.



«زندگی» باید چیز ملایمی باشد فراتر از آرزوهای تهوع‌آور شخصی‌مان.


مهتا، آدم‌ها را به شیوه‌ی خودت دوست بدار و اگر این دوست‌داشتن، آنها را برای دوست داشتنت قلقلک نداد، پرچم سفید را بالا ببر. زیرا آدم‌ها حق انتخاب دارند. یادت باشد جنگیدن بر سر عشق، از تو یک ابله تمام عیار می‌سازد. به جای آن با خودت بجنگ! بر سرِ «دیگر شدن».


به گمانم حالا باید بیست تایی شده‌ باشند. خیلی دوستشان دارم. در آینه که می‌بینمشان انگاری وسط این‌همه سرکشی، چیزی قلقلکم می‌دهد حرمتشان را پاس بدارم.


جلسه‌ی پیش بالای دفتر کلاس فلسفه‌ام نوشتم: «کمتر ادعا کنم» و با خودکار چند بار پررنگش کردم. هرچند که این خود یک ادعای تازه است اما با اطمینان می‌گویم که کمتر ادعا کردن برایم بدجوری لازم است. استدلالهای قابل قبولی هم برایش دارم. اول اینکه وقتی مدام در حال ادعا کردن هستم، یعنی مدام در حال حرف زدنم و این یعنی مدام خودم را از گوش دادن محروم می‌کنم. دوم اینکه دیدم، در هر چه مدعی‌اش نیستم گامی به پیش برمی‌دارم و در آن دیگری‌ها، رسوب کرده‌ام و دست‌آخر اینکه معلومم شد برای بسیاری از ادعاهایی که دارم، استدلالِ قابلِ قبولِ یک اجتماع پژوهشی در دست ندارم.


آزادی و دیگر هیچ ...

وقتی در کلاس فلسفه با مهارت «پرسشگری» آشنا شدم، یک جورهایی شُک شده بودم. بعد از هر بار تمرین کردنش، احساس نیوتن را داشتم موقع کشف جاذبه. «پرسش» به من توانایی دیدن زوایای تاریک مساله‌ها را می‌داد. گویی ویدیو پروژکتورهایی در ذهنم، ناگهان ده‌ها نقطه‌ی نادیده را چون روز روشن می‌کردند. اما کار همین‌جا پایان نگرفت. چند روزی است که متوجه شده‌ام برای کنترل ماشین بافندگی ذهنم از «پرسش» یاری می‌گیرم و اینگونه افکارم را از رفتن به بیراهه‌های ناکجاآباد، باز می‌دارم و نگرانی و کلافگی و خشمم را در مشت می‌گیرم.

- وقتی مهتا بیمار شد:
به نظرت بچه‌ها تا بزرگ شوند، هیچوقت بیمار نمی‌شوند؟
- وقتی راننده‌ی سرویس جواب مبایلش را نداد:
به نظرت آدم نمی‌تونه یه روز مبایلشو جا بذاره؟
- وقتی «ف» گفت: تو وسواس فکری داری:
به نظرت اشتباه می‌کنه؟!


اقوام پدری‌ام یک مهارت فوق‌العاده در به عزلت نشاندن هر کس که نظری متفاوت با آنها داشته باشد، دارند. کافی است در یک جمع خانوادگی درباره‌ی چیزی نظری بدهی که شبیه نظر آنها نباشد, اول تک و توک صدای مخالفت بعضی بلند می‌شود. بعد در یک اتفاقِ غیر هماهنگِ درونی شده, روح جمعی‌شان به جبهه‌ای علیه تو تبدیل می‌شود و ناگهان با شال و مانتوی رنگی‌ات وسط نگاه‌های عاقل اندر سفیهِ دختر‌عمه‌ها و عروس‌عمه‌ها و نوه‌عمه‌های چادری, احساس خفگی می‌کنی. یکی از تمرین‌های سخت زندگی‌ام در طول سال‌ها، خود را زندگی کردن میان اکثریتی است که نشانه‌ام می‌گیرند.


داستان کوتاه

من جلد اول کتابی نسبتاً قطور، با قطع وزیری هستم که به دیواره‌ی سمتِ چپِ طبقه‌ی سوم، در قفسه‌ی شماره‌ی هفده تکیه داده‌ام و با امروز، چهار هفته می‌شود که صمیمی‌ترین دوستم، جلد دوم را ندیده‌ام و این طور که کتاب نارنجی ادعا می‌کند تا دو هفته‌ی دیگر هم نخواهم دید. می‌گوید شنیده است که مسئول کتابخانه جلد دوم را تا آخر ماه برای کسی تمدید کرده است. حتمی برای همان که قبل از جلد دوم، من را به امانت گرفته بود. از همان موقع توی شُک هستم. آخر همیشه ما را با هم می‌بُردند. البته اکثرشان درست مثل همین یکی، من را زود تمام می‌کردند و وقتِ خواندنِ جلد دوم، اَدا در‌می‌آوردند.
چند روز اخیر جای خالی‌اش بین من و کتاب نارنجی، خیلی به چشمم می‌آید. همین باعث شده افکار پلیدی از سرم عبور کند. آزار دهنده‌ترینش این است که جلد دوم هیچوقت پَس‌ آورده‌ نشود! بارها از خودم پرسیده‌ام که زندگی بدون جلد دوم چه جوری‌ست؟ و هر بار فقط به یک پاسخ رسیده‌ام: 442 صفحه کم دارد!
امروز صبح، کتاب نارنجی کمی خودش را به من نزدیک کرد. به رویش نیاوردم اما ترجیح می‌دادم تا وقتی جلد دوم برگردد، جایش خالی بماند. اولش درباره‌ی همین تمدید تلفنیِ جلد دوم گفت اما بعد حرف را به مطالب خودش کشاند. موضوعش به نظرم هیچ ارتباطی با موضوع من و جلد دوم نداشت. نمی‌دانم چرا کتابدار او را با ما در یک قفسه قرار داده است. درباره‌ی طرح جلد متفاوتش هم یک چیزهایی گفت. آنقدر که کم‌کم مشتاق شدم نگاهی به او بیندازم. به نظرم رسید رنگ نارنجی‌اش از رنگ زرشکی من و جلد دوم خیلی زیباتر است. همان موقع بود که به خودم جرات دادم و از او پرسیدم: تو جلد دوم نداری؟
- نه!
- زندگی بدون جلد دوم چه جوری‌ست؟
آرام نگاهی کرد و گفت: خالی از انتظارهایی که فرو می‌ریزدمان.


هشیار بود اما در حال و هوای خودش قدم بر می‌داشت. لبهایش تکان می‌خورد و انگاری چیزی زیر لب زمزمه می‌کرد. از ده قدمی شناختمش و با خوشحالی خیره شدم به چشمهایش. نزدیکم که رسید پرسیدم خانم ستوده خودتون هستید؟ با لبخند ملایمی گفت بله و من در آغوش کشیدمش زنی را که سالهاست استقامت و جسارت و استدلال گری‌هایش را می ستایم. چند کلامی حرف زدم و بعد فکر کردم نباید به حریم شخصی‌اش بیشتر از این تجاوز کنم. برایش آرزوی سلامتی کردم و خداحافظی کردم. او رفت و من با بار سنگینِ ترس‌ها و انفعال‌هایم تنها ماندم. با بارِ سنگین این اندیشه که زنی چون او، در پی چیزی فراتر از ستایش یا آغوش من می‌جنگد.