نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.

نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.


+ خانه  
+ نظرات در معرض ديد عموم قرار نمي‌گيرند. + گاهي مطلبي بارها دچار تغيير مي‌شود. + جمله‌ي سردرِ وبلاگ از يحيي قائدي‌ست.

۲۸ مطلب با موضوع «ریشه های من» ثبت شده است

امروز از اول صبح، شور و حال ِ شیرین ِ با تو به بازار رفتن، همراهم بود. مهتا را که گذاشتم مهد، زنگ زدم بگویم از خانه راه بیفتی. مثل همیشه منتظر زنگ زدن کسی ننشسته بودی و زودتر راه افتاده بودی. با اینهمه دیرتر از من رسیدی. حتمی مثل همیشه به جای تاکسی، سراغ اتوبوس رفته بودی. از دور که دیدمت مثل آدم هایی که بعد از چند سال، توی فرودگاه عزیزشان را می بینند، بلند شدم و آنقدر دست تکان دادم تا بالاخره مرا دیدی. جلو آمدم و رویت را با آگاهی بوسیدم.
نمی دانستی روی نیمکت نشسته بودم و گله می کردی که چرا روی نیمکت ننشسته ام و خسته شده ام.
آخ که چقدر ذوق داشتم مامان، وقتی کوچه پس کوچه های بازار را یادم می دادی: «از این کوچه باریکه بروی راه نزدیک تر است. همیشه بپرس تا گم نشوی. بازار مسگرها این طرف است. این طرف لوازم التحریر است. اصلا هر وقت خواستی بازار بیایی با خودم بیا که گم نشوی.»
مامان، با تو بودن، بدون منع و قضاوت کردنت چقدر لذت بخش بود.
اینکه بی غر و شرمساری کناری بایستم و بگذارم هر چقدر دوست داری چانه بزنی و از عمده فروش ها با ترفندهایت تک بخری.
اینکه له له زنان، دو تا ساندویچ از مرد ساندویچ فروش طلب کنم و تو ناگهان سرم داد بزنی که از دست فروش ساندویچ نخر و من هم مطیعانه نخرم.
اینکه کمرم از وسط دو تا شده باشد و ساکت و بی توجه به تاکسی های عبوری، مدتی بایستم تا اتوبوسی که تو می گویی بالاخره از راه برسد.
مامان مرا ببخش که اینهمه سال به جای دیدن و بوییدنت، فقط قضاوتت کردم.
مامان اصلا به درک که من از این مجالس سخنرانی و روضه و مولودی خوانی زنانه ات خوشم نمی آید، می خواهم هر ماه بیایم و برق شادی چشمهایت را وقتی برای مهمان ها چایی می گردانم، تماشا کنم. فقط تماشایت کنم مامان. مهتا را هم با خودم می آورم. می خواهم ببیند که من و تو اصلا شبیه هم فکر نمی کنیم، اما برای خوشحال کردن هم وقت می گذاریم.


