نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.

نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.


+ خانه  
+ نظرات در معرض ديد عموم قرار نمي‌گيرند. + گاهي مطلبي بارها دچار تغيير مي‌شود. + جمله‌ي سردرِ وبلاگ از يحيي قائدي‌ست.

تنهایی ام را
زیر ِ بارش ِ آرام ِ برف
با جعبه ای شیرینی
به خیابان ولیعصر روانه می کنم.

از خالی ِ خیابان
از سکوت ِ کوچه
از دری که به رویم گشوده می شود
عبور می دهم
و به بوسه و پیشانی
مهمان می کنم.

تنهایی ام را
همراه پسته های مغز کرده ی پدربزرگ
می بلعم،
و لابه لای درد ِ شانه ام
و گرمی دست های مادربزرگ
گم می کنم.

تنهایی ام را
با وصله کردن ِ رشته های بُریده
با سلامی به مهربانی های دور
پُر می کنم.

                   اسفند 83


خانه باید، یک پنجره قدی داشته باشد رو به آفتاب سوزان سر ظهر. یک فرش جلویش انداخته باشی برای دراز کشیدن. گوشه ی این دیوارش یک پشتی برای تکیه دادن و چند تا گلدان و گوشه ی آن دیوارش یک مبل گرم و نرم برای لم دادن و میز کوچکی که رویش مدادی نوک تیز است با دو سه کتابی که این روزها می خوانی.


فریبای نازنین در دوره رابطه ی موثر، می گفت تا زمانی که نورافکن هایمان را روی افکار و اعمال خودمان نیندازیم، رشد آغاز نمی شود. می گفت ما صد در صد مسئول همه ی اتفاق های زندگی مان هستیم.
کامران رحیمیان (که در زندان هم که باشد، در هوای آزاد اندیشه های زیبایش نفس می کشد) بارها در کلاس زبان زندگی اش، آن جمله ی معروف گاندی را تکرار می کرد: «بیایید خودمان تغییری شویم که در دنیا جستجویش می کنیم».
«لوییز هی» زنی که می گوید با شفای ذهن، تقریبا همه چیز را می توان شفا داد، در کتاب ارزشمند «شفای زندگی» مدام یادآوری می کند که هر رویدادی که در زندگی مان پیش می آید بازتاب تفکر درونی خودمان است.
دکتر مسعود ناصری در کتاب «یک» از نگاه علم فیزیک اثبات کرده است که عمل مشاهده ی مشاهده گر، موجب ِ تغییر ِ اتفاق ِ مورد ِ مشاهده می گردد.
...

چطور می شود این آگاهی ها را داشته باشم و بتوانم از کسی جز خودم گله و شکوه ای کنم؟!
چطور می شود این آگاهی ها را داشته باشم و فقط گله و شکوه کنم!؟


مامان های خوشحال، حضور بچه در زندگی شان را یک فرصت طلایی می دانند!
فرصتی که به آنها اجازه می دهد، عادت های بدشان را ترک کنند و استعدادهای ناشناخته شان را کشف کنند.


خاله معتقد است خدا دوست ندارد ما نقش بازی کنیم.
خدا دوست دارد ما خودمان را زندگی کنیم.
پس حق پسندانه است که قبل از هر کاری به ندای عقلمان و قلبمان خوب گوش دهیم.


وقتی بچه بودم و بعد وقتی بزرگ تر شدم در دوران دبستان و دبیرستان و دانشگاه و حتی در محیط کار، اطرافیانم معتقد بودند که هوش علمی و عملی بالایی دارم. حق با آنها بود. من عاشق حل مسائل ریاضی ام، عاشق حل معماهای تحلیلی. عاشق مونتاژ کردن و دمونتاژ کردن وسایل. عاشق پازل های بزرگ. عاشق بازی های فکری. کار کردن با آچار و پیچ گوشتی و دلر حس خوبی به من می دهد. تعمیر وسایل خانه و اسباب بازی های مهتا را دوست دارم ...
امروز اما خیلی تصادفی، از خودم پرسیدم، راستی را، بالا بودن هوشم، چقدر در کیفیت روابطم با دیگران اثرگذار بوده است؟! چقدر زندگی ام را رشد داده است؟ آیا از من فرزند بهتری ساخت؟ همسر بهتری ساخت؟ مادر بهتری ساخت؟
و بعد، چون جواب همه ی سوال های بالا منفی بود، به این نتیجه رسیدم که به جای داشتن دغدغه ی رفتن مهتا به کلاس رباتیک و شنا و نمایش خلاق، بهتر است کمکش کنم مهارتهای ارتباطی اش با خود و دیگران را بهبود ببخشد. بهتر است الگوی مناسبی برای او در تعامل با این عالم و اتفاق هایش، باشم.


