نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.

نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.


+ خانه  
+ نظرات در معرض ديد عموم قرار نمي‌گيرند. + گاهي مطلبي بارها دچار تغيير مي‌شود. + جمله‌ي سردرِ وبلاگ از يحيي قائدي‌ست.

۳۲ مطلب با موضوع «از مه‌تـا» ثبت شده است

سرم به کامپیوتر گرم شده. صدات نمی آد. می پرسم: مهتا کجایی؟ میگی: یه جای مهم!
(بعدا معلوم میشه اون جای مهم اتاق خواب من و بابات بوده که داشتی با تفنگ ِ آبپاش ات دیواراشو خیس می کردی)

اسپری خوشبو کننده ی توی دستشویی را برداشته ای و فیش کرده ای تو چشمت. با کلی آب چشمهایت را شستم. بعد میگم: این اسپری مال چشم نیست. میگی: آخه تو چشمم هم یه بویی می اومد.

شب ها، قانون گذاشته ایم که تلویزیون مال باباهاست و بچه ها نباید سی دی ببینن. به سمت پنجره نگاه می کنی و میگی: داره روشن میشه. برم یه سی دی بیارم ببینم.
(هوا تاریک بود!)

اول رُژ زده ای به ناخن هایت، بعد رویش را لاک زده ای. می گم: این دیگه چه جورشه؟ میگی: خوب دوست دارم. رنگای گَشَنگی (قشنگی) می شه.

داری نقاشی یک ماشین را رنگ می کنی. میگم: شیشه هاشو اگه رنگ کنی، یکی بخواد بیرون رو ببینه نمی تونه ها! میگی: خوب شیشه رو می کشه پایین.

دو تا عروسک داری که شبیه هم ان. فقط لباس هاشون فرق داره. با تعجب آوردیشون نشون من می دی بعد می گی: مامان! این شبیه خودشه!

پشه پاتو زده. می گی: آخه چرا اینجامو خورده؟ بعد خودت جواب می دی: گُشنش بوده.

مهتا: مامان دلم درد می کنه! فکر کنم بُدو بُدو کنم خوب شه.

من: مهتا اگه قلابم رو بدی بهت یه ستاره می دم. اصلا تو بهش دست زدی؟
مهتا: آره
من: بعد از اینکه بهش دست زدی چیکارش کردی؟
مهتا: گُمش کردم.

مهتا: مامان یه بار که من آدا (آقا) شدم، تو با من عروسی می کنی؟

من: مهتا رُژ نزن.
مهتا: ولش کن این حرفا رو. این حرفا رو به خودت بزن.
من: دست به لوازم آرایش نزن.
مهتا: می دونم چه کار بدیه ولی دوست دارم دست بزنم.

مهتا: بابا میشه یه بار دیگه با مامان عروسی کنی که منم باشم؟

من: دومینوهاتو جمع کن مهتا.
مهتا: تو جمع کن. من در حال خستگی ام.

مهتا: مامان تو مهد کودک یه دوست صورتی پیدا کردم.
من: اسمش چیه؟
مهتا: حسن.


«ف» از اول، علاقه ای به تعویض پوشک مهتا نداشت. به خصوص اگر پی پی کرده بود. می گفت اصلا حرفش را نزن. به محض اینکه بوی خرابکاری اش بلند می شد، پیت پیت گویان روانه اش می کرد به آغوش مادرانه و ناگزیر من. کم کم که دخترمان بزرگ می شد شروع کردم به نصایح از سر دانایی های ناتمام مادرانه ام که این برخورد تاثیر بدی رویش می گذارد و فکر می کند کار بدی کرده است و عزت نفسش را از دست می دهد و از این حرف ها. بی تاثیر نبود و «ف» خیلی زود شروع کرد به باب کردن تکه کلام «بابا با پی پی هم تو را دوست دارد». نتیجه اش اما این شد که حالا وقتی پی پی می کند و می خواهم بشویمش فرار می کند و داد می زند که بابا با پی پی مرا دوست دارد. انگار نه انگار که من اول، با پی پی دوستش داشته ام. حالا شده ام دیو یک سر و دو گوشی که می خواهد طناب اتصال عاشقانه ی دختر و بابا را با بی رحمی تمام قطع کند.


