نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.

نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.


+ خانه  
+ نظرات در معرض ديد عموم قرار نمي‌گيرند. + گاهي مطلبي بارها دچار تغيير مي‌شود. + جمله‌ي سردرِ وبلاگ از يحيي قائدي‌ست.

۱۷۳ مطلب با موضوع «نوشتجات» ثبت شده است

حسِ سیزیف را دارم در لحظه ای که دارد از بالای کوه، سنگ رها شده اش را در حال غلتیدن به پایین نگاه می کند. بی ثمر بودنِ جان کندنهایش را واضح و آشکار می بیند. عمیقا احساس ناتوانی و ویرانی می کند. ناگهان پژواکِ فریادهای خشمناکش در دل کوه می پیچد وَ کمی بعد گریستن آغاز می کند. خسته و آشفته به دور، نزدیک، بالا، پایین چشم می دوزد. هیچ راه فراری نیست.
ابلهانه است. رذیلانه است. ظالمانه است. اما باید تسلیم شود، به اینهمه هیچی، به اینهمه پوچی، به معنایی که نیست، معنایی که کارکردش را از دست داده است. 
از سرازیری کوه پایین می رود. دیگربار سنگ را بر دوش می گیرد تا باز به امیدی عبث، جنگیدنی بیهوده و طاقت فرسا را آغاز کند.

 

چه حیله ای کرده ام! کدام راز از کدام خدایگان را فاش کرده ام! که به زیستن در دورِ باطلِ «جنگیدن، فرار کردن، تسلیم شدن»  مجازات شده ام.


خشم گاهی امان نمی دهد گریه کنم. اشک گاهی امان نمی دهد فریاد بزنم. مشاور می گوید باید معنای تازه ای برای بودنم پیدا کنم و انقدر بالا بروم و رشد کنم که آدمها و زخمهایی که به من زده اند و می زنند، در نظرم هی کوچک و کوچکتر شوند.


اعتراف اول: از بدِ حادثه من جزو آدمهای مثبت اندیش نیستم. احتمالا به ژنهایم بر می گردد. 
اعتراف دوم: از زمانی که خودم را در یاد دارم در حال جنگ با افسردگیهای دوره ای ام هستم.
 خوشبختانه در سالهای اخیر یک راهکار ثمربخش برایش پیدا کرده ام. اینکه مدام برای خودم فعالیت تازه تعریف کنم. کلاس تازه، کارگاه تازه، هنر تازه، روابط تازه ... 
آمدنِ فرزند دوم و کرونا طبیعتا اختلالاتی در مسیر جنگ من با افسردگی ایجاد کرد. برای همین به دنبال کشف راهکارهای تازه افتادم. چند وقت پیش به توصیه ی مجتبی شکوری کتابی را شروع کردم به نام «دلایلی برای زنده ماندن». زیاد جذبم نکرد. خیلی زود رفت قاطی آنهایی که کنج کتابخانه نصفه نیمه رها شده اند. اما کتاب یک جمله ی طلایی داشت که دائما در ذهنم مرور می کنم. جمله این بود: «افسردگی به ما دروغ می گوید».
افسردگی سیاه بین است. 
تفکر گورخری و جهان خاکستری را قبول ندارد.
و از واقع بینی کیلومترها فاصله دارد. 
افسردگی سطح تاب آوری اش پایین و سطح گلایه مندی اش بالاست. 
شدیدا ایده آل گراست. 
انتخابهای درستمان، داشته هامان، دستاوردها و توانمندیهامان را نادیده می گیرد. 
و خطاها و نداشته هامان را بر سرمان می کوبد. 
افسردگی، آدمهای معمولی را غولهایی چند سر و گردن می بیند.
و آینده ای که امکان تغییر و تحول در آن میسر است را محتوم جلوه می دهد.
افسردگی بدترین راهها را برای حل مسائل، پیش رویمان می گذارد. 

اکثر آدمها نمی دانند توی سر افسرده ها چه خبر است. حال وخیم رو به ویرانی شان را نمی فهمند. درکی از انتخابهای آسیب زایِ  گریزناپذیرشان ندارند. نمی دانند ذهنشان آوار چه اندیشه های نادرست و تلخیست.

