نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.

نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.


+ خانه  
+ نظرات در معرض ديد عموم قرار نمي‌گيرند. + گاهي مطلبي بارها دچار تغيير مي‌شود. + جمله‌ي سردرِ وبلاگ از يحيي قائدي‌ست.

۳۷ مطلب با موضوع «سیاسی-اجتماعی-مذهبی» ثبت شده است

یکی شان کارمند شرکت دخانیات است. آن یکی کارمند وزارت بهداشت و درمان. صحبت از استاندارد ایزو پشم! که مبحث ارائه ی اولی ست شروع می شود و بعد به جاهای دورتری می کشد. کارمند شرکت دخانیات می گوید سالانه پانصد میلیون تومان به وزارت بهداشت رشوه می دهند که بر ضد مصرف سیگار کار کارستانی صورت ندهد. کارمند وزارت بهداشت می خندد و می گوید که پانصد میلیون برای آنها رقمی نیست و این یک دروغ محض است. می گوید یک مبلغی البته هست که شما خودتان علاقمندید آن را سالانه در جهت رشد سلامت جامعه خرج کنید. یکی از دانشجویان با صداقت و سادگی تمام می گوید که اگر سلامت مردم برایتان مهم است چرا در ِ این شرکت دخانیات را تخته نمی کنید! کارمند شرکت دخانیات می گوید که سیگاری بالاخره سیگارش را از یک جایی گیر می آورد، اینکه ما سیگار تولید داخلی دستش دهیم خیلی بهتر از این است که با مصرف سیگارهای وارداتی عقیم شود. یکی می گوید کاش بشود فکری هم به حال این شیشه ها و کرک های تقلبی بکنید. کارمند شرکت دخانیات ادامه می دهد که تازه اینهمه داریم زحمت می کشیم همه اش چهل درصد میزان مصرف هموطنان تامین می شود. تازه ی دیگرش، شما خبر ندارید که! ما سالانه بخشی از بودجه ی آموزش و پرورش را هم تامین می کنیم. استاد می پرد وسط بحث، که خواهشا دست از سر ما آموزش و پرورشی ها بردارید! یکی از دانشجویان قهقهه ی تلخی سر می دهد که وای به حال کشوری که بودجه ی فرهنگش، از سیگار تامین می شود! استاد از سیاستهای بخش دارو جویا می شود. کارمند وزارت بهداشت می گوید، همین قدر بگویم که دارو بخش کثیفی است! و حرفها همینطور ادامه پیدا می کند ...


خیلی اتفاق بدی است اگر رابطه هایمان اعم از دوستی، خانوادگی یا زناشویی، تحت تاثیر انجام یا عدم انجام «آداب مذهبی» قرار بگیرند. آداب مذهبی این طور که می گویند و اگر جز این باشد جای سوال دارد، شان نزولشان این بوده است که به حفظ و رشد «اخلاقیات» کمک کنند. آداب مذهبی به تنهایی دارای هیچ ارزشی نیستند و اگر با اخلاقیات همراه باشند هم در درجه ی دوم اهمیت قرار دارند.

محمد علی بهمنی: آمده‌ایم به دنیا تا مهربانی را بیاموزیم.


رئیس جمهور وقت ایران، حسن روحانی: Have a nice day
رئیس جمهور وقت آمریکا، باراک اوباما: خدا حافظ
داشتم فکر می کردم اگر روابطمان با آمریکا حسنه شود، چقدر حرف و حدیث ضد آمریکایی روی دیوارهای این کشور نقاشی شده اند که باید پاک شوند. شعار مرگ بر آمریکا را بگویید که باید از تمامی تظاهرات ها، نمازهای جمعه، نمازهای جماعت مساجد و مجامع خودجوش حذف شود! گیرم همه ی این کارهای طاقت فرسا هم انجام شود، ترانه ی ماندگار آمریکا، آمریکا ننگ به نیرنگ تو را چه کنیم؟