خانه ی مادرم بودم که یک فیلم باور نکردنی و آزاردهنده را در پوشه ی ویدیوهای وایبرم دیدم. تمام گروپ هایم را بی نتیجه چک کردم تا ببینم چه کسی این فیلم را برایم فرستاده است. از دستش عصبانی بودم. با اینهمه فیلم را شش هفت بار دیدم. برای سر درآوردن از ماجرای تلخ سرنوشت سه دختری که نامشان در آخر فیلم نوشته می شد، بی قرار بودم اما تا چند روز دسترسی به اینترنت نداشتم. تا اینکه «ف» از سفر برگشت و من به خانه برگشتم. عجیب است اما آگاهی از سرنوشت تلخ آن سه دختر کرمانشاهی و وضعیت نابسامان پدرشان، مرا به یک باور محکم رساند. بدون هیچ شک و شبهه ای مطمئن شده ام که هر کس در این عالم رنجی متحمل می شود، پس از مرگ قطعا وارد یک ماجرای متفاوت دل انگیز خواهد شد. این ماجرا آنقدر ارضا کننده است که آدم به سببش می تواند تمام رنج های بر او رفته را از یاد ببرد. حتی درد و ترس لحظه ای که گلوله ای با فشار انگشت پدرش بر قلبش فرو می رود.
این باور حس خوبی به من می دهد. این باور تحمل سخت ترین رنج ها را آسان می کند.


مهتا، از زمانی که انتخاب کرده ام از جنگیدن با واقعیت های زندگی دست بردارم و در برابر چیزهایی که نمی توانم تغییرشان دهم تسلیم باشم، در حال تجربه ی نوع تازه ای از زندگی هستم که تا به حال درکش نکرده بودم و باید بگویم خیلی دوستش دارم. البته تسلیم شدن در برابر بعضی واقعیت ها خیلی سخت است، اما یک رازی را کشف کرده ام. وقتی تسلیم شدن به هستی را تمرین می کنیم، باید همه ی مسایل را کوچک ببینیم! و نباید برای مسایل کوچک، اشک بریزیم. اشک ریختن مسایل را بزرگ جلوه می دهد.


امروز از اول صبح، شور و حال ِ شیرین ِ با تو به بازار رفتن، همراهم بود. مهتا را که گذاشتم مهد، زنگ زدم بگویم از خانه راه بیفتی. مثل همیشه منتظر زنگ زدن کسی ننشسته بودی و زودتر راه افتاده بودی. با اینهمه دیرتر از من رسیدی. حتمی مثل همیشه به جای تاکسی، سراغ اتوبوس رفته بودی. از دور که دیدمت مثل آدم هایی که بعد از چند سال، توی فرودگاه عزیزشان را می بینند، بلند شدم و آنقدر دست تکان دادم تا بالاخره مرا دیدی. جلو آمدم و رویت را با آگاهی بوسیدم.
نمی دانستی روی نیمکت نشسته بودم و گله می کردی که چرا روی نیمکت ننشسته ام و خسته شده ام.
آخ که چقدر ذوق داشتم مامان، وقتی کوچه پس کوچه های بازار را یادم می دادی: «از این کوچه باریکه بروی راه نزدیک تر است. همیشه بپرس تا گم نشوی. بازار مسگرها این طرف است. این طرف لوازم التحریر است. اصلا هر وقت خواستی بازار بیایی با خودم بیا که گم نشوی.»
مامان، با تو بودن، بدون منع و قضاوت کردنت چقدر لذت بخش بود.
اینکه بی غر و شرمساری کناری بایستم و بگذارم هر چقدر دوست داری چانه بزنی و از عمده فروش ها با ترفندهایت تک بخری.
اینکه له له زنان، دو تا ساندویچ از مرد ساندویچ فروش طلب کنم و تو ناگهان سرم داد بزنی که از دست فروش ساندویچ نخر و من هم مطیعانه نخرم.
اینکه کمرم از وسط دو تا شده باشد و ساکت و بی توجه به تاکسی های عبوری، مدتی بایستم تا اتوبوسی که تو می گویی بالاخره از راه برسد.
مامان مرا ببخش که اینهمه سال به جای دیدن و بوییدنت، فقط قضاوتت کردم.
مامان اصلا به درک که من از این مجالس سخنرانی و روضه و مولودی خوانی زنانه ات خوشم نمی آید، می خواهم هر ماه بیایم و برق شادی چشمهایت را وقتی برای مهمان ها چایی می گردانم، تماشا کنم. فقط تماشایت کنم مامان. مهتا را هم با خودم می آورم. می خواهم ببیند که من و تو اصلا شبیه هم فکر نمی کنیم، اما برای خوشحال کردن هم وقت می گذاریم.


