نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.

نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.


+ خانه  
+ نظرات در معرض ديد عموم قرار نمي‌گيرند. + گاهي مطلبي بارها دچار تغيير مي‌شود. + جمله‌ي سردرِ وبلاگ از يحيي قائدي‌ست.

(اِلا): انگار نه انگار که دوست صمیمی ِ من بوده! حالا با یکی دیگر دوست شده. همه ی این ها تقصیر توست. این خیلی بی انصافی است.
(ناپدری): چی شد؟! چرا تقصیر من!
(اِلا): اگر تو مامان را ندیده بودی و ما به این خانه نمی آمدیم، هنوز خانه مان نزدیک خانه ی آنها بود و با من بازی می کرد نه با آن دُری ِ احمق.
(ناپدری): چه حرف مسخره ای! اگر سالی یک دوست واقعی باشد، تو هر جا که زندگی کنی باز هم دوست تو می ماند. حتما از آن دوست های خیلی مهربان نیست وگرنه درست موقعی که تو بهش نیاز داری، نمی رفت با یکی دیگر دوست بشود. من که می گویم خودت را از شر سالی خلاص کن.


طولانی ترین آواز نهنگ، ژاکلین ویلسون، ترجمه ی نسرین وکیلی، نشر افق


مامان می گوید: «جیسون دلش برایت تنگ شده بود.»
- خودش گفت؟
- آره! گفت به کاترین بگو همه چیز حالم را به هم می زند.
مامان از بالای قاب عینکش معنی دار و طولانی نگاهم می کند.

مقررات، سینتیا لرد، ترجمه ی کیوان عبیدی آشتیانی، نشر افق.


مهتا یک چیز را حالا دیگر خوب می دانم. من می توانم تمام گلایه ها و شکوه های دنیا را از پدرت داشته باشم اما وقتی میانه ام با او به هم می خورد، میانه ام با خودم، تو و تمام آدم های دیگر این دنیا به هم می خورد.


یک خانه ی دوبلکس ِ قدیمی ِ دوست داشتنی است که ایوان دارد، حیاط دارد. به گمانم در ایوانش که بنشینی، آسمان بالای حیاطش دریچه ای می شود، که وقت های انتظار، می توانی نگاه را از آن، تا ته دنیا، امتداد دهی. یک سال تمام، زیر باران و برف، از پنجره ی آشپزخانه نگاهش کرده ام. خالی بودنش دلگیرم می کند. اما اگر آدم هایی هم تویش زندگی می کردند، لابد دیگر نمی توانستم اینطور راحت و طولانی نگاهش کنم و خودم را تصور کنم نشسته بر روی صندلی در ایوان طبقه ی اول، «ف» را در صندلی روبرویم و مهتا را که دارد کنار باغچه ی سبز و رنگی مان، گِل بازی می کند و خانه را که منتظر آمدن یک عالمه مهمان، یک عالمه صدا و خنده و نور است.
خیلی زود فهمیدم که یک خبرهایی است. پنجره امروز بسته بود و فردا باز. شکل ِ شلنگ قدیمی و بلند رها شده در وسط حیاط، تغییر می کرد. صداهایی می شنیدم که خبر از ویرانی نمی داد.
یکی کمر همت بسته است تا خانه ی رویاهایم را بازسازی کند!


مهتا جانم، بعضی دردها توی زندگی ات هست که باید تنهای تنها تحملشان کنی.

(دندانپزشکی)


داستانک


روزی که فهمیدم شوهرم به من خیانت کرده است، وقت ِ آرایشگاه داشتم. تمام مدتی که آرایشگر موهایم را کوتاه می کرد، توی آینه خودم را نگاه می کردم. ناگهان متوجه شدم که شوهرم این همه سال حق داشته است. من آنقدرها که فکر می کردم زن زیبایی نیستم و همان طور که او می گفت قیافه ام خیلی معمولی است. بعد یکدفعه دلم برای شوهرم سوخت! مردی که با زنی با قیافه ی معمولی ازدواج کرده بود، در طول سالیان، هیچ چیز غیرمعمولی ای در او نیافته بود و طبق معمول به او خیانت کرده بود.