اینکه من در سی و چند سالگی، دارم تلاش می کنم برای گیاهخواری و ورم معده و کولیت روده ام با من همراهی نمی کنند و هی مرا روانه ی این دکتر و آن دکتر می کنند و یکی شان می گوید اسید آمینه های گوشت را در هیچ چیز دیگری پیدا نخواهم کرد و خوردن میوه ی زیاد اوضاعم را بدتر می کند و وادار می شوم که کمی کوتاه بیایم و تلاش کنم برای کمتـر گوشت خوردن به جای اصلا گوشت نخوردن!  به این معنا نیست که به سلاخی کردن مرغ و خروس و گاو و گوساله و گوسفند و بوقلمون و شترمرغ و هر چیز دیگری که خون جهنده دارد و می شود خونش را به سر ِعروس و داماد و پلاک موقت ماشین مالید و برای دفع بلا و چشم بد از روی جسدش پرید و گوشتش را در بهترین حالت به در و همسایه و فک و فامیل داد باور دارم.

سهراب سپهری معتقد بود که مذهب، شوخی سنگینی بود که محیط با او کرد. از نگاه من اما مذهب، چیز جدی و سنگینی ست که هیچ به شوخی نمی ماند. مذهب معنی اش این روزها برای من، مشتی حکم و قاعده و قانون است که از فرط تکرار، من را از تفکر و تعمق درباره ی آنچه می کنم باز داشته و اجرای منظم فرایض و فرامین اش، منفعلم کرده است.


بعضی ملت ها، تلخ ترین حوادث تاریخی شان را از یاد می برند و بارها و بارها تاریخ سرزمین شان را تکرار می کنند. «آقوی همساده» شرف دارد به این ملت ها. اگر به شیرینی از تلخی ها یاد می کند، لااقل به فراموشی نمی سپاردشان.


پدرم یک اخلاق ناهنجارانه ای داشت. وقتی چیزی خاص مثل کامپیوتر یا مثلا ارگ از او می‌خواستیم، باید برای داشتنش انتظار زیادی می کشیدیم. گریه کردن، التماس کردن، فریاد زدن و آوردن هر منطقی در او بی تاثیر بود. تقریبا در اکثر موراد آنقدر انتظارمان طولانی می شد که دیگر داشتن و نداشتن آن چیز توفیری به حالمان نمی کرد. و وقتی آن چیز را بالاخره یک روزی می خرید و با خوشحالی می آورد خانه تا سورپرایزمان کند، در دلمان آنقدر عصبانی بودیم که چاقو به ما می زدند خونمان در نمی آمد. تحقیر شده بودیم. بازی خورده بودیم. از دیگران عقب مانده بودیم و ...
تنها حسی که در آن لحظه بهمان دست می داد این بود که بی هیچ شکی و به طور حتم، برای رفع نیازی در وجود خودش، دست به این کار زده است.


خیلی هیجان انگیز است وقتی دختر کوچولوی شما یک دوست پیدا می کند که در خیلی چیزها شبیه خودش است و برعکس ِ انتخاب های قبلی اش، این بار به نظرتان انتخاب خوبی می آید!
مشتاقانه چند روز انتظار می کشید تا مادرش به جای پدرش او را به پارک بیاورد و بتوانید سر صحبت را با او باز کنید. خانه ها به هم نزدیک است و دلتان می خواهد این دوستی را خانوادگی کنید. بعد از یک هفته، مادر  ِ دوست، چادر ِ عربی به سر پیدایش می شود و شما قضاوتی نمی کنید، فقط سر ِ صحبت را باز می کنید و نیم ساعت حرافی می کنید تا بالاخره بتوانید از او بپرسید «در انتخابات شرکت می کنید؟» و او جواب بدهد: «البته!» و شما مثل شکست خورده ها بپرسید «به چه کسی رای می دهید؟» و او جواب بدهد: قبل از آمدن دکتر فلان نظرم روی دکتر فلان بود ...
خیلی غم انگیز است وقتی جامعه آنقدر تکه تکه و پاره پاره می شود که ... از خودم می پرسم وقتی بچه هایمان دارند با هم بازی می کنند، ما چه حرفی برای زدن با هم خواهیم داشت؟!