یک زمانی ایمیل هایم را روزی چندین بار چک می کردم. اول صبح، از سر کار، به محض ورود به خانه، قبل از خواب.
حالا خیلی وقت است که ایمیل هایم را هرازگاهی چک می کنم. ماهی یک بار. دو ماهی یک بار.
من آدم مهمی نیستم. شغل مهمی هم ندارم. برای همین، آن هایی که با من کاری دارند، از تلفن استفاده می کنند.
خیلی غم انگیز است که دیگر کسی نامه ای برایم نمی فرستد. از آنهایی که با دست روی کاغذ می نویسند و بعد پستش می کنند. و غم انگیز تر این که مدت هاست هیچ ایمیل اختصاصی ای هم دریافت نکرده ام. آخرین ایمیل های اینطوری ام بر می گردد به نه سال و اندی پیش. وقتی تازه با «ف» آشنا شده بودم. بعد از آن هر چه هست، همه اش رونوشت حرف های بزرگان و داستان های حکیمانه و جوک های خواندنی و فیلم و عکس های فوروارد شده اند.
یک ماه پیش پستچی، کاغذ انداخته بود که دوبار آمده است و نامه ای برایم آورده و چون نبوده ام، باید بروم اداره پست منطقه و از باجه معطله ها نامه ام را بگیرم. با ذوق بی حد رفتم! یک ساعت در اداره پست معطل شدم. کلی گشتند و دست آخر گفتند نامه ام گم شده است و وقتی پیدایش کنند پستچی برایم می آورد. پستچی دیگر نیامد. هی دلم می خواهد زنگ بزنم و بگویم اشکالی ندارد گمش کردید، فقط یادتان هست از کجا یا از طرف که بود؟!


یکی از دردناک ترین لحظات زندگی، لحظه ای است که یکی از عزیزانتان که دارد ترک وطن می کند، کتابی را که از شما به امانت گرفته بوده و هنوز تمامش نکرده، برایتان پس آورده است و چون چمدانش باید سبک باشد، زیر بار بردن کتاب نمی رود.
یکی از شیرین ترین لحظات زندگی، لحظه ای است که شما به دیدار آن عزیز، که به دلایل کاملا عاطفی، تصمیمش را تغییر داده و به وطن بازگشته است، رفته اید با همان کتاب و کاغذ ِ نشان ِ صورتی رنگ ِ میانش.


«ف» عازم سفر بود. به مهتا گفتم بابا دارد به سفر می رود. گفت چه بد! دیگر برنمی گردد!
لابد منظورش برای چند شب بود اما یکدفعه دلم هری پایین ریخت. جلوی زبانم را نتوانستم بگیرم و استرسم را منتقل کردم به «ف». مثل همیشه بساط شوخی را راه انداخت.
آژانس دیر کرده بود و من هی می گفتم، دوباره بهشان زنگ بزن. «ف» ولی آرام بود و می گفت بالاخره می آید. راه که افتاد، زنگ زدم و گفتم که شاید ساعت پرواز را بر طبق ساعت دیشب به تو گفته اند و نکند هواپیما پرواز کرده باشد. خونسرد گفت خوب بر می گردم!
وقتی زنگ زد که بلیط پروازش را گرفته و به زودی سوار هواپیما می شود، تاکید کردم که به محض رسیدن زنگ بزند. محاسبه زمان رسیدن را کردم و به وقتش پیامک زدم که رسیدی؟ زنگ زد و با خنده گفت که هواپیما سقوط کرده و ... تماس را که قطع کردم، فکر کردم دوباره پیامک بزنم که وقتی به هتل رسید هم یک خبری به من بدهد. بعد فکر کردم خوب گیرم که سالم به هتل برسد، چه تضمینی وجود دارد که شبانگاه زلزله ای رخ ندهد و بر سرش آوار نشود! و چه تضمینی وجود دارد که صبح از خواب بیدار شود! و چه تضمینی وجود دارد که فردا در مسیر رفتن به مقصدش تصادف نکند! و چه تضمینی وجود دارد که برگشتنی هواپیمایش سقوط نکند و  چه تضمینی وجود دارد که من فردا از خواب بیدار شوم! و مهتا از خواب بیدار شود! و ...
نه! هیچ تضمینی برای هیچ چیزی در این عالم وجود ندارد. اما یک راه برای به تر زیستن هست. اینکه مانند «ف» به چیزهای خوب فکر کنم!
و اگر چیزهای بد رخ دادند، تسلیمشان شوم و بعد  ...  دوباره به چیزهای خوب فکر کنم.