با خودم فکر کردم خوب است اینها را اینجا بنویسم. شاید وقتی افسردگی از راه برسد اگر این جمله یاد برخی مان بیاید که «افسردگی به ما دروغ می گوید» بشود که خودمان را راحت و ارزان به دست دروغهایش نسپاریم اما شک ندارم که افسردگی این جمله را نیز به تمسخر خواهد گرفت ...


در نهایت تَک تَکمان خواهیم مُرد. حتی آنهاییمان که از مرگ خیلی خیلی زیاد می ترسیم. 


یکی آمده در بخش نظرات صفحه ی سیامک قاسمی نوشته است که «آقای دکتر چرا انقدر بدبینی و نیمه ی خالی لیوان را می بینی، شما عده ی زیادی طرفدار داری. مردم نیاز به انگیزه و انرژی دارند، چند تا پُست مثبت هم توی صفحه ات بگذار.» پاسخ داده است که «برای دریافت انرژی مثبت، صفحه ی "جونِ دل" را دنبال کنید.»

می دانم که مدتیست در این صفحه  هم خبری از انرژیهای مثبت نیست. علتش هم آن است که اینجا تنها جاییست که می توانم غمها و بدبینی ها و ناامیدی هایم را زندگی کنم. بیرون از این جا باید به دو تا بچه امید بدهم. برایشان کیک و پاستا بپزم و بنشینم رقصیدن و چرخیدن و آواز خواندنشان را تماشا کنم. از این رو اگر خواندن نوشته های این صفحه حالت را بد می کند فعلا این طرفها نیا.


از یک روزی در من شروع شد و بعد دیگر تمام نشد. هی بیشتر و بیشتر شد. حسِ تماشا و تسلیم و تحمل ...
دیگر شِکوه و سوالی ندارم. نه از خودم، نه از آدمها، نه از آن موجودی که اسمش را خدا گذاشته ایم. فقط نشسته ام خودم را، مردم را، جهان را، آفرینش را نگاه می کنم و ادامه می دهم تا وقت بازی تمام شود. نه رویایی برای خودم دارم. نه برای دیگران. نه برای کشورم. نه برای جهان.

خسته ام، ناامیدم و از روی همه ی آنهایی که می کوشند جهان را به اندازه ی شعاع خودشان به جای بهتری برای زیستن تبدیل کنند شرمنده ام. 


این روزها دارم به یک راه تازه فکر میکنم. شاید بشود از این جنگ بی پایان، برای فهمیدنت و فهمیده شدنم دست بردارم اگر این واقعیت را با پوست و گوشت و خونم بپذیرم که «ما همدیگر را نمی فهمیم» و هر تلاشی در این راستا هدر دادن وقت و عمر است. به نظرم با پذیرش این اصل در این چند صباحی که زنده ام، می توانم همزیستی بهتری را با تو تجربه کنم و شایسته است که این انرژی عظیمی را که صرف کلنجار رفتن با خودم و تو می کنم، در جای دیگری سرمایه گذاری کنم.


حدود سیزده سال پیش این کتاب را به من هدیه داده است. در صفحه ی اولش سه کلمه نوشته است. دیشب بعد از یکی دو ماهی که کتابخانه را چیده ام هوسی دستم رفت سمت این کتاب. اول فکر کردم نوشته است «باد و ریزش برگ». بعد شک کردم شاید «باورِ ریزش برگ» باشد. کنجکاو شدم. یک عکس از نام کتاب و دستخط بدش گرفتم و در واتساپ برایش فرستادم. خنده دار است اما بعد از سیزده سال پرسیدم: چرا اول این کتاب برایم نوشته ای باور ریزش برگ؟ ساعت از یازده گذشته بود. برخلاف انتظارم بیدار بود. جواب داد: یکی از آهنگهای کاوه یغمایی بود. گفتم: کدامش؟ متنش را و آهنگش را فرستاد. چند باری آهنگ را گوش دادم. پرسیدم: حالا چرا اسم این آهنگ یغمایی را نوشته بودی؟ گفت: من یادم نمیاد دیشب چی شام خوردم و خندید. گفتم چند تا دیگه کاوه یغمایی بفرست. خیلی وقت بود یغمایی گوش نداده بودم. آلبوم مترسکش را فرستاد. دیر فرستاد. خوابم گرفته بود. گفتم فردا صبح، کوه ظرفها را با کاوه یغمایی خواهم شست و تمام فردا با خودم فکر می کردم چرا همان سیزده سال پیش این نوشته توجهم را جلب نکرده بود و چرا آن زمان این سوال را نپرسیده بودم! 
و فکر کردم چه چیزهای دیگری در زندگی ام بوده است که به وقتش به آن توجه نکرده ام؟ چه سوالهایی که به وقتش نپرسیده ام؟