شاید علت اینکه از قضاوت های دخترم درباره ی خودم می ترسم، این است که من مادرم را زیاد قضاوت می کنم. بچه که بودم، مادرم به خاطر جثه ی کوچک و شیرین زبانی هایم، بین من و بقیه ی خواهر ها فرق می گذاشت. سوگلی اش بودم و خواهرهایم تا سالها چشم دیدن من را نداشتند. مادرم معتقد بود من از آنها منظم ترم. باهوش ترم و حرف گوش کن تر. مکرر می گفت که از چشم هایش بیشتر به من اعتماد دارد. در انزوای دنیای کوچکم، همیشه خودم را بالاتر از آنها می دیدم. اما بزرگ تر که شدم همه مان دیدیم که من هم کامل نیستم. تصمیماتی گرفتم که اعتبار کامل بودنم را زیر سوال برد. نقطه ی عطفی که من را رو در روی خود واقعی ام گذاشت. تا سالها از این رویارویی رنج می کشیدم. غرورم زیر پای کامل نبودنم له شده بود اما دیگر بازگشتی به عقب ممکن نبود. مادرم مدام نمک به زخم هایم می پاشید اما خواهرهایم مهربان شده بودند. گاهی اشتباه کردن، آدم ها را به آغوش هم باز می گرداند، اما انسانی که هرگز خطا نکرده است موجود رعب انگیزی است. مادرم، سالها مرا از مهربانی خواهرهایم دور نگهداشت تا یک روز ما سه تفنگدار شویم و او را نشانه بگیریم. من زنگ بزنم به خواهر بزرگترم، خواهر کوچکترم زنگ بزند به من و هی دو تایی و سه تایی آوار شویم بر سر آداب و عادت های غلط مادرمان. این عادت بی رحمانه قضاوت کردن هم یکی از چیزهایی است که از خودش یاد گرفته ایم. یک جایی البته تصمیم گرفتیم مادرمان را بپذیریم. همانگونه که هست. دروغ گفته ام اگر بگویم در این کار موفق شده ام اما حداقلش این است که پذیرفته ام او هم یک انسان است مثل من با تمام ناکاملی های انسان بودن.


در خانه ی پدرم یک گلخانه ی بزرگ داشتیم که از وقتی یادم می آید، پر از گلدان بود. یک حیاط بزرگ پر از انواع درخت و گل و گیاه هم داشتیم. پدرم عاشق درخت ها، گل ها و گیاهان بود. شب ها خسته از راه می رسید و یکراست به حیاط می رفت. یکی دو ساعتی مشغول آب دادن و برچیدن علفهای هرزشان می شد. مادرم از توی بالکن هی صدا می زد: شام حاضره! بیا بالا! و خبری از پدرم نمی شد. مادرم از گل و باغچه و درخت بیزار بود. هیچوقت حوصله ی آب دادنشان را نداشت. هیچ تصویری از مادرم در حال رسیدگی به گلدان های گلخانه در ذهن ندارم. می دانم چرا مادرم گلها و گلدان ها را دوست نداشت چون پدرم برای آنها بیشتر از مادرم وقت می گذاشت.
سالها حس همدردی زنانه ام، مرا از معاشقه و مراوده با گیاهان باز می داشت. احساس می کردم نگهداری از این موجودات زنده، مرا از پرداختن به دیگر موجودات زنده باز خواهد داشت. حالا اما چند وقتی است که دلم می خواهد کنج اتاق پذیرایی یک باغ کوچک سبز داشته باشم. دیروز که رفته بودم خانه ی پدرم، با خواهرم از میان گلدان های بزرگ و درهم و برهم گلخانه، چند گیاه دوست داشتنی سوا کردیم. گذاشتمشان توی آب که ریشه دهند تا بعد توی گلدان های رنگارنگی که برایشان می خرم بکارم. اسم تمام گلهایم را شب از توی اینترنت درآوردم با طرز نگهداری شان. عجیب نیست که اینهمه قشنگ و زیبا بودند اما من سی و سه سال ندیده بودمشان! کوچکترین گیاهی که انتخاب کرده بودم توی گلفروشی سر کوچه مان چهل هزار تومان به فروش می رفت و هیچ نشانی از گذشته ی من در خود نداشت.
همین روزها گلهایم ریشه می دهند و باغ کوچک سبزی کنج اتاق پذیرایی خواهم داشت. با گلهایی که بوی پدرم را می دهند. بوی بچگی هایم را.