مهتا: اگه می رفتم پارک، روز خوبی داشتم. ولی هیشکی منو نمی بره. ناراحتم.

مهتا: کسی که از نقاشی من خوشش نیاد بهش اصلا حال نمی کنم. فکر نمی کنم.

کفش صورتی ات را با واکس سیاه کردی. دعوات کردم. میگی: آدم با بچه ی خودش اینطوری حرف نمی زنه. با بچه ی مردم اینطوری حرف می زنه.

مهتا: مامان الان چی داره؟
مامان: میگ میگ.
مهتا: اَه بدم میاد. مامان اخبارتو ببین. نمی دونم چی چی تو ببین.

یه چیزی رو رمزی به بابات گفتم. نمی خوام تو بفهمی. میگی: مامان بگو دیگه! بگو! قول می دم گوش ندم.

پام زخم شده نگاه می کنی و می گی: می بینم اصلا فدات می رم.

رو به بابات: مامان راست می گه. تو خودمو لوس کردی.

مهتا: دیشب خیلی روز خوبی داشتم.

نمی خوای بری حموم، می گی: اصلا خدا منو آفریده. این سرنوشت منه که نمیرم حموم.

از پشت آیفون به بابا: بابا اندازه ی زمین و خونه و بیرون و مهد، دوسِت دارم.

مهتا: مامان خیلی دلم برای کوچولویی هام می سوزه. می خوام دوباره کوچولو شم.

مهتا: من به بابام قول دادم که برام شیرکاکائو بخره.

تا من برسم به ماشین، رفتی روی صندلی جلو نشستی، کمربندم بستی. میگم مهتا بار آخرت باشه جلو می شینی ها. در حالی که بابات دستتو گرفته، میگی: بابام دوست داره جلو بشینم. چون همش می خواد نازم کنه.

مهتا: مامان یه دوست پیدا کردم. یه دوست تپل.

در انتظار رسیدن بابا: چقدر دیر شب می شه. چرا خدا باید بذاره بچه ها دلشون برای باباشون تنگ بشه!

دختر خاله ات با شیشه از یخچال آب خورده. اومدی آمارشو دادی، بعد میگی: مامان تقریبا بهش بگو که بی ادبه.

در حال تاب خوردن: هر کی می خواد منو ببینه که چه تند تاب می خورم، ببینه. به من چه!

عدس های سوپ را در حال خندیدن تف می کنی اون ور میز. چند بار من و بابا بهت تذکر می دیم که این کار رو نکنی. دست آخر بابا می گه: نکن مهتا، عصبانی میشیما! میگی: خوب عصبانی بشید. منم باهاتون می جنگم.

دوستت توی پارک داره گریه می کنه. بهت می گم برو حواسشو پرت کن ازش بپرس این گل کاغذیا رو چطوری درست کرده. رفتی جلوش وایسادی می گی: مامانم گفته حواستو پرت کنم بپرسم اینو چه جوری درست کردی!

از بابا می پرسی: مگه پی پی همون چیزی نیست که می خوریم. پس چرا می گیم کثیفه؟

مامان: مهتا چرا کیک را دیروز بیرون گذاشتی. خشک شده. جریمه ات اینه که الانم نذارم این کیک نرم و تازه را بخوری.
مهتا: جریمه ی توام اینه که دیگه از اخبار و فیلما خبری نیست. فقط از پرشن تون (کلا به کارتون می گی پرشن تون) خبریه.