مهم ترین اشتباه های واقعی زندگی ام را به این خاطر مرتکب شده ام که از چشم اطرافیان، خوب قضاوت شوم. هر چند در آن هم موفق نبوده ام. ولی همچنان دارم همان رویه را تکرار می کنم به همان دلیل واهی که البته با مرور زمان، لباس های جدیدی تنش پوشانده ام. یکی از لباس های قشنگی که بر آن پوشانده ام «بر هم نزدن آرامش روانی عزیزان» است.
اما این همه سال راکد و مرداب وار زیستم تا که امروز به این یقین برسم که این ها، همه اش نقابی است که بر چهره ی ترس ها و بزدلی هایم نهاده ام.
که پادرهوایی هایم، نه از ترس رویارویی با دیگران، که از سر وحشتم از رویارویی با خویش است.


چتری های جلوی موهایت را نمی خواهم کوتاه کنم تا بلند شوند. بابا مرتب بهت می گوید موهایت را بزن کنار تا ابروهاتو ببینم. امشب رفتی جلوی بابا وایسادی و ناغافل با تفنگ دقیقا شلیک کرده ای تو حدقه ی چشمش! بابا از دستت عصبانی شده و قرار شده بروی توی اتاقت و تا بابا آروم شود از آن جا بیرون نیایی. کم کم از جلوی در ِ اتاق نشستن شروع می کنی و هی جلوتر می آیی. بعد می رسی نزدیک بابا و با ناز می گویی: دیگه ابروهای منو دوست نداری؟

از توی حیاط خطاب به من که پشت پنجره ی طبقه ی چهارم ایستادم: به بابا زنگ بزن بدونه که من این پایینم هر وقت شب شد میام بالا.

خطاب به دو تا پسر شیطون توی پارک که هی به تو و دوستت با تفنگ اسباب بازی شون شلیک می کنند: پسرا من یه فکری به ذهنم رسیده. شما نباید به ما با تفنگ شلیک کنید!
پسرا: شما دزدید. ما پلیسیم بهتون شلیک می کنیم.
تو: ما که دزد نیستیم. ما فقط یه بچه ایم.

آموزش مهارتهای زناشویی به من: آدم که با یکی ازدواج می کنه اینطوری رفتار نمی کنه.

مامان، بزرگ که شدم می خوام اول کارآفرین بشم بعد می خوام سه تا بچه ی دختر ِ دو قلو به دنیا بیارم. نه! اول باید بابای بچه مو پیدا کنم. مامان چه جوری یه بابا برای بچه ام پیدا کنم؟

تنهایی داری مسواک می زنی. بابا هم که نفسش از جای گرم بلند می شود هی به من میگه بیام روی کارت نظارت کنم. منم خسته! یکدفعه از توی دستشویی داد می زنی: من دارم مسواک می زنم اگر چرت و پرت نگید لطفا بذارید من این جا تنها باشم.

من: مهتا ندو!
تو: بذار یه خرده بدوام هیجان داشته باشم.

در حال پرتقال خوردن: مامان تا تاریک نشده منو ببر پارک. چه پرتقال خوشمزه ایه مامان. اگه تو هم بخوری دلت باز می شه.

بعد از خوردن نوشابه: ماشالله این گازش تنده ها!

تو: مامان بیا عروسی بازی کنیم.
(هی می رقصیم و راه می ریم)
تو: شوهر عروسی تموم شد حالا بیا خوب زندگی کنیم! منو علی صدا کن. اسم من علیه. اسم تو چیه؟
من: (که اول شوهر بودم حالا باید زن باشم) شیرین جون! (برای در رفتن از زیر بقیه ی بازی) علی جون داری می ری سر کار؟
تو: آره. اگه بچه می خواست از تو دلت دربیاد، به من اس ام اس بزن که ببرمت با ماشین بیمارستان.

زیر چتر در هوای بارانی: مامان چترش خیلی بزرگه ها! داداشمم این زیر جا می شه.

از دست بابا عصبانی شدی. بهش می گی: حالا می دونم باهات چیکار کنم. برخورد می کنم!

از خانه ی خاله برگشته ایم. صدایت را از توی دستشویی می شنوم که به بابا می گویی: بابا فکر کنم جورابام مال دُرساست.(عاشق برداشتن وسایل دُرسایی)

تو: بابا می شه بیچولی کنی؟
بابا: بیچولی چیه؟
- همون ماساژ به انگیلیسیه.
بابا با خنده: ماساژ خودش انگیلیسیه.

توی پارک به دختری که لباس تابستانی پوشیده: دختر خانوم لُختی، سرما نخوری؟

- مامان اون حیوونایی که درختارو دلر می کنن اسمشون چیه؟

توی ماشین بلوزت را در آوردی و لخت نشستی و می گی: پوست آدم اگه آفتاب نخوره خشک می شه.