بار اول که تصمیم جدی بستم تا تو را از پوشک جدا کنم، یک هفته ی متوالی آب میوه به خوردت دادم. ساعت را نیم ساعت به نیم ساعت کوک کردم و مرتب بردمت دستشویی. هر بار نشستم دم در دستشویی. شعر خواندم. کتاب خواندم. با خمیر بازی، پیشی و لیوان و ظرف میوه درست کردم. و با خودم تصور کردم که دارم با این کارها، لحظات خوب و دلچسبی برای خارج کردن ِ متمدنانه ی چیزهای بی فایده از بدنت، برایت فراهم می کنم، در حالیکه تو داشتی تلاش می کردی آنها را با تمام قوا در درونت نگه داری تا به محض خروج از دستشویی یک جایی روی فرش و موکت و سرامیک ها روانه شان کنی.

بار دوم دو سه ماهی بعد از بار ناموفق اول بود. صندلی ات را از دستشویی به حمام منتقل کردم. قرقره نخ سفید را برداشتم و شروع کردم به آویزان کردن اسباب بازی و مداد رنگی و پاستل و لواشک و النگو و انگشتر و جعبه های سک سک به میله ی پرده حمام. این آخری خیلی دلخوشکنک، مثلا فقط مخصوص پی پی بود.potty  Power را آنقدر برای خودم گذاشتم که دیگر پلیر علاقه ای به نشان دادنش نداشت، درست مثل تو که علاقه ای به تماشایش.

بار سوم یکی دو ماهی بعد از بار ناموفق دوم بود. رفتم کلی عکس برگردان برجسته ی شگفت انگیز خریدم. با هم نشستیم از توی اینترنت، کارتون یک نی نی را پیدا کردیم که با افتخار روی صندلی دستشویی اش لم داده بود و کنارش دو سه تا شورت خوشگل کشیده بودند و بالای سرش نوشته بودند «من می توانم!». پرینت گرفتیم. با ماژیک رنگش کردیم و چسباندیمش به در یخچال. قرار شد هر دستشویی، یک عکس برگردان برجسته ی شگفت انگیز شود کنار عکس نی نی ِ روی در یخچال!

این بار چهارمی بود که تلاش ابلهانه ی بیهوده ام را شروع کرده بودم. این بار تقصیر تو شد. پوشک تنت نکردی و گفتی اذیتم می کند. دوباره من را دلقک خودت کردی تا بالاخره بعد از سه هفته تلاش طاقت فرسا، به بهانه ی یک دفع دردناک، ترس از دستشویی رفتن پیدا کنی و آنقدر بعضی چیزها را توی دلت نگهداری که مجبور شویم برویم سراغ دکتر و تو داد بزنی دیگر شورت نمی خواهم و من با دل و جان راضی شوم تا زمان دانشگاه رفتن پوشکت کنم، فقط اگر دوباره مثل قبل بی ترس و دردسر دستشویی کنی.


- دستت زخم شده. ازم می پرسی: این چیه؟
میگم: زخم!
میگی: چرا اومده پیشم! زخم نیا پیشم، اوخ می شم.

- سوزن گم شده. داری دنبالش می گردی. میگی:
سوزن تجایی؟ (کجایی) می خوای منو پیدا تُنی!

- لواشک بهت دادم. نمی تونی درش رو باز کنی. به لواشک میگی:
اِ دَباشَد (لواشک)چرا باز نمی شی؟ من دوسِِت دارم. می خوام بخورمت.