مامان بزرگ مریضه. براش سوپ و غذا را توی سینی بردم. رفتی روی مبل نشستی می گی: غذای منم عین مام بزرگ بذار تو سینی. سوپم برام بریز بیار.

دخترای دخترخاله ی بابات را که چند سالی از تو بزرگ ترند صف کردی و نوبتی می گویی بغلت کنند. بعد آمدی می گویی: مامان دو تا برچسب بده می خوام به ماندانا و میترا جایزه بدم. چون هر دوشون تونستن بغلم کنن.

رفتی بالا سر مامان بزرگ بیمارت و مثلا داری همدردی می کنی، می گی: دلت برای خودت می سوزه؟! من وقتی مریض می شم دلم برای خودم می سوزه.

داریم با هم می ریم پارک. رو می کنی به بابا و مامان بزرگ می گی: شما که کوچولو نیستید. خیلی بزرگ شدید. پارک هم اصلا دوست ندارید! می خوام برم پارک. قراره برم پارک. هَ هَ هَ.

مهتا: مامان اگه قول بدی من زیاد توی پارک بمونم جایزه داری. جایزه ات هم مخصوصه.

چند وقت پیش بهت گفتم: مهتا آدم مامانشو به خاطر اینکه مامانشه دوست داره. دوست داشتن غیر مشروط! نباید به خاطر آدامس و شیرکاکائو و بستنی دوسَم داشته باشی. هر وقت برات نخرم هم بگی دوستت ندارم. من این مدل دوست داشتنو نمی خوام.
امروز اومدی می گی: مامان می شه با کامپیوترت بازی کنم؟ اگه اجازه بدی بازی کنم دیگه برای شیرکاکائو و بستنی و پارک و آدامس دوستت ندارم.

پای کامپیوتر، مشغول کارای پایانی پروژه ام هستم، هی میای حواسمو پرت می کنی. می گم برو بذار کارمو تموم کنم. رفتی دم در می گی: فقط یادت باشه اگه دلت برام سوخت نگی وای وای وای دخترم گم شده!

مهتا: مامان خوش به حال بابا که داره میره بیرون تو این شب قشنگ.

مهتا: مامان اون روزایی که می ریم یه جایی، بعد از اون جا، بریم پارک.

موقع مسواک زدن هی خودت را تکان می دهی. می پرسم: جیش داری؟
می دوی توی دستشویی و با اعتراض می گی: اِ نمی خواستم حدس بزنی که جیش دارم.

نصفه شب از خواب پا شدی می گی: مامان خودمو به خودم پس می دی!
(تمام روز داشتم به این جمله ات فکر می کردم)

صبح موقع رفتن به مهدکودک، زودتر از تاکسی پیاده شدیم که من از عابربانک پول بگیرم. بعدش که داریم پیاده می ریم که برسیم مهد می گی: فکر کنم این مهدَ رو دورتر کردن!

مهتا: مامان ابروم درد می کنه.

مهتا: مامان بابام همه جامو بوس کرده، ولی پشه هام نرفتن. (جای نیش پشه ها که می خاره)

تا بابا زد کانال مورد نظرش برای گوش دادن به اخبار، اخبار تموم شد. می گی: اِ اینم تموم شد. دیگه مجبوریم پرشن تون ببینیم.

دارم روی تخت میچلونمت و بوست می کنم. وسط خنده هات می گی: انقد دوسِت دارم که نمی تونم از دستت در برم.

در دستشویی مستقر بودم که صدای فیلم خشن و دعوایی شنیدم. با صدای بلند می گم: مهتا کانالو عوض کن. این فیلم مناسب تو نیست. می گی: خیلی قشنگه! چند سال زندان بوده. از خانومش جدا شده. بچه شون گم شده، حالا پیدا شده.


اگر از دستت عصبانی باشم شاید یک جایی هشیاری ام را از دست بدهم و سرت داد بزنم. اگر دوستت نداشته باشم، هرگز چیزی به زبان نخواهم آورد که این تصور برایت ایجاد شود که من دوستت دارم. اگر شکوه ای داشته باشم در کلاف های مختلف می پیچمشان و بالاخره به گوشت می رسانم. پای بزرگ ترین منافع عالم هم که در میان باشد، هرگز و در هیچ شرایطی نمی توانم خودم را زندگی نکنم و با تو همرنگ شوم. از عهده ام خارج است که به رویت بخندم و پشتت را که به من می کنی جوری دیگر باشم. من یک رو دارم.