روز پرکاری داشت. بعد از ماهها که بین ساعت دوازده تا یک شب خوابش می گرفت، ساعت ده رفت توی اتاقش، چراغ را خاموش کرد و پتو را کشید روی سرش. اولش فکر کردم توجه لازم دارد. رفتم سراغش، پتو را بی هوا کشیدم و سربه سرش گذاشتم. پدرش از توی حال صدایش زد و گفت «بیا بوس بده». ولی پتو را گرفت و کشید روی سرش و گفت «خسته ام». دختر کوچولوی پرانرژی و پرهیجانم که تمام روز صدای آواز خواندنش در گوشم پیچیده بود، خسته بود. حوله ی حمام دور سرش بود. ترسیدم با موهای خیس بخوابد و طوریش بشود. از زور خستگی جان نداشته خشکشان کند. رفتم سشوآر را آوردم و در تاریکی اتاق، همینطور که او روی تختش دراز کشیده بود شروع کردم به خشک کردن موهایش. گاهی سرش را اینوری می کرد. گاهی آنوری می کرد. با اینکه خوابالو بود همکاری خوبی با من و سشوآر داشت. از آن لحظه های مادر و دختری مان بود که می دانستم یک روزی دلِ هر دومان برایش تنگ خواهد شد. عمدا سشوآر کشیدن را طول دادم و هی دست کشیدم لابلای موهای لَخت و بلندش که بوی گل می داد ...


فلسفه، زندگی من را تغییر داد. هر چند قبل از آن هم دائما در کار پرسیدن و شک کردن بودم. احتمالا پتانسیلهایی در من بود که سبب شد فلسفه در نظرم جذاب آید و به سمتش رفتم. فلسفه کمکم کرد با قدرت بیشتری با احساسِ گناهِ بزرگی که موقعِ ترکِ آداب و عقایدی که هیچ علت و اساسی برایشان نیافته بودم، داشتم، روبرو شوم و بعد در سایه ی آن، احساس رهایی ای بزرگ و لذتِ زیستنی ارزیابی شده و قابل دفاع را تجربه کردم.
اما به طرز تراژیک و مضحکی یک فصلهایی در زندگی از راه می رسند که زیستن با آگاهی و استدلال دردناک می شود. یک جاهایی آدمی برای دوام آوردن نیاز دارد به ایمان آوردن به باورهای بی پایه و اساس. باورهایی بیرون آمده از وهم و خیال.
خنده آور است یا گریه آور است که آدمی گاه در حرکتی دوّار بازمی گردد به چیزهایی که پشت سرشان گذاشته بود.
مثلا من مدتیست که به یک «دنیای پس از مرگِ» پر از نور و طراوت وَ سرشار از شادی و آرامش برای بعضی هامان، ایمان آورده ام. یک دنیای پس از مرگِ خوشگل موشگل که مو لای درزش نمی رود. این دنیا کاملا برخاسته از وهم و خیالاتم است و هیچ اساس و استدلالی برای واقعی بودنش ندارم. اما وجودم عمیقا باورش کرده است تا بتواند درد و رنجِ حاصل از اینهمه مرگ و مرگ و مرگ و مرگ و مرگ و مرگ و مرگِ این روزها را تاب بیاورد ... ابراهیم گلستان در فیلم «خانه سیاه است» راست می گفت که «دنیا زشتی کم ندارد اما آدمی چاره ساز است».