یک زمانی کتاب خواندن من از دید مادرم، راهی برای از زیر کار ِ خانه در رفتن بود. این تعبیر مادرم اغلب لذت کتاب خواندنم را با احساس گناه در می آمیخت. بعدها کله ی زیادی فرو رفته ام توی کتاب، به معنای زیادی فهمیدنم بود که در دنیای مادرم، معانی خوبی نداشت. بدترینش این بود که می توانست جلوی شوهر کردنم را بگیرد! هیچوقت درباره ی چیزی که می خواندم، کنجکاو نبود. علاقه ای به خواندن نوشته هایم نداشت. تنها کتابی که داستانی از من در آن چاپ شده است را یک روز با هیجان برایش هدیه بردم ... واکنش های نزدیک به صفر، معمولا در یاد آدم نمی مانند!
حالا در پنجاه و چند سالگی، رمان خوان شدن ِ مادرم به لطف تنهایی های روز و بی خوابی های شبانه اش، یکی از اتفاق های دوست داشتنی زندگی من است. وقتی مامان سراغ رمان از من می گیرد، به وجد می آیم. وقتی می گوید که مراقب کتاب هایم هست، رویشان را با روزنامه جلد می کند و زیاد بازشان نمی کند، ذوق می کنم، هیجان زده می شوم، دلم می خواهد دستهایم را حلقه کنم دور گِردی تنش.


پدرم یک اخلاق ناهنجارانه ای داشت. وقتی چیزی خاص مثل کامپیوتر یا مثلا ارگ از او می‌خواستیم، باید برای داشتنش انتظار زیادی می کشیدیم. گریه کردن، التماس کردن، فریاد زدن و آوردن هر منطقی در او بی تاثیر بود. تقریبا در اکثر موراد آنقدر انتظارمان طولانی می شد که دیگر داشتن و نداشتن آن چیز توفیری به حالمان نمی کرد. و وقتی آن چیز را بالاخره یک روزی می خرید و با خوشحالی می آورد خانه تا سورپرایزمان کند، در دلمان آنقدر عصبانی بودیم که چاقو به ما می زدند خونمان در نمی آمد. تحقیر شده بودیم. بازی خورده بودیم. از دیگران عقب مانده بودیم و ...
تنها حسی که در آن لحظه بهمان دست می داد این بود که بی هیچ شکی و به طور حتم، برای رفع نیازی در وجود خودش، دست به این کار زده است.


پریشب خواب دیدم با مامان رفته ایم تجریش و داریم نخود سبز می خریم. دیشب لیلا زنگ زد که هول نکنی ها، مامان باز فشارش رفته بالا و این دفعه باید برود سی سی یو. وقتی رسیدم بیمارستان، مامان یاد ِرفتن آقابزرگ توی سی سی یو و بیرون نیامدنش افتاده بود و گریه می کرد و من حواسم رفته بود به دست های ظریف و ناخن های کشیده اش. نمی دانم چرا همیشه فکر کرده بودم مامان خیلی پوست کلفت است و حالا از خودم می پرسیدم چه جوری این همه سال با این دستهای ظریف، همه چیز را رفع و رجوع کرده است ...
مامان را که بردند سی سی یو معلوم شد همه درگیر هستیم و باید برویم. با اینهمه حتما باید یکی مان همان دور و برها می ماند تا بقیه مان احساس بهتری داشته باشند. لیلا فردا صبح زود امتحان داشت، خواهر بزرگتر را دلمان نیامد خبر کنیم و مردها هم که طبق قوانین احمقانه ای حضورشان ممکن نبود. آخرش قرار شد، شب، من، بیرون ِ در ِ اتاق ِ سی سی یو بمانم.
تا صبح روی صندلی های راهرو، از کمردرد جان دادم. گاهی بلند شدم به مامان سر زدم و هرازگاهی «ریشه های انقلاب اسلامی ایران» ِ مزخرف را خواندم که سراسر، صحبت شیرین کاری های شاهان بی لیاقت گذشته بود که چپ و راست یک گندی به تمامیت ارضی و استقلال وطن زده بودند. علارغم مخالفتی که با گذراندن این جور دروس عمومی (که هر کس دلش بخواهد می تواند برود کتاب سانسور نشده اش را بگیرد و بخواند) در دوره های تخصصی دانشگاهی دارم، یک جورهایی برایم جالب بود که در سی سالگی به این نتیجه رسیده بودم که هر چه می کشیم زیر سر امثال شیخ فضل الله نوری و میرزا کوچک خان جنگلی است و انصافا این تقی زاده ی فراماسونر، یک جاهایی حق داشته است.
هشت صبح که پرستارهای خوش اخلاق جایشان را با پرستارهای بداخلاق عوض کردند و دیگر اجازه نداشتم بروم به مامان سر بزنم و خیلی خوابم می آمد، خواهر بزرگتر را خبر کردم و به سمت خانه راه افتادم که شاید تا مهتا مهدکودک است بتوانم کمی بخوابم. سر راه هوس کردم سری به بازار روز سر کوچه بزنم. نخود سبز آورده بودند. هر چند هیچ مثل آن نخودسبزهای تازه ای که با مامان توی خواب خریده بودیم نبودند. مال دو  هفته ی پیش بودند و پوستشان قهوه ای شده بود. با اینهمه سه چهار کیلو خریدم ....
وقتی بالاخره پایم را از روی آخرین پله ی طبقه ی چهارم برداشتم و کلید را توی قفل چرخاندم و رفتم توی خانه و خودم را انداختم روی خنکی دلچسب رختخواب، با خودم فکر کردم که چقدر این موجودات بی جان را دوست دارم. این متکا و تشک و ملافه ی خنکش را. و چقدر دیوانه اند آنهایی که می خواهند در میدان مبارزه و در حال خدمت و فلان و بهمان بمیرند. من ترجیح می دهم روی خنکای دل انگیز تشکم و در خواب بمیرم.