بابا لپ تاپ اسباب بازیتو بسته گذاشته روی میز. از روی تاب داد می زنی: بابا نبندش! اِمِیلِش (ایمیلش) پاک می شه. تازه نصبش کردم!

- مامان، بزرگ شدم برام یه گربه ی حامله شده بگیر.

در مهد کودک در پاسخ به سوال مادر یعنی چه؟
- مادر یعنی دوست داشتن! اگه مادر بشم، بزرگ می شم. خونه می سازیم و می گیم پله اش را کم بسازد تا ما خسته نشیم.

من: مهتا تو هم بیا مثل بابا کمک کن باقالی ها را پاک کنیم.
تو: من نمی خوام کمک کنم. می خوام این جا بشینم بابامو که داره کمک می کنه تماشا کنم.

بعد از تماشای مت و پت، خطاب به من: مامان به کمک همدیگه خونه شون رو به هم ریختند!

بعد از اولین تجربه ی حمام کردن ات به تنهایی:
من: مهتا چقدر خوبه همیشه خودت حموم کنی!
تو: آره، کار خداست.

با هیجان، خطاب به بابا که داره می آد تو رو بخوابونه: بابا تو چه قصه هایی بلدی؟

من: مهتا مچ دستم خیلی درد می کنه!
تو: قربون اون دستات بشم.

- مامان تو مهد کودک که تو نیومده بودی دنبالم، می خواستم گریه کنم اما بعد به خودم گفتم: مهتا شجاع باش!


مامان های خوش حال به این فکر نمی کنند که چرا همیشه آنها بچه ها را به پارک می برند؟ و چرا باباها ترجیح می دهند در خانه استراحت کنند به جای اینکه به جمع آنها بپیوندند؟ حتی وقتی بهشان اس ام اس می زنند که «اگه به جمع ما بپیوندی موجبات خوشحالی مون فراهم می شه»!
مامان های خوش حال به این فکر می کنند که بچه ای دارند که می توانند برایش سیب ِ پوست کنده و لیوان آب بردارند و دست در دستش به پارک بروند. و حواسشان هست که وسط کتاب خواندن و حرف زدن با این و آن، تجربه ی هیجان انگیز ِ لذت بردن از حرکات و تعاملات شگفت انگیز کوچولویشان را از دست ندهند.


وقتی مامان ها شاد نباشند، هیچ بچه ای واقعا شاد نیست!

چند وقتی بود که دلم می خواست یک کاری برای ِ سیل ِ عظیم ِ مامان های ِ غمگین ِ توی ِ پارک ِ بازی ِ نزدیک ِ خانه مان بکنم. بعد فکر کردم پس مامان های ِ غمگین ِ بقیه ی پارک ها چه می شوند؟ اینطوری شد که دیدم تنهایی از پس اش بر نمی آیم. اما یک ایده دارم. می توانیم کمپ «مامان های در هر شرایطی خوش حال» راه بیندازیم!


شاید علت اینکه از قضاوت های دخترم درباره ی خودم می ترسم، این است که من مادرم را زیاد قضاوت می کنم. بچه که بودم، مادرم به خاطر جثه ی کوچک و شیرین زبانی هایم، بین من و بقیه ی خواهر ها فرق می گذاشت. سوگلی اش بودم و خواهرهایم تا سالها چشم دیدن من را نداشتند. مادرم معتقد بود من از آنها منظم ترم. باهوش ترم و حرف گوش کن تر. مکرر می گفت که از چشم هایش بیشتر به من اعتماد دارد. در انزوای دنیای کوچکم، همیشه خودم را بالاتر از آنها می دیدم. اما بزرگ تر که شدم همه مان دیدیم که من هم کامل نیستم. تصمیماتی گرفتم که اعتبار کامل بودنم را زیر سوال برد. نقطه ی عطفی که من را رو در روی خود واقعی ام گذاشت. تا سالها از این رویارویی رنج می کشیدم. غرورم زیر پای کامل نبودنم له شده بود اما دیگر بازگشتی به عقب ممکن نبود. مادرم مدام نمک به زخم هایم می پاشید اما خواهرهایم مهربان شده بودند. گاهی اشتباه کردن، آدم ها را به آغوش هم باز می گرداند، اما انسانی که هرگز خطا نکرده است موجود رعب انگیزی است. مادرم، سالها مرا از مهربانی خواهرهایم دور نگهداشت تا یک روز ما سه تفنگدار شویم و او را نشانه بگیریم. من زنگ بزنم به خواهر بزرگترم، خواهر کوچکترم زنگ بزند به من و هی دو تایی و سه تایی آوار شویم بر سر آداب و عادت های غلط مادرمان. این عادت بی رحمانه قضاوت کردن هم یکی از چیزهایی است که از خودش یاد گرفته ایم. یک جایی البته تصمیم گرفتیم مادرمان را بپذیریم. همانگونه که هست. دروغ گفته ام اگر بگویم در این کار موفق شده ام اما حداقلش این است که پذیرفته ام او هم یک انسان است مثل من با تمام ناکاملی های انسان بودن.