به انسانهای پرسشگر، عاشق، جویای حقیقت، طالب علم و عدالت می گویند:
اغتشاشگر، تشویشگر، آشوبگر، مفسد فی الارض ... و جوانان را به جرم تبانی علیه نظام، توهین به رهبری، تلاش برای براندازی، شبانه به دار می کِشند. با چاقو مُثله مُثله میکنند. با شلیک مستقیم گلوله و موشک می کُشند ... و آهِ مادران داغدیده، از چهل سال پیش تاکنون، دامانِشان را نگرفته است ...

در چنین یلدای بی پایانی، احساس حماقت میکنم اگر بخوانم:
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند ....


دخترم در اتاقش تلفن حرف می زد، پسرم هم خوابید، فکر کردم بروم حمام و یک ساعتی در خلوت خودم، بدون حضور بچه ها دلِ سیری زار بزنم، اما بعد فکر کردم گور پدرِ  گریستن که هیچ دردی را دوا نمی کند. بلند شدم، شال و کلاه کردم و زدم بیرون. اما فکرها دست از سرم برنمی داشتند.حتی مجال نمی دادند تا از تماشای برگریزان پاییز یا حس سرمای تازه، کمی کیفور شوم. تقریبا چیزی نمی دیدم. فقط راه می رفتم که رفته باشم و افسارم دست خودم نبود. یکدفعه صدای بلندِ زنی را شنیدم که کسی را با الفاظی زشت خطاب می کرد و پشت هم به او می گفت "خفه شو". به راهم ادامه دادم. حتی سرم را برنگرداندم. ناگهان صدا نزدیک شد. زن مسیر مرا بست و با خشم من را خطاب فحش های ناموسی اش قرار داد. لرزیدم. زن را نمی شناختم. چشمهایش چپ بود و به نظر میامد شیرین عقل است. برای خلاصی از دستش از خیابان عبور کردم. او هم از خیابان عبور کرد و با فریاد همان فحشها را نثارم میکرد در حالیکه دستهایش را با خشم به سمتم حرکت می داد. چه می توانستم بگویم. در سکوت نگاهش کردم و به راهم ادامه دادم و کمی بعد زن از من دور شد.

یک چیز جالبی را درباره ی مراودات جهان با خودم کشف کرده ام. اکثرا وقتی خسته و ناامید هستم کلی آدم غریبه و آشنا را به سمتم روانه می کند تا خسته ترم کنند و ناامیدترم کنند. در حالیکه دارم از غم یا ترس به خودم می پیچم، خیلی بیرحمانه کفشهایش را می گذارد روی دستهایم تا به ته خط برسم و سقوط از رگ گردن به من نزدیکتر شود. خوب می داند که اینطور مواقع دیگر منتظر کسی نمی مانم. آستین بالا می زنم و یک کاری برای خودم می کنم. کائناتِ نازنین ...  نمی خواستم ناامیدش کنم، رفتم یک رنگ موی مشکی پرکلاغی خریدم و تا خانه به زن شیرین عقل فکر کردم. به خشم چشمهایش و خفه شوهای بلندش. انگار حرفهای توی سرم را شنیده بود ... و من چقدر این روزها به خفه شدن نیاز دارم ... 


گاهی قصه ی بزبزقندی را برای پسرم تعریف میکنم. وقتهایی که میخواهم یک قصه ی راحت و سریع بگویم تا زودی بخوابد. تازگیها پایانش اذیتم می کند. نمی توانم این دروغ ابلهانه را مدام برای پسرم تکرار کنم که می شود بچه بزهای جویده شده و ریز ریز شده را از توی شکم گرگ بدجنس، سالم و زنده بیرون آورد. 

شاید تقصیر این قصه های پر از دروغ بچگی هایمان است که هنوز بعضی شبها تصویر پرواز هواپیمای اوکراینی در سرم نقش می بندد، در حالیکه با امنیت کامل دارد به پروازش ادامه می دهد و هیچ مسافری کمربندش را باز نکرده و نایستاده ... بعد تصویر انسانی را می بینم که ابدا خطایی نمی کند ... و بعدتر تصویر آدمهایی که دارند یکدیگر را بعد از مدتی دوری، با عشق در آغوش می کشند.
ذهنم توانایی این را ندارد که پایانی اینهمه تلخ را درک و هضم کند. ذهنم هنوز منتظر است کسی از راه برسد و آدمهای تکه تکه شده را از توی شکم گرگ بدجنس سالم و زنده بیرون بکشد و زندگی شیرین شود.


