یک زمانی ...
یک زمانی کتاب خواندن من از دید مادرم،
راهی برای از زیر کار ِ خانه در رفتن بود. این تعبیر مادرم اغلب لذت کتاب
خواندنم را با احساس گناه در می آمیخت. بعدها کله ی زیادی فرو رفته ام توی
کتاب، به معنای زیادی فهمیدنم بود که در دنیای مادرم، معانی خوبی نداشت.
بدترینش این بود که می توانست جلوی شوهر کردنم را بگیرد! هیچوقت درباره ی
چیزی که می خواندم، کنجکاو نبود. علاقه ای به خواندن نوشته هایم نداشت.
تنها کتابی که داستانی از من در آن چاپ شده است را یک روز با هیجان برایش
هدیه بردم ... واکنش های نزدیک به صفر، معمولا در یاد آدم نمی مانند!
حالا در پنجاه و چند سالگی، رمان
خوان شدن ِ مادرم به لطف تنهایی های روز و بی
خوابی های شبانه اش، یکی از اتفاق های دوست داشتنی زندگی من است. وقتی
مامان سراغ رمان از من می گیرد، به وجد می آیم. وقتی می گوید که مراقب کتاب
هایم هست، رویشان را با روزنامه جلد می کند و زیاد بازشان نمی کند، ذوق می
کنم، هیجان زده می شوم، دلم می خواهد دستهایم را حلقه کنم دور گِردی تنش.
- دوشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۲، ۰۹:۲۳ ق.ظ