قبل از تو روز مادر، سختی ِ یافتن ِ هدیه ای بود لایق و پسند مادر بزرگت.
بعد از تو این روز، آزارم می دهد. نمی دانم بعدها مرا چگونه قضاوت خواهی کرد. فقط یادت باشد، من یک انسانم. با تمام ناکاملی های انسان بودن.


در دستشویی خانه، جایی که دستمال رولی را قرار می دهیم، یک قسمت طاقچه مانند ِ صاف است که من، مامان گاوه و دو تا بچه ی سیاه و سفیدش را که به هم وصلند و از جنس شمع هستند را آن جا گذاشته ام. از وقتی که آنجا گذاشته امشان، هر روز متوجه می شوم کسی آنها را به سمت راست طاقچه رانده است و فضای خالی ای در سمت چپ آن ایجاد شده که شدیدا با «وسواس نظم دوره ای» ِ من دچار تداخل می شود. هر بار آن را به جای اولش بر می گردانم و یکی از چیزهایی است که قبل از آمدن مهمان باید چک کنم. دلایل مسخره ای در ذهنم برای این پیشامد شکل گرفته بود که همه اش هم مربوط به «ف» بود تا اینکه یک بار با مهتا درباره اش حرف زدم و متوجه شدم برای نشستن روی توالت فرنگی دستش را آن گوشه می گیرد و اینطوری گاوه سر می خورد سمت راست. وسواس های ذهنی دیگری هم دارم. مثلا «ف» هر وقت که آب میوه و دوغ و شیرش تمام می شود به جای انداختن بطری شان در نایلون زباله های خشک، آن ها را یک جایی روی ام دی اف پشت هم ردیف می کند، جورابش را گوله می کند و می اندازد زیر میز ناهارخوری و چند تایی از لباس هایش همیشه روی دسته ی مبل جاخوش کرده اند. اینها و یک سری جزییات دیگر مدام نظم ذهنی مرا به هم می زنند. مخصوصا در مواقعی که خانه تمیز و مرتب است. همه ی این جزییات را گفتم تا بگویم به جای در چارچوب قرار دادن های دستوری و بی ثمر ِ آدم هایی که با آنها زندگی می کنم، یک انتخاب تازه کرده ام.
امروز صبح به گاوه دست نزدم. جای خالی سمت چپش خبر از وجود یک دختر کوچولوی شیرین و مستقل می داد در خانه ی ما. دلم نمی خواست این اثر را از بین ببرم و همان موقع با خودم فکر کردم، ظاهر زندگی در کنار «ف» هم، باید یک فرق هایی با ظاهر ِ زندگی ِ خالی از «ف» داشته باشد!