چهل سالگی تلخ و گزنده بود. غم انگیز و بی امید. سرریز از بطالت و انفعال. پر از خالی بود. چیزی برای بالیدن نداشت.


در این روزهای سرشار از وقت گذرانی و خلوت با خودم، خیلی به داشته ها و دارایی هایم فکر میکنم. مثلا دستان توانمندم که از دوختن و بافتن و ساختن و نظم بخشیدن لذت می برند. یا مسئولیت پذیری صبورانه ام در قبال عواقب انتخابهای درست و نادرست زندگیم. یا چنگ زدنهایم در دل یأسهای عمیق زیستن در این عالم به کورسوهایی حتی کوچک و کم جان از امید. اما از همه ی اینها بیشتر، عاشقِ سر و کله زدن با عادتها و باورها و اندیشه هایم و نوشتن دغدغه ها و کشفهای ذهنی ام هستم. شک ندارم که مهمترین و بیشترینِ «من» را فکرها و کلماتم تشکیل میدهند.
این روزها، حسهای پررنگِ تازه ای به سراغم می آیند. یکی از پررنگ ترینهایشان این است که من مجبور به مماشات یا هم صحبتی با آدمهایی نیستم که دغدغه های فکری من را دوست ندارند یا بی تفاوت از کنار نوشته هایم میگذرند. مجبور نیستم به این آدمها گوش بدهم، تلاش کنم با آنها همدلی کنم یا بالغانه، کودکی کردنهایشان را تحمل کنم. مجبور نیستم اینهمه ببخشم به آدمهایی که چیزی به من نمی بخشند.
سالها تلاش کردم از کنار حسادتها، نفرتها، خشمها، دروغها، خودخواهی ها، بدخواهی ها و قدرناشناسی های آدمها عبور کنم. میدانستم که همه از تجارب زیسته مان میاییم و پر از عقده ها و نداشته هایی هستیم که چیزی که اکنون هستیم حاصل آنهاست. پذیرفته بودم که برخی هنوز ظرفیت شناخت خود را ندارند و هنوز آماده ی تغییر نیستند و من فقط بر خودم اقتدار دارم. هی دنیای ذهنی ام را بزرگ کردم و هی نورافکنم را انداختم روی خودم و بزرگوارانه به این آدمها اجازه دادم با وجود ضعفهای بزرگشان کنارم آرام بگیرند. 
این روزها اما تنهایی بزرگم را به مماشات و مدارا با اینان، ترجیح می دهم.


در مواجهه ی آغازین با دردها و رنجهای این عالم، گاه ممکن است عصبانی شوم، مضطرب شوم، افسرده شوم، گریه کنم، فریاد بزنم، به درگاهی دعا کنم یا بارانی از سوال شوم. اما همواره، مرور این حقیقت که «من و دیگر انسانها، زمین و منظومه ی شمسی و کل ستارگان و کهکشانهای عالم تنها 4% از این جهان را تشکیل می دهیم» اوضاعم را به طرز غیرقابل وصفی بهبود می دهد. آری ۹۶% درصد این عالم، ماهیت پیچیده ای دارد که من از آن بی خبرم. 
این نکته ی مهم که من جزیی از جریانی ناشناخته اما عظیم هستم، به تسلیم و تاب آوریم در برابر رنجهای این عالم کمک قابل توجهی می کند. مثلا می شود اینطور فکر کنم که گاهی «جزها» باید فشارهایی را متحمل شوند تا امکان رشد و تحول برای یک «کل» فراهم شود. ضمن اینکه این ایده وامیداردم تا به جای پرسیدنِ سوالهایِ بی پاسخِ فرسوده کننده، روی دایره ی اختیاراتِ محدودم برای کیفیت بخشیدن به تسلیمهایم متمرکز شوم.


