شب سردی ...
شب سردی بود. توی صف تاکسی ایستاده
بودیم. مردی که با عصبانیت دستش را بالا و پایین می برد و بلند بلند با
تلفن همراهش حرف می زد و تیپ خاصی لباس پوشیده بود، روبروی چشمانمان هی
مسیری را توی خیابان می رفت و بر می گشت. نزدیک که شد شنیدم می گفت: دخترها
را کی گفتم پابند بزنید! پسرها را گفتم. دخترها را همان دستبند بزنید ...
بعد دور شد و حرف های ترسناکش نامفهوم. سوار تاکسی که شدیم راننده گفت،
شیرین عقل است. یکی از مسافرها هم گفت هرازگاه این دور و برها او را می
بیند ... یادم می آید بچه که بودم، یک بار مادرم از دیدار آشنایی شیرین که
به آسایشگاه سپرده شده بود، برگشته بود. می گفت زنی آنجا پاپیچش شده بوده و
پشت هم می گفته: بگو زری خوشگله! بگو زری خوشگله! و مادرم هی گفته بود زری
خوشگله. زری خوشگله ...
از آن موقع تا حالا، انگاری همه چیز، حتی دیوانگی ِ دیوانه ها هم تلخ تر شده است.
- چهارشنبه, ۶ دی ۱۳۹۱، ۰۹:۴۰ ق.ظ