داستان کوتاه

سرم را که از روی برگه ی جواب آزمایش بلند می کنم، رضا نگاه جسورانه ی آشنایش را که در این لحظه بدجوری در نظرم پست و حیوانی جلوه می کند، پرسشگرانه به چشم هایم می دوزد. سکوت تلخی می کنم و این یعنی این که انتظار بیهوده اش برای دیدن لبخندی بر لبم، راه به جایی نخواهد برد.
به گمانم درست از لحظه ی بستن ِ نطفه ام در رحم تنگ و تاریک ِ مادر ِ جوانمرگم بود که این انزجار غریب، نسبت به حوادث پیش بینی نشده در من ریشه کرد. آن وقت ها هم که خانه ی پدرم بودم، هیچ از مهمان سرزده خوشم نمی آمد. بعد هم که آمدم زیر سقف کوتاه و ترک خورده ی آپارتمان سی و پنج متری رضا، ترتیبی دادم که این اصل در اکثر مراوداتمان رعایت شود.
پارک آن طرف خیابان را نشانم می دهد. دستم را می گیرد و آرام از روی خط عابر می گذریم. همینطور مستقیم در مسیر سنگفرش ها می کشاندم تا بالاخره روی نیمکت خالی رنگ و رو رفته ای می نشینیم. احساس تنفر دارم. نسبت به کسی یا چیزی!
می گفت: «دختر عقلش ناقصه. برای همینه که باید سایه ی یه مرد بالای سرش باشه». به رضا می گفتم: «بعضی سایه ها، زیادی رو سر آدم سنگینی می کنه». رضا می گفت: « همه ش حرف مفته. می زنیم به صحرا. آفتاب سوزانُ عشقه».
آرام می زند زیر گریه و می گوید که حالا من و او، هر دو توی یک جبهه ایم. می خواهد این را خوب بفهمم که همه چیز ناخودآگاه رخ داده است. بعد با لحن آرام ترحم برانگیزی، چند جمله ی کوتاه درباره ی گذشته ای دور می گوید. همین! چیز بیشتری نمی گوید. درست مثل شبی که با چشم های قرمز و پف کرده به خانه برگشته و گفته بود: «فردا باید بری آزمایشگاه!»
همه چیز درست همان طوری که دلم می خواست اتفاق افتاده بود. نامه را با خط درشت نوشته، روی در چسبانده و بی صدا زده بودم بیرون. ترک موتور رضا پریده بودم و یک نفس تا ورامین رانده بود. تمام راه، دو دستی چسبیده بودمش و چقدر تا رسیدنمان، راه کش آمده بود.
رضا زار می زند و من با خودم فکر می کنم، چه تراژدی مضحکی است زندگی. بعد نمی دانم چرا یاد بچگی هایم می افتم. یاد مادری که ندیده مرد. یاد پدری که می خواستم فرار کردنم، لکه ی ننگ خوش آب و رنگی شود کنار جای مهر بر پیشانی اش.
نوشته بودم: «یک روز برای دیدنت بر می گردم. یک روز که آن قدر بزرگ شده باشم که بتوانم بی رعشه و لکنت در برابرت بایستم و به ریش همه ی اعتقادات عصر حجری ات بخندم». چند جمله ی دیگر هم بود.
دستش را می اندازد دور شانه ام و می خواهد چیزی بگویم. چقدر لازم دارم چیزی بگویم اما انگار ضعف کرده ام. درست مثل کارتون ها، حروف انگلیسی اچ و آی و وی و به دنبال شان یک «به علاوه» دور سرم می چرخند و چشم هایم سیاهی می روند ...


سال 1388 


از دستشویی با صورت خیس بیرون آمده ای و می گویی: تو دماگم آب ریختم یه ذره جون بگیره. نرم شه.


لباس من را از توی کمد برداشتی، اومدی نشونم می دهی و می گویی: مامان ببین لباسمو! کوچولو بودم می پوشیدم!
- نه خیر. شما کوچولو بودی اینو نمی پوشیدی. این لباس منه.
- (با تحکم) این دیگه کوچولوت شده. قد من شده. مال منه.
- (در کمال سخاوت) باشه مال تو.
در حال پوشیدن لباس همراه با ذوق و شوق فراوان: تاپ خوبیه؟ گرمه؟

در خیابان: پاهام درد می کنه مامان!
- بهت گفتم این کفش را نپوش، برات گشاده.
- آخه اون موقع پاهام درد نمی کرد.

- مامان شلوارت چقدر خوشگله. خیلی تیپ می ده.

در حال رفتن به سمت دستشویی: بابا تو هم بیا.
بابا: نمی آم. خودت برو.
- خودتو لوس نکن. بیا دیگه.

توی دستشویی: مامان اسپیکر (اسپری) بزن!

- مامان اگه به جان تو، من الان می رفتم خونه ی مامانا(مامان ناهید) خیلی خوب بود.

در حال خوردن آش رشته: من آشگ ِ(عاشق) لوبیام. اگه نخورم آشگ نمی شم.

بابا داره گردو می خوره. می پره توی گلوش، سرفه می کنه.
مامان: چی شد؟
بابا: جِست تو گلوم.
مهتا: مال آلودگی هواست. آلودگی هوا جِست می آره.

از توی حیاط در حال اسکوتر سواری، رو به من که چهار طبقه بالاتر، سرم را از پنجره بیرون آورده ام:
مامان یادش به خیر بچه بودم.

در حال جستجو برای پیدا کردن قیچی کوچکت: کاش من یه داداش داشتم. ادوارد دست قیچی بود. بهش می گفتم ادوارد دست قیچی زودی اینو قیچی کن.

با لوس بازی رو به بابا: از دستشویی که اومدم بیرون، گوشم خورد به در.
بابا: آخ آخ! بیا نازش کنم. کدوم گوشت خورد؟
- هر سه تاش.