داستانک

می روم پشت پنجره و به کوههایِ آن دورها نگاه میکنم. به ابرهای تیره ی آسمان که خبرِ باران آورده اند و به شاخه های درختان که در باد تکان می خورند. خودم را با پیراهنی گُل گُلی، در حال دویدن و‌ چرخیدن میانه ی دشتی سرسبز در دامنه ی آن کوهها تصور میکنم. در حالیکه باد لای موهایم وزیده و باران، نم نم شروع به باریدن کرده است. از این تصورِ شیرین، تمام وجودم سرشار از شعف می شود.

و ناگهان، دنیای کوچکم وسیع می شود و از خودم، تو و سلولِ خانه مان، فرسنگها فاصله می گیرم.


داستانک

می توانستم دختری عشایری باشم. زیر «سیاه چادر» به دنیا بیایم. در کودکی دنبال بزها بدوم و با خاک و گِل و سنگ بازی کنم. در نوجوانی بلد بشوم نان بپزم. جاجیم و گبه ببافم و دوغ و پنیر و کره درست کنم. شاید در جوانی با پسری از قبیله ی خودمان یا قبیله ای دیگر  ازدواج کنم و کودکانی بزایم. شاید هم نه. مدت زمانی کوتاه یا دراز بزیَم و در روزی گرم یا شبی سرد، این جهان را پشت سر بگذارم. 
این تصویر تماما زیبایی است. این قصه، هیچ کم و کسری ندارد. چه کسی گفته است حتمی باید متفاوت زیست! اثرگذار بود! جاودانه شد! من فکر میکنم هیچ اشکالی ندارد اگر فقط همانچه هستیم را تماماً باشیم و هیچ اشکالی ندارد اگر معمولی و ساده و تکراری هستیم.


امشب برایش پوره ی هویج و سیب زمینی درست کردم. کمی کره هم تویش ریختم تا شکمش بهتر کار کند‌. تصمیم گرفتم که پوره را با میکسر له له نکنم تا کم کم برای خوردن غذاهای جامد آماده شود‌. سیب زمینی و هویج را با پشت قاشق له کردم و با احتیاط با نوک قاشق چایخوری توی دهانش گذاشتم. تمام مدت نگاهم به چهره اش بود. اولش یک اداهایی در می آورد. به نظرم بخاطر این بود که بلد نبود غذای نیمه‌ جامد را قورت بدهد. چند باری هم عق زد. اما کم کم انگاری بلد شد. به اندازه ی دو قاشق غذاخوری خورد. با آخرین قاشق، ناگهان صورتش یک جور بدی شد. با عجله بلند شدم آب جوشیده ی گرم آوردم تا اگر چیزی در گلویش مانده، پایین برود. 
همینطور که او قلپ قلپ آب میخورد، باز صدای «پسرمه ... پسرمه»ی مادر پویا بختیاری توی گوشهایم پیچید و دوباره بغض گلویم را گرفت. این روزها اینگونه مادری میکنم ... 


آخرین خداحافظیِ خیس را که با خواهرزاده هایم کردم، با ماشینِ ونِ کرایه ایِ پر از چمدانشان به سمت فرودگاه راهی شدند. رفتنشان را نگاه کردم و بعد به سمت ماشین خودمان به راه افتادم. یکهو پسرم را در بغلم فشردم و گفتم «الهی فردا یک پی پی خوشگل برای مامان بکنی!»
شادیِ درونم میخواست به جای دغدغه ی خواهرزاده هایی که دیگر ندارم، به دغدغه های پسری که دارمش فکر کنم. شش روزی می شود شکمش کار نکرده است. آخرِ شبی، مادرم وسط سامان دادن به بارهای خواهرزاده ها، کمی ترنجبین برایش درست کرد و گفت فردا جواب می دهد. حالا، همه ی اینها را گفتم که بگویم آن لحظه، غمگینانه از ذهنم گذشت، شاید پسر من هم که بزرگ شود مثل اکثر جوانهای این مرز و بوم عزم رفتن به یک جای درست و درمان تری را بکند. ولی زودی به خودم نهیب زدم که: شادی! فردای پسر، سهم تو نیست. سهم تو امشب است. همین فشردن در آغوش، همین امیدواری به پی پی ای که فردا شاید از راه برسد. باد خوبی هم می وزید. صورت جفتمان را نوازش می داد ...