پدرم اهل قضاوت کردن است. درباره همسایه ها، رقبای کاری اش، اقوام، آشنایان. دایره ی قضاوت های مادرم اما به میان خودمان هم کشیده شده است. آنقدر که کیفیت روابط خانوادگی مان، تحت تاثیر این قضاوت ها قرار گرفته است. اما این ها عواقب حاشیه ای بزرگ شدن زیردست پدر و مادری قضاوت گر است. حالا در سی و دو سالگی به خودم آمده ام و می بینم در طول تمام این سال ها کسی از درون، مدام من را قضاوت کرده و بی رحمانه ترین نکوهش ها را بر من روا داشته است.
کسی که مادرم نبوده است، پدرم نبوده است، خواهرم نبوده است، برادرم نبوده است، همسرم نبوده است ...


مادرم مثل خیلی از مادرهای دیگر، محرم و صفرها، هنوز عادت ِ رفتن به جلسات مذهبی اش را حفظ کرده است. امسال ولی زیاد سر کیف نیست. دو سه باری رفت خانه ی یکی از دوستان قدیمی اش، که یک طبقه ی خانه شان را حسینیه بزرگی کرده اند. بار چهارم اما جا زد. می گفت از سرما یخ می زند. بخاری البته دارند اما از پچ پچه ها اینطور برمی آید که به خاطر بزرگ بودن فضای حسینیه و هزینه ی بالای گاز، به بهانه ی خرابی روشنش نمی کنند. پریشب هم که برای بار دوم از مراسم قدمت دار همسایه ی کوچه پشتی برگشته بود، می گفت دارد از سردرد می میرد و محال است هشت شب باقیمانده را برود. آخر یک نفر را آورده اند که تند و نامفهوم صحبت می کند و حرف هایش هم هیچ چنگی به دل نمی زند. آشناهای قدیمی که به خانم خانه اعتراض کرده اند، پاسخ شنیده اند «آنهایی که باب میل شما هستند دندانشان گرد است و فعلا بودجه مان به همین آقا می رسد». قیمه های امسال هم اصلا باب طبع مزاج و معده ی مادرم نبودند. می گفت خدا ازشان قبول کند ولی لپه را با آب و رب قاطی کرده اند و ریخته اند روی برنج پاکستانی. خلاصه که محرم و صفر هم، محرم و صفرهای قدیم که انصافا بعضی چیزها را زنده نگه می داشتند.