- تیله هات قل خوردن روی زمین، گم شدن. خطاب به تیله ها میگی:
توشین؟ توشین؟ (کوشین) هَـمَـتونو بدین به من.


با مامان بزرگ رفته بودیم خرید. خانه که رسیدیم، بهت گفتم زود برو دستشویی. یک کاره سر جایت ایستاده بودی و نگاهم می کردی. بلندتر گفتم: دِ بدو برو دستشویی! مامان بزرگ برآشفت که سرش داد نزن بچه است. رفتی توی دستشویی و ادای گریه کردن درآوردی.
گفتم واسه چی گریه می کنی؟
گفتی: من توچویواَم. (کوچولوام)


دیشب بابات رمزی گفت: گلاسکه بخوریم؟ منظورش کافه گلاسه بود. می خواست ببینه اگر دوز بستنی ِ این هفته ات تمام نشده همه با هم بخوریم. من گفتم نه! آخه این هفته سه بار بستنی خورده بودی. تو گفتی: من میخوام! بابا خندید و گفت چی می خوای؟ گفتی: بستنی با آبش.


آقای محمدی نظافتچی، دارد راهرو را تمیز می کند. مبایلش زنگ می زند و شروع می کند به حرف زدن. تو هم رفته ای پشت در خانه نشسته ای و انگاری که دارد با تو حرف می زند بلند بلند جوابش را می دهی.


خاله داشت بهت ماست و خیار می داد (خیارش رنده ای نبود، تکه تکه بود).
یک دفعه از خاله پرسیدی: تو ماستش سالاده؟


بابا شب خانه نمی آمد و با هم تنها بودیم. داشتی با موسیقی ای که از تلویزیون پخش می شد، می رقصیدی. یکدفعه آمدی سمت من و گفتی: "پوشُ" یعنی پاشو. بعد دستت را دراز کردی و دستم را گرفتی و با هم رقصیدیم. خوب حال و هوای نبودن بابا را عوض کردی.


چند وقتی بود که مداد رنگی هایت گم شده بودند. همه جای خانه را بی نتیجه دنبالشان گشته بودم. تا بالاخره امروز وقتی لباس ها را بر می داشتم تا ببرم بشویم، ته سبد لباس چرک ها پیدایشان کردم.