مامان در حال انتظار در دستشویی: ای بابا چقدر این پی پی شما ناز داره. نمی آد.
مهتا: شاید باهام دوست شده. یه کاگذ(کاغذ) برام نوشته گفته من با تو دوست شدم. چون سفتم، دیگه نمی آم.

مهتا: اصلا چرا تو یه بچه از تو دلت درآوردی؟
مامان: چون دلم می خواست یه بچه داشته باشم که عاشقش بشم. منو برگردونه به کودکیام.
مهتا: من نمی تونم تو رو به کودکیات برگردونم. چون ماشین بِهِم می زنه.

- مامان دیروز که من بیدار بودم، یه خواب عجیبی دیدم.

مامان: مهتا خلبان چیکار می کنه؟
مهتا: خلبان اگه یه دزدی بیاد، سوار هواپیماش می کنه می بردش زندان بعد می بردش شهربازی با بچه اش.

دو تا عروسک گذاشتی توی کالسکه ات، اومدی پیش من می گی: اینا بچه های منن. اسمشون سایا و گلپونه است. وقتی توی دلم بودن، اسمشون تینا و فریبرز بود.

بابا داره پرتقال می خوره، بهش می گی:بخور بخور تا زندگیت به خطر بیفته.
بابا: مگه با پرتقال خوردن زندگی آدم به خطر می افته؟
مهتا: آره تو اخبار شنیدم.

خیلی خسته ام اما به زور می خوای منو وارد بازی ات کنی. اومدی کیف به دست جلوم وایسادی می گی: خانوم شما کارت مدرک (!) دارید؟
من با بی حوصلگی: نه خیر.
با حرص می زنی روی دستم و می گی: پس خدانگهدار.

موهای بابارو کوتاه کردم. اومدی در گوشم می گی: چرا موهاشو کوتاه کرد. موهاشو دوست داشتم.

مامان: مهتا خمیر دندون به مسواکت کم بزن.
مهتا: باشه. می دونم. کم می زنم. اما نمی آرم ببینی. چون کم که دیدن نداره.

تحت تاثیر کارتون زیبای خفته، خوابیدی، چشماتو بستی و به من می گی: منو ببوس بیدار شم.
بوسیدمت. چشماتو باز کردی می گی: سلام داداش!

خودم را دوست دارم. تازگی ها.
من، خودم نیستم. من انسانی پر از ضعف ها و کوتاهی ها هستم. انسانی غیرموثر.  خودم اما زیباست. موثر است.
من، انسان ضعیف النفسی هستم. خودم اما انسان قدرتمندی است که من را در آغوش می گیرد و می گذارد، های های گریه کنم. می فهمد که من ضعیفم. همه چیز را درباره ی من می داند. سرکشی هایم را می شناسد اما رهایم نمی کند. وادارم می کند که به جای انجام هر کار غیرموثری، گوشی تلفن را بردارم و زنگ بزنم به دوستانی که ابزارهای موثر بودن را به یادم می آورند.
خودم انسان قابل تاملی است که نمی گذارد افکار و احساسات، من را ویران کنند.


مهتا، حواست باشد چه آدم‌هایی را وارد زندگی‌ات می کنی. بعضی از این آدم‌ها را هرگز نمی‌توانی از زندگی‌ات خارج کنی.


اگر جبر دنیا را به قول مربی، مربعی در نظر بگیریم و اختیارات آدمی را دایره ای در دل این مربع، مرگ به تنهایی یکی از آن مثلث های کوچک اطراف دایره است که به شدت آدم را یاد خیل عظیم اختیارات نداشته اش می اندازد. دیشب خبردار شدم یکی از آشنایان، همسر جوانش را به علت بیماری سرطان از دست داده است. از دیشب تا حالا، یک چیزی دارد بدجوری آزارم می دهد. چیزی که آزارم می دهد نه جبر مرگ، که اختیارات بلااستفاده ی خواهر-آدم ، برادر-آدم هایی است که انتخاب کرده اند، در غم ها و شادی ها کنار ما نباشند. رفته اند پناهنده ی اجتماعی شده اند به دنیایی سرسبزتر و آزادتر. سر در فیس بوکشان نوشته اند: "همیشه به یاد تو!" و در غم مرگ عروس جوان، عکسشان را سیاه کرده اند.


مهتا: مامان با من بیا برم دستشویی.
مامان: تو دیگه بزرگ شدی. تنها برو.
مهتا: آخه می رم دستشویی دلم برات تنگ می شه.

مهتا: مامانی من 4 سالم که شد می خوام دنیا را تمیز کنم. خوشگل کنم. پر از ستاره کنم.