امروز سه کتاب به عنوان هدیه از انتشارات سخن گستر برایم رسید. میان کتاب ها، کتابی بود با نام آرزوهای کودکانه. خواندنش هفت هشت دقیقه بیشتر طول نکشید. در هر صفحه یک آرزو را نوشته بودند و روی هم صد و پونزده، شونزده تا آرزو بود. کتاب را که تمام کردم دلم گرفت.بچه ها یک صدا می خواستند بزرگ شوند، عروس و داماد شوند، زورو و بَتمن و مرد عنکبوتی و پرنسس و خلبان و فوتبالیست و دکتر و قهرمان اسکیت شوند، از تمام عروسک های دنیا یکی یک دانه می خواستند، آرزوی داشتن ماشین مسابقه و هیوندا و سرزمین عجایب و موبایل و تفنگ بادی داشتند، خانه ای از ژله و پیتزا و یک عالمه خوردنی می خواستند با اسب و لپ تاپ و کفشهای پاشنه دار و چوب جادویی ...
تنها یک بچه آرزو کرده بود همیشه بچه بماند. یکی می خواست پروانه شود. دو تاشان می خواستند خدا را ببینند و چند تایی آرزوی دو بال برای پریدن داشتند.

مادرم مثل خیلی از مادرهای دیگر، محرم و صفرها، هنوز عادت ِ رفتن به جلسات مذهبی اش را حفظ کرده است. امسال ولی زیاد سر کیف نیست. دو سه باری رفت خانه ی یکی از دوستان قدیمی اش، که یک طبقه ی خانه شان را حسینیه بزرگی کرده اند. بار چهارم اما جا زد. می گفت از سرما یخ می زند. بخاری البته دارند اما از پچ پچه ها اینطور برمی آید که به خاطر بزرگ بودن فضای حسینیه و هزینه ی بالای گاز، به بهانه ی خرابی روشنش نمی کنند. پریشب هم که برای بار دوم از مراسم قدمت دار همسایه ی کوچه پشتی برگشته بود، می گفت دارد از سردرد می میرد و محال است هشت شب باقیمانده را برود. آخر یک نفر را آورده اند که تند و نامفهوم صحبت می کند و حرف هایش هم هیچ چنگی به دل نمی زند. آشناهای قدیمی که به خانم خانه اعتراض کرده اند، پاسخ شنیده اند «آنهایی که باب میل شما هستند دندانشان گرد است و فعلا بودجه مان به همین آقا می رسد». قیمه های امسال هم اصلا باب طبع مزاج و معده ی مادرم نبودند. می گفت خدا ازشان قبول کند ولی لپه را با آب و رب قاطی کرده اند و ریخته اند روی برنج پاکستانی. خلاصه که محرم و صفر هم، محرم و صفرهای قدیم که انصافا بعضی چیزها را زنده نگه می داشتند.


شب سردی بود. توی صف تاکسی ایستاده بودیم. مردی که با عصبانیت دستش را بالا و پایین می برد و بلند بلند با تلفن همراهش حرف می زد و تیپ خاصی لباس پوشیده بود، روبروی چشمانمان هی مسیری را توی خیابان می رفت و بر می گشت. نزدیک که شد شنیدم می گفت: دخترها را کی گفتم پابند بزنید! پسرها را گفتم. دخترها را همان دستبند بزنید ... بعد دور شد و حرف های ترسناکش نامفهوم. سوار تاکسی که شدیم راننده گفت، شیرین عقل است. یکی از مسافرها هم گفت هرازگاه این دور و برها او را می بیند ... یادم می آید بچه که بودم، یک بار مادرم از دیدار آشنایی شیرین که به آسایشگاه سپرده شده بود، برگشته بود. می گفت زنی آنجا پاپیچش شده بوده و پشت هم می گفته: بگو زری خوشگله! بگو زری خوشگله! و مادرم هی گفته بود زری خوشگله. زری خوشگله ...
از آن موقع تا حالا، انگاری همه چیز، حتی دیوانگی ِ دیوانه ها هم تلخ تر شده است.