وقت هایی که مهتا می خوابد، دلم می خواهد مادر چند تا بچه ی دیگر هم باشم. مطمئنا هیچوقت همه شان با هم نمی خوابند و همیشه صدای یکی شان توی خانه به گوشم می رسد. مهتا که بیدار می شود، دلم نمی خواهد هیچ بچه ی دیگری جز او داشته باشم. از تصور اینکه سرگرم بازی با کوچولوی دیگری باشم و مهتا از گوشه ای با حسرت نگاهمان کند، قلبم به درد می آید.


گفت: «من نمی تونم همه ی کارها رو روبراه کنم. پس اونایی رو که می تونم درست می کنم.»
از چشم های سرخش فهمیدم که احتمالا گریه کرده بود.

در انتظار یک زندگی طبیعی، لسلی کانر، فرح بهبهانی، نشر افق


مامان های خوشحال یک روز بالاخره می پذیرند که بابای بچه، نمی تواند صبح زود از خواب بیدار شود و مسئولیت به موقع رساندن بچه به مهد را خودشان باید بر عهده بگیرند. و از آن روز به بعد ... دیگر غُررررر نمی زنند!


من تمام کودکی، نوجوانی و جوانی ام را در فضایی گذراندم که تعریف خاصی از «خدا» در آن جریان داشت. به کمک این تعریف، انسان ها کلا همه چیز را به خواست «خدا» حواله می نمودند و از خودشان سلب مسئولیت می کردند و این خدا، چون همه چیز در دست او بود، وقتی حقی از من ضایع می شد به سرعت به عنوان مسببی در کنار رنج ها، شکست ها و ناکامی هایم حاضر می شد و باید پاسخگوی عملکردش می بود و البته همیشه هم یک جواب تکراری و آزاردهنده داشت: حکمت!
وقتی فضای زندگیم تغییر کرد، کم کم متوجه شدم تعریف من از انسانیت ضعف دارد. دیدم بسیاری از ناکامی ها و شکست ها می توانند با توانمندیهای انسان به پیروزی بدل شوند و خداوند نقشی در این میان بازی نمی کند. مسئولیت ناکامی های زندگیم را بر عهده گرفتم و خدای تازه ای آفریدم که دیگر بابت شکست هایم آویزانش نباشم. من پذیرفتم خدا با قدرت و خلاقیت، جهانی را آفریده؛ قوانینی را بر آن حاکم ساخته و همه چیز را به نظاره نشسته است و انسان در قالب قوانینی که بر زندگیش حاکم است می تواند خالق غم یا شادی، موفقیت یا شکستش باشد. این «خدا»ی تازه خیلی خدای بهتری بود. فقط خالق آب زلال و بوی گشنیز و نعناع و فلفل دلمه ای و سیر تازه بود و تقصیر او نبود که من بیکار بودم، خانه دار نمی شدم. ماشین دار نمی شدم، بچه دار نمی شدم. ازدواج نمی کردم و شفا نمی یافتم.
با گذشت زمان، با نوع متفاوتی از درد آشنا شدم که از توانمندی انسان برای حیوان بودن نشات می گرفت. دیدم یک جایی، انسان ناعادلانه در برابر انسانی دیگر، به عجز می رسد! و هیچ توانمندی ای او را برای احقاق حقش یاری نمی دهد. از خودم پرسیدم خدایی که این حیوانیت را تنها نظاره می کند، به چه درد می خورد؟! دیدم خدای ناظر هم با تمام قدرتی که به انسان می بخشید، چندان خدای دندان گیری نبود اما واقعیت داشت چون معجزه ای هم رخ نمی داد. دیدم ناچارم به «جهانی دیگر» ایمان بیاورم و ایمان بیاورم که خدا «آنجا» می افتد به جان آنهایی که «این جا» له می کنند و بالا می روند، دروغ می گویند و ناحقی را صاحب می شوند، مکر می کنند و می دزدند و شکنجه می دهند و تجاوز می کنند و می کشند.


