مثل آب برای شکلات
حدود سیزده سال پیش این کتاب را به من هدیه داده است. در صفحه ی اولش سه کلمه نوشته است. دیشب بعد از یکی دو ماهی که کتابخانه را چیده ام هوسی دستم رفت سمت این کتاب. اول فکر کردم نوشته است «باد و ریزش برگ». بعد شک کردم شاید «باورِ ریزش برگ» باشد. کنجکاو شدم. یک عکس از نام کتاب و دستخط بدش گرفتم و در واتساپ برایش فرستادم. خنده دار است اما بعد از سیزده سال پرسیدم: چرا اول این کتاب برایم نوشته ای باور ریزش برگ؟ ساعت از یازده گذشته بود. برخلاف انتظارم بیدار بود. جواب داد: یکی از آهنگهای کاوه یغمایی بود. گفتم: کدامش؟ متنش را و آهنگش را فرستاد. چند باری آهنگ را گوش دادم. پرسیدم: حالا چرا اسم این آهنگ یغمایی را نوشته بودی؟ گفت: من یادم نمیاد دیشب چی شام خوردم و خندید. گفتم چند تا دیگه کاوه یغمایی بفرست. خیلی وقت بود یغمایی گوش نداده بودم. آلبوم مترسکش را فرستاد. دیر فرستاد. خوابم گرفته بود. گفتم فردا صبح، کوه ظرفها را با کاوه یغمایی خواهم شست و تمام فردا با خودم فکر می کردم چرا همان سیزده سال پیش این نوشته توجهم را جلب نکرده بود و چرا آن زمان این سوال را نپرسیده بودم!
و فکر کردم چه چیزهای دیگری در زندگی ام بوده است که به وقتش به آن توجه نکرده ام؟ چه سوالهایی که به وقتش نپرسیده ام؟
- دوشنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۹، ۰۲:۴۱ ب.ظ