بچه ها قصه های تکراری را دوست دارند. هر بار که می خواهید کتابی را که قبلا برایشان خوانده اید، دوباره خوانی کنید چشمهایشان برق می زند و با خوشحالی منتظر ِشروعش می نشینند. یادم هست پارسال یا پیرارسال بود که در کتابی خواندم، بچه ها از اینکه بتوانند چیزی را پیش بینی کنند، احساس امنیت می کنند. مثلا اگر هر شب شیر بخورند، بعد مسواک بزنند، بعد برایشان کتاب بخوانید و آخر سر روانه ی تختخوابشان کنید و این برنامه را به همین منوال حفظ کنید، در شب های بعد، از اینکه می توانند پیش بینی کنند که بعد از شیر خوردن، مسواک خواهند زد و بعد هم کسی برایشان کتاب خواهد خواند، نوعی امنیت روانی برایشان ایجاد می شود.
این امنیت روانی، درست همان چیزی است که خیلی وقت است از ما ایرانی ها سلب شده است. چون خیلی وقت است که دیگر نمی توانیم چیزی را پیش بینی کنیم، چون هیچ چیزی بر یک منوال، ادامه پیدا نکرده است. از واردات داروی مورد نیاز و شامپوی مورد علاقه مان گرفته تا قیمت روغن زیتون بودار و خانه ی هفتاد متری و  مردن به مرگ طبیعی ...

وقتی فریزر برای بار سوم خراب شد، زورمان آمد باز هم برای تعمیرش هزینه کنیم، تصمیم گرفتیم یکی بخریم. تا آن موقع قرار شد هر بار که دور لوله هایش یخ می بندد و چراغش چشمک زن می شود، همه ی کشوهایش را خارج کنیم و با آب گرم یخ ها را آب کنیم و از نو کشوها را بگذاریم سر جایش و مدتی همینطور با آن سر کنیم تا بالاخره شرایط خرید فریزر جدید مهیا شود. موقع اسباب کشی به خانه ی موقتی تازه، کارگر ها اصلا آن طور که باید دلسوزی وسایل ما را نمی کردند. مایکروفر را دور از چشمان ما با ظرف شیشه ای داخلش، (که بدون آن، عملا استفاده از مایکروفر ممکن نبود) بدون اینکه درش را با چسب بچسبانیم برداشته بودند و توی کامیون جا داده  بودند. اینطور شد که موقع خالی کردن بار از کامیون، فرتی در ِ مایکروفر باز شد و ظرف شیشه ای اش شکست. شوفاژهای خانه ی جدید کار نمی کردند. دو سه نفری تعمیرکار آمدند و نظر دادند که لوله، جایی در زیر زمین ترکیده و باید لوله کشی تازه کنیم. بعد از کلی توی سرما خوابیدن، یکی پیدا شد که پول خون پدرش را طلب نکرد و خدا را شکر شوفاژهای حال را راه انداخت. وقتی کارش نزدیکی های شب، با آن همه کندن و سوراخ کردن و سیمان کردن، تمام شد فهمید که پمپ مشکل داشته و نیازی به لوله کشی نبوده. با این حال لوله های قبلی که حمام و اتاق ها را هم گرم می کرد، دیگر عملا بلااستفاده بودند. ماشین ظرفشویی ِ رومیزی را فعلا کنار گذاشته ایم. کابینت ها استاندارد نبودند و ارتفاع ماشین ظرفشویی کمی بیشتر از فاصله ی موجود بود. تعمیرکار منصف، زحمت نصب ماشین لباس شویی را هم کشید. صبح فردایش با کلی ذوق و شوق، سری اول لباس های کثیف را ریختم توی ماشین و روشنش کردم. یک ساعت بعد که برگشتم لباس ها را ببرم آویزان کنم، دیدم ماشین در همان مرحله ی شستشو جا خوش کرده است. زنگ زدم به تعمیرکار و گفت فیلترش را تمیز کنم و تمیز کردم و باز هم کار نکرد و قرار شد در اولین فرصت، بیاید ببیند ماشین لباسشویی چه بلایی سرش آمده. لباس های خیس کثیف و سنگین هم ماندند روی دستم. تلفنم با تعمیرکار را که قطع کردم خیلی اتفاقی چشمم به چراغ چشمک زن فریزر جلب شد. وقتی یادم افتاد که آشپزخانه ی کوچک خانه ی تازه، راه ِ آب ندارد، دلم می خواست زار زار گریه کنم.
این دنیای مدرن لعنتی، که حالا دیگر راه گریزی از آن نیست، گاهی مثل یک شاهزاده با آدم رفتار می کند، و گاهی بدترین تحقیرها را بر آدم روا می دارد.