  • بخش اول:

(از بدو بیداری)
مامان: مهتا اتاقت رو امروز تمیز کن تا عصری بریم پارک.
مهتا: نمی خوام تمیز کنم. خسته ام.
مامان: وقت زیاد داری، آروم آروم تمیز کن خسته نشی.
(عصر)
مهتا: مامان خیلی هیجان زده ام که می خوام برم پارک (با توجه به اینکه هر روز می ری پارک) ولی از یه چیزی ناراحتم که می خوام اتاقمو تمیز کنم.
مامان: ببین این یه قانونه! اتاقت رو تمیز نکنی پارک نمی ریم.
(کمی بعد)
مهتا: این یه قانونه! منو می بری پارک وگرنه دوستت ندارما!
مامان: من دوست داشتن پارکی و بستنی ای و شیرکاکائویی نمی خوام.
(کمی بعد)
مهتا: قانون من و دُرسا (دختر خاله ی هم قد و قواره) اینه که وسایل جمع نمی کنیم!
مامان: سکوت
(کمی بعد)
مهتا: سمانه جون (خاله ی مهدکودک) گفته تو وقتی که دستات خسته است برو پارک با دستات یه خُرده ورزش کن، خستگیش در ره بعد بیا خونه اتاقتو جمع کن.
مامان: سمانه جون خودش اینو گفته؟
مهتا: آره.
مامان: فردا بیام ازش بپرسم.
مهتا: ازش نپرس چون گفته مامانا اون حرفایی که من زدم رو نیان اینجا از من بپرسن!

  • بخش دوم:

بابا: مهتا شلوارتو بپوش!
مهتا: فعلا من گربون ِ خودم برم.

مهتا: مامان من گریه می کنم روحمم گریه می کنه. مگه نه؟!

مامان: مهتا من دارم می رم سمینار.
مهتا: اَه! بازم خسته میای.

مهتا: پیشیا گشنشون می شه، میو می کنن، دلم براشون شور می زنه.

مهتا: مامان لباس عروسیتو از کجا گرفتی منم برم بگیرم.

مهتا: مامانی دلم درد می کنه. فکر کنم بچه ام لقد می زنه.

مهتا: بابا کتاب «خرمن شعر» خوب کردی خریدی. از قلب مهربونت تشکر می کنم.

مهتا: مامان عکس بابابزرگ رو دیدم گفتم فداش بشم رفته پیش خدا.

مهتا: مامان اینو (روبان) که دور دستت بستم بگو مرسی که من خوشحال بشم.

لم داده روی مبل در حال خوردن ژله بستنی: مامان از خودت خجالت بکش. میری دانشگاه بابام منو نگه می داره. خونه رم همش کثیف می کنی.

بعد از خروج از دندانپزشکی: مامان، خانوم دکتر فهمیده بود من سرما خوردم. از این ماسکا گذاشته بود.

کرم های ابریشم ات را با بادبزن نشسته ای باد می زنی و می گویی: گربون ِ راه رفتنش برم.

مهتا: اَه. بدم می آد از این مامانای بی حوصله.

مهتا: وای چقدر خسته ام. چشام می بینی که خواب آوره!

در حالیکه من مشغول کارهای خانه بوده ام، رفته ای برگهای آگلونمای نازنینم را که بعد از هفته ها صبوری و رسیدگی درآمده اند، کنده ای و توی آب گذاشته ای کنار دستت و نشسته ای به تلویزیون تماشا کردن! فرستاده امت توی اتاقت و قرار است فعلا همان تو بمانی تا عصبانیت من کم شود. از توی اتاق داد می زنی: من اونایی رو که با من مهربونی نمی کنن دوست ندارم.

توی پارک با یکی دوست شدی که اسکوتر داره. دویدی پیش من اسکوترت را برداشتی و در حالی که داری به سمت دوستت می رانی، رو بهش بلند داد می زنی: ببین امیدوارم تیم خوبی بشیم!

مهتا: من قلب بی تربیتی دارم.

مامان بزرگ: مهتا چرا کثیف کاری می کنی. از کی یاد گرفتی این کارارو!
مهتا: از دُرسا یاد گرفتم.


روی نیمکتی در  پارک بازی بچه ها نشسته بودم و با چشم هایم مهتا را دنبال می کردم. دو تا پسر هفت، هشت ساله، حدود یک ساعت و نیم بود که با هم اسکیت بازی می کردند و دنبال هم می گذاشتند و می خندیدند و هی می گفتند اینوری برویم و اونوری برویم و ... ناگهان به سرعت باد به سمت نیمکتی که رویش نشسته بودم آمدند و اسکیت به پا و نفس زنان با لپهای سرخشان، خودشان را انداختند روی فضای خالی نیمکت و بعد از یک ساعت و نیم، اولی به دومی گفت: اسم من پوریاست. اسم تو چیه؟