ببخشید که من بوق نمیزنم
شنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۲، ۰۹:۲۴ ق.ظ
پدرم یک اخلاق ناهنجارانه ای داشت. وقتی چیزی خاص مثل کامپیوتر یا مثلا ارگ از او میخواستیم، باید برای
داشتنش انتظار زیادی می کشیدیم. گریه کردن، التماس کردن، فریاد زدن و آوردن
هر منطقی در او بی تاثیر بود. تقریبا در اکثر موراد آنقدر انتظارمان
طولانی می شد که دیگر داشتن و نداشتن آن چیز توفیری به حالمان نمی کرد. و
وقتی آن چیز را بالاخره یک روزی می خرید و با خوشحالی می آورد خانه تا
سورپرایزمان کند، در دلمان آنقدر عصبانی بودیم که چاقو به ما می زدند
خونمان در نمی آمد. تحقیر شده بودیم. بازی خورده بودیم. از دیگران عقب
مانده بودیم و ...
تنها حسی که در آن لحظه بهمان دست می داد این بود که بی هیچ شکی و به طور حتم، برای رفع نیازی در وجود خودش، دست به این کار زده است.
- شنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۲، ۰۹:۲۴ ق.ظ