گلهای پدرم
در خانه ی پدرم یک گلخانه ی بزرگ داشتیم که از وقتی یادم می آید، پر از
گلدان بود. یک حیاط بزرگ پر از انواع درخت و گل و گیاه هم داشتیم. پدرم
عاشق درخت ها، گل ها و گیاهان بود. شب ها خسته از راه می رسید و یکراست به
حیاط می رفت. یکی دو ساعتی مشغول آب دادن و برچیدن علفهای هرزشان می شد.
مادرم از توی بالکن هی صدا می زد: شام حاضره! بیا بالا! و خبری از پدرم نمی
شد. مادرم از گل و باغچه و درخت بیزار بود. هیچوقت حوصله ی آب دادنشان را
نداشت. هیچ تصویری از مادرم در حال رسیدگی به گلدان های گلخانه در ذهن
ندارم. می دانم چرا مادرم گلها و گلدان ها را دوست نداشت چون پدرم برای
آنها بیشتر از مادرم وقت می گذاشت.
سالها حس همدردی زنانه ام، مرا از
معاشقه و مراوده با گیاهان باز می داشت. احساس می کردم نگهداری از این
موجودات زنده، مرا از پرداختن به دیگر موجودات زنده باز خواهد داشت. حالا
اما چند وقتی است که دلم می خواهد کنج اتاق پذیرایی یک باغ کوچک سبز داشته
باشم. دیروز که رفته بودم خانه ی پدرم، با خواهرم از میان گلدان های بزرگ و
درهم و برهم گلخانه، چند گیاه دوست داشتنی سوا کردیم. گذاشتمشان توی آب که
ریشه دهند تا بعد توی گلدان های رنگارنگی که برایشان می خرم بکارم. اسم
تمام گلهایم را شب از توی اینترنت درآوردم با طرز نگهداری شان. عجیب نیست
که اینهمه قشنگ و زیبا بودند اما من سی و سه سال ندیده بودمشان! کوچکترین
گیاهی که انتخاب کرده بودم توی گلفروشی سر کوچه مان چهل هزار تومان به فروش
می رفت و هیچ نشانی از گذشته ی من در خود نداشت.
همین روزها گلهایم ریشه می دهند و باغ کوچک سبزی کنج اتاق پذیرایی خواهم داشت. با گلهایی که بوی پدرم را می دهند. بوی بچگی هایم را.
- چهارشنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۲، ۰۲:۴۹ ب.ظ