در تولد بیست و سه!!! سالگی عروسک سخنگو، زری نعیمی مطلبی با عنوان «پا به پای اصغر فرهادی و ماهی سیاه کوچولو» نگاشته که بسیارخواندنی است. در آن از نگاه انتقادی ماهی سیاه کوچولو گفته است و الگوی ناگهان ِ ایرانی! از بزنگاه موقعیت گفته، جایی که پرده ها فرو می افتد و برهنه می شویم و از «زنده به گور» که قبلاً داستانی بود از صادق هدایت و حالا سبکی از زندگی شده است. از یک نیمه ی من ِ ایرانی اش گفته که سربلند و مغرور پا به پای اصغر فرهادی از پله ها بالا رفته است و آن نیمه ی دیگر که با لبی خندان و شاد، ماشینش را پارک کرده تا به دیدن اخراجی های سه برود.

- یک سرم با غرور و افتخار بلند است به خاطر «جدایی» و اصغر فرهادی، و یک سرم شکسته است به خاطر این نیمه ی دیگر ایرانی ام. نمی توانم این نیمه را انکار کنم. نمی خواهم آن را در غرور شگفت انگیز ِ پیروزی فراموش کنم. می خواهم چشمانم را برای دیدن، برای خوب دیدن باز کنم. این چیزی است که از ماهی سیاه کوچولو یاد گرفته ام: «من نه بدبین ام نه ترسو. من هر چه را که چشمم می بیند و عقلم می گوید، به زبان می آورم». وقتی اصغر فرهادی با دیگران دست می داد و قدم بر می داشت و بالا می رفت به این فکر کردم که پس می شود. پس می توانیم. پس ضروری است که در ایران بمانیم و کار کنیم. من ِ ایرانی، فرهنگ ایرانی، به این ماندن ها و ساختن ها نیازمند است.

عروسک سخنگو، شماره ی 243 و 244


جلسات آپارتمان درست مثل جلسات مشاوره ی زناشویی است. اول کلی گلایه از هم می کنیم. بعد تصمیم می گیریم برای بهتر شدن اوضاع همکاری کنیم. یک سری قوانین و راهکار تعیین می شود. قول می دهیم به تمامشان عمل کنیم. همدیگر را در آغوش می گیریم، می بوسیم، به روی هم می خندیم. امید به آینده در دلمان پیدا می شود. با خوشحالی بیرون می آییم و از فردا همه چیز به روال سابق، ادامه پیدا می کند.