با آخرین نیرویی که نمی دانم از کجا پیدایش کردم، برای بار آخر بردمش دستشویی و ملتمسانه درخواست کردم اگر کاری دارد همین الان انجامش دهد که برویم بخوابیم. موقع بستن پوشک، اصرار کرد که خودش اینکار را بکند. هر جوری بود بالاخره این کار را کرد. من هم آنقدر خسته بودم که کوتاه آمدم. توی خواب و بیداری، نخ دندانم را کشیدم و مسواک زدم. مسواک زدن او را هم سپردم به «ف». وقت هایی که من می خواهم دندان هایش را مسواک بزنم دیوانه ام می کند. تمام مدت می خواهد مسواک را از توی دستم بیرون بکشد یا مسواک را محکم بین دندانهایش فشار می دهد ولی در برابر «ف» مقاومت کمتری دارد. چند وقت پیش جایی خواندم که بچه ها در برابر مادر یا کسی که مراقبت مستمر آنها را به عهده دارد، مقاومت بیشتری می کنند، می خواهند به او ثابت کنند که خودشان هم می توانند. گذشته از آنکه «ف» به اندازه ی من تمام روز را با او سر و کله نزده و می تواند صبوری بیشتری به خرج دهد. به «ف» شب به خیر گفت و رفت توی اتاقش. باورم نمی شد. هر شب کلی بلوا راه می انداخت که سه تایی باید بخوابیم. از آنجایی که توان کتاب خواندن و قصه گفتن را در خودم نمی دیدم چراغ را زودی خاموش کردم و گفتم که دیگر بخوابیم. چشمم را نبسته بودم که شیر شیر گفتنش شروع شد. بدون بحث و فحث بلند شدم و رفتم یک لیوان شیر برایش ریختم. اینطوری زودتر می توانستم بخوابم. دنبالم آمد آشپزخانه. خورد و گفت بازم بده. باز هم دادم و رفتیم که اینبار بخوابیم. یک کاره بر عکس شب های دیگر پاشد نشست روی تشکش و گفت که می خواهد روی تختش بخوابد نه روی زمین. رفت روی تختش و گفت متکا و پتویم را هم بده. دادم و برق را خاموش کردم. خیلی نگذشته بود که یکهو آروم گفت :"دیش تـَدَم". گفتم اشکالی نداره صبح پوشکت را عوض می کنم. اما دست بردار نبود. چراغ را روشن کردم و دیدم ای وای! نه اینکه خودش پوشکش را بسته بود، خوب چفت و بستش به هم نیامده بود و یک چیزهایی نشت کرده بود روی شلوار و روتختی ای که تازه شسته بودم. بردمش توی حمام و سر تا پایش را شستم. تعویض پوشک و شلوار و روتختی و این حرفها. خوابیدیم و باز کمی نگذشته بود که گفت: "نماغ دااَم. دسبال بده" منگ خواب بودم، اولش نفهمیدم. بعد دوزاری ام افتاد. چراغ را روشن کردم و رفتم از توی حال دستمال کاغذی آوردم و یک چیزهایی که به سر ِ انگشت ِ اشاره اش چسبانده بود را به دستمال مالید و چراغ را خاموش کردم. نمی گذاشت بخوابم. یکسره تکرار می کرد که دستمال را می خواهد بیندازد توی سطل. «ف» هم که اصلاً خبری ازش نبود. ترجمه داشت و رفته بود توی کتابخانه و در را با خیال راحت از تو قفل کرده بود. انقدر تکرار کردم فردا، فردا، ایشالا فردا، حالا بخواب... که نفهمیدم کی خوابم برد.


خدا می داند چقدر این یکی دو ساعت خواب بعد از ظهر بچه ها، برای مادرها مبرم و ضروری است. تمام روز دارم برای این یکی دو ساعت که فقط من و خودم  در آن هستیم، نقشه می ریزم. با خودم می گویم یک حمام جانانه می کنم.  مجموعه داستان کوتاهی را که شروع کرده ام، تمام می کنم. هر چند که داستان ها به اندازه ی کافی کوتاه نشده اند که دو ساعته بشود یک مجموعه شان را تمام کرد. وبگردی می کنم، فیلم می بینم.
قبلاً همینطور که با هم نقاشی می کشیدیم یا لگو بازی می کردیم فیلم هم می دیدیم. اما از بس توی این فیلم ها آدم ها دارند زار می زنند و فریاد، تازگی ها یاد گرفته وسط بازی با عروسک هایش، هی ادای گریه کردن درمی آورد. وقتی هم کار اشتباهی می کند و برایش توضیح می دهم که مثلاً نباید در نمکدان را باز کند و نمک ها را بپاشد روی زمین یا نباید سنگ های تزیینی توی شومینه را همه جای خانه پخش و پَلا کند، شروع می کند به صورت اعتراضی و بلند بلند اسم من را فریاد زدن در حالیکه که دستش را مستقیم به سمت من گرفته، که معنی اش این است که  ولم کن، انقدر گیر نده! نمی دانم این رفتارهایش ربطی به آن فیلم ها دارد یا نه اما تصمیم گرفته ام که دیگر وقتی با هم هستیم فقط کلاه قرمزی و این دِ نایت گاردن تماشا کنیم.
همه ی این نقشه ها را که می کشم، وقت خوابش می رسد. یک راهپیمایی نیم ساعته همراه با حرکات تاب دار را شروع می کنم، چند باری لالایی دریا دادور را می خوانم و بعد هم اسم همه ی بچه های دوست و فامیل را که