ساعت 9 صبح در حالیکه که با انگشت برام خط و نشون می کشی: مامان ببین! من اون مهد کودکُ داغون می کنم. می شکونم. نمی خوام برم.

در حال تماشای برنامه ی علمی درباره میمون ها هستی که بابا از توی اتاق بیرون می آد. با هیجان به بابا می گی: بابا!! یه عالمه بچه میمون و مامان میمون و بابا میمون!

مامان : مهتا به بابا سلام کن.
مهتا: من به سلام نیاز ندارم.

مامان: مهتا وقتی یکی به آدم می گه «شب به خیر» تو باید بگی «شب شما هم به خیر».
مهتا: نخیر. اگه یکی به من بگه «شب به خیر». منم می گم « شب خودمم به خیر».

آدامسامو برداشتی برای خودت و داری می بریشون. می گی: تو اینا رو نخور. معده ات درد می گیره.

بابا رفته یه جایی قایم شده. صداهای ترسناک از خودش در میاره. دست به بغل می گی: ای بابا. چه دَد (چقدر) این منو می ترسونه. اگه منو بترسونی جیزّه. دستگیرش کنید!

در حال توضیح نقاشی ات به بابا: بابا اینا عروسن. یه جور نامزدن.

عاشق ِ نشستن روی پله ی بالای نردبون و دو ساعت پشت هم شعرای من درآری خوندن و هی سخنرانی کردنی. در همین راستا به من می گی: اِ گفتم نردبونو بیار! شاید گوشاتو موش خورده!

مهتا: مامان می شه برام یه داداش بیاری که دختر باشه؟ مامان می شه داداشام از تو دل خودم بیرون بیان؟

مهتا: مامان پس من بزرگ شدم با کی ازدواج کنم؟
مامان: با هر کی دوسِش داشتی.
مهتا: من می خوام با بابام ازدواج کنم.
مامان: هیچکی نمی تونه با باباش ازدواج کنه. چون باباش قبلا با مامانش ازدواج کرده.
مهتا. آخه ریشاش خیلی خوشگله! (بابا که ریش نمی ذاره!)

مهتا: مامان اگه بذاری من به موبایلت دست بزنم، می بخشمِتا!

مهتا: مامان اگه قول بدی اگه من توی شلوارم جیش کنم عصبانی نشی، بهت ستاره می دم.

دل درد داری و یک بار هم بالا آورده ای.
مامان: فهمیدم چرا حالت بد شده. چون دیشب خیلی شکلات خوردی. ببین من و بابا نخوردیم حالمون خوبه.
مهتا: من خودم دیدم بابام یه دونه شکلات خورد.
مامان: حالا اون یکی خورده. تو خیلی خوردی.
مهتا: می خواستم یکی بخورم اما دلم برای همه ی شکلاتا تنگ شد.

خاله ی مهدکودکتون رفته و جاش یکی دیگه اومده.
بابا: مهتا خاله سحر که رفته کی جاش اومده؟
مهتا: خاله سحر نرفته! خودشو عوض کرده.

مهتا: مامان، دُرسا (دختر خاله ات) خیلی شیطونه ها.
مامان: خودتم شیطونی.
مهتا: نخیر من شیطون نیستم. من باحالم.

توی دستشویی خونه ی دوست بابا، سر و ته نشستی، بعد می گی:
شیرشون باید این وری باشه.

شب توی اتاق ما خوابیدی. توی تاریکی بلند می شی از اتاق بری بیرون. می گی: خوابم نمیاد.
همین که از روی تخت می آی پایین، می گی: اوه اوه، این جا چه دَد (چقدر) ترسودنیه!

بابا شب از من می پرسه: مهتا امروز شربتش رو خورد؟
رو به بابا می گی: شربتشو خورد بچه ات. گریه هم نکرد.

مامان: مهتا تا اسباب بازی هاتو جمع نکنی پارک نمی ریم.
مهتا: خوب کمک کنید یه بچه اسباب بازی هاشو جمع کنه. خوشحال باشه می ره پارک دوست پیدا کنه.

مارک لباست اذیتت می کنه، می گی: اینو بکَن. اذیتم می کنه. یه جوری ناخوناشو فرو می کنه.

کسی نبود تو رو بذارم پیشش، با هم رفتیم دانشگاه. سر کلاس هی بلند می شی می ری در رو باز می کنی و دوباره بر می گردی. استاد می گه: در رو ببند بیا بشین! آفرین دختر ِ خوب.
می گی: خوب جیش دارم!
کلاس می ره رو هوا. استاد می گه: مامانش پاشو!
بعدش نمی دونم بچه های کلاس چطور با این سرعت به این شناخت جامع در مورد تو رسیدن که میگن: استاد الکی می گه! می خواد مامانشو شیش طبقه بکشونه پایین.

