از یک روزی ...
پنجشنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۹، ۱۲:۰۶ ق.ظ
از یک روزی در من شروع شد و بعد دیگر تمام نشد. هی بیشتر و بیشتر شد. حسِ تماشا و تسلیم و تحمل ...
دیگر شِکوه و سوالی ندارم. نه از خودم، نه از آدمها، نه از آن موجودی که اسمش را خدا گذاشته ایم. فقط نشسته ام خودم را، مردم را، جهان را، آفرینش را نگاه می کنم و ادامه می دهم تا وقت بازی تمام شود. نه رویایی برای خودم دارم. نه برای دیگران. نه برای کشورم. نه برای جهان.
خسته ام، ناامیدم و از روی همه ی آنهایی که می کوشند جهان را به اندازه ی شعاع خودشان به جای بهتری برای زیستن تبدیل کنند شرمنده ام.
- پنجشنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۹، ۱۲:۰۶ ق.ظ