مادر و دختری
روز پرکاری داشت. بعد از ماهها که بین ساعت دوازده تا یک شب خوابش می گرفت، ساعت ده رفت توی اتاقش، چراغ را خاموش کرد و پتو را کشید روی سرش. اولش فکر کردم توجه لازم دارد. رفتم سراغش، پتو را بی هوا کشیدم و سربه سرش گذاشتم. پدرش از توی حال صدایش زد و گفت «بیا بوس بده». ولی پتو را گرفت و کشید روی سرش و گفت «خسته ام». دختر کوچولوی پرانرژی و پرهیجانم که تمام روز صدای آواز خواندنش در گوشم پیچیده بود، خسته بود. حوله ی حمام دور سرش بود. ترسیدم با موهای خیس بخوابد و طوریش بشود. از زور خستگی جان نداشته خشکشان کند. رفتم سشوآر را آوردم و در تاریکی اتاق، همینطور که او روی تختش دراز کشیده بود شروع کردم به خشک کردن موهایش. گاهی سرش را اینوری می کرد. گاهی آنوری می کرد. با اینکه خوابالو بود همکاری خوبی با من و سشوآر داشت. از آن لحظه های مادر و دختری مان بود که می دانستم یک روزی دلِ هر دومان برایش تنگ خواهد شد. عمدا سشوآر کشیدن را طول دادم و هی دست کشیدم لابلای موهای لَخت و بلندش که بوی گل می داد ...
- دوشنبه, ۴ اسفند ۱۳۹۹، ۱۱:۲۸ ب.ظ