همسترمان، انگشت «ف» را گاز عمیقی گرفته بود. فوراً با درمانگاه تخصصی ِ نزدیک منزلمان تماس گرفتم. داستان را گفتم و پرسیدم که کزاز می زنند یا نه. وصلم کرد به بخش دیگری که هیچ کس گوشی اش را برنداشت. دوباره زنگ زدم و داستان را تکرار کردم. اپراتور با عصبانیت گفت: خانم مگر وصلت نکردم اورژانس. گفتم کسی گوشی را برنداشت. با لحن حق به جانبی گفت: خانم خوب وقت نماز زنگ زدی. الان همه رفته اند برای نماز!

اینجور وقت ها ما یک اصطلاحی داریم که داستانش بر می گردد به روزی که «ف» با دوستانش داشتند می رفتند آهار، کوهنوردی. توی میدان امام حسین جمعیت زیادی منتظر آمدن اتوبوس بوده اند. «ف» پیشنهاد می دهد برای رعایت نوبت، صف درست شود و همه به ترتیب آمدنشان صف می بندند. اما به محض اینکه اتوبوس مورد نظر می رسد چند تا از آهاری های تیز و بز، در حرکتی محیر العقول شیشه های اتوبوس را از بیرون باز می کنند و می پرند تو. از آن بالا هم ساک و چمدان و مرغ و خروس های رفقایشان را می گیرند. خلاصه که وقتی «ف» و دوستانش وارد اتوبوس می شوند همه ی جاها یا پر بوده یا به وسیله ساکی، چمدانی، خروسی رزرو شده بوده است. «ف» به یکی از آن محلی ها می گوید که مگر ما صف تشکیل ندادیم که نوبت رعایت شود و این برنامه ها نباشد. طرف جواب می دهد: «اینجا اینطور نیست»


مجموعه ای از اشعار و مقاله های خسرو گلسرخی با نام «بیشه ی بیدار» را از خیلی پیش ها دارم. سالی دو سه باری، آن را بر می دارم و نگاهی به شعرهایش یا وصیت نامه ی معروفش می اندازم. چند روز پیش باز دستم رفت سمت این کتاب. برای اولین بار هوس کردم بروم سراغ مقاله هایش. به مقاله ی جالبی برخوردم با نام «هنر اداری». که منظور همان هنر فرمایشی خودمان است. هر چند که هنر ذاتاً جوششی است نه فرمایشی اما از آنجایی که انجام چنین کاری خیلی هنر می خواهد بگذارید آن را به قول خودمان و مرحوم گلسرخی نوعی از هنر بدانیم. برای آشنایی با این نوع از هنر، اگر فعالیت چندانی در جامعه ندارید، کافیست تلویزیونتان را روشن کنید.

«نوعی از هنر که سیاست عقیم کردن هنر را دنبال می کند هنر اداری است. این هنر سرنوشتش در چهارچوب میزها، پرونده ها و امضاها تعیین می شود ... کار هنرمند باید با امضای کسی که مقام اداری دارد مورد تایید قرار گیرد و هنرمند هم برای دلرضا کرد کسانی که مصدر کارند و مستمری او بستگی به نظر آنان دارد، هنر مورد نظر را می سازد! ... برای این هنر پوسترها و بروشورها منتشر می شود و تبلیغات همه جانبه ای در اطراف آن به راه می افتد ... هنرمند در هیات کارمند فرو می رود و همه ی جذابیت های اصیل و مردمی خود را از دست می دهد. او بی اعتقاد، سانسورچی، سفله پرور، بی تعهد و زبون می شود ... بازده این هنر که در چهارچوب بوروکراسی اداره از پشت این میز به پشت آن میز می رود، در کازیه ها خاک می خورد ...»

* بیشه ی بیدار، از مجموعه ی شعرها و مقاله های خسرو گلسرخی، به کوشش و انتخاب مجید روشنگر، انتشارات مروارید