پام خورد بهت، نزدیک بود بیفتی. می گی: حواستو نگاه کن!

برای تولدم یه نقاشی کشیدی. می گم زیرش رو امضا کن برام. یه چیزایی می نویسی و می خونی که: مامان جون تولدت مبارک! از هدیه های خوبَت سپاسگذارم.

داریم تلویزیون نگاه می کنیم. یه صدایی از توی اتاق می آد. من با تعجب میگم: صدای چی بود؟
می گی: مردما دارن کوه می کارن!!!

مهتا: پی پی!
مامان(با حرارت): بدو دستشویی.
مهتا(با آرامش): نگفتم که پی پی دارم. فقط گفتم پی پی.

شب وسط من و بابا که از خستگی منگ خوابیم: مامان الان نمی تونم کره بخورم چون مسواک زدم، فقط می تونم آب بخورم؟
مامان: بعله!
بابا: مقدمه رو رفت.
مهتا: من آب می خوام بخورم.
من و بابا در حال خندیدن.
مهتا: نخندین! آب که خندون نیست.

دستاتو شستم. بعد رفتی به جوهر دست زدی، دوباره کثیفشون کردی. اومدی می گی:
مامان دیدی اینجای دستمو نَشُستی!

مامان: آخه من چه گناهی کردم بچه دار شدم که بیاد منو وشگون بگیره!
مهتا: خوب دلت بچه می خواست.

- بابا اینو من دوزیدم.
- مامانم امروز برام ژله پزیده.
- بابا بو کننده (خوشبوکننده) زدیم.
- من خانم شیرینی پُختنم.
- مامان پی پیم داشت می ریزید.
- داشتم میشمُریدم.
- فعلا که من گافلگیرم (غافلگیرم).
- عروسی من سه شنبه شروع می شه.
- آلوده آوردم (بالا آوردم).
- من سه تا بچه ی دو گُلو دارم. (دوقلو)
- مامان یه خون توی چشمم مرده. (خون مردگی توی چشم)


در خانه ی پدرم یک گلخانه ی بزرگ داشتیم که از وقتی یادم می آید، پر از گلدان بود. یک حیاط بزرگ پر از انواع درخت و گل و گیاه هم داشتیم. پدرم عاشق درخت ها، گل ها و گیاهان بود. شب ها خسته از راه می رسید و یکراست به حیاط می رفت. یکی دو ساعتی مشغول آب دادن و برچیدن علفهای هرزشان می شد. مادرم از توی بالکن هی صدا می زد: شام حاضره! بیا بالا! و خبری از پدرم نمی شد. مادرم از گل و باغچه و درخت بیزار بود. هیچوقت حوصله ی آب دادنشان را نداشت. هیچ تصویری از مادرم در حال رسیدگی به گلدان های گلخانه در ذهن ندارم. می دانم چرا مادرم گلها و گلدان ها را دوست نداشت چون پدرم برای آنها بیشتر از مادرم وقت می گذاشت.
سالها حس همدردی زنانه ام، مرا از معاشقه و مراوده با گیاهان باز می داشت. احساس می کردم نگهداری از این موجودات زنده، مرا از پرداختن به دیگر موجودات زنده باز خواهد داشت. حالا اما چند وقتی است که دلم می خواهد کنج اتاق پذیرایی یک باغ کوچک سبز داشته باشم. دیروز که رفته بودم خانه ی پدرم، با خواهرم از میان گلدان های بزرگ و درهم و برهم گلخانه، چند گیاه دوست داشتنی سوا کردیم. گذاشتمشان توی آب که ریشه دهند تا بعد توی گلدان های رنگارنگی که برایشان می خرم بکارم. اسم تمام گلهایم را شب از توی اینترنت درآوردم با طرز نگهداری شان. عجیب نیست که اینهمه قشنگ و زیبا بودند اما من سی و سه سال ندیده بودمشان! کوچکترین گیاهی که انتخاب کرده بودم توی گلفروشی سر کوچه مان چهل هزار تومان به فروش می رفت و هیچ نشانی از گذشته ی من در خود نداشت.
همین روزها گلهایم ریشه می دهند و باغ کوچک سبزی کنج اتاق پذیرایی خواهم داشت. با گلهایی که بوی پدرم را می دهند. بوی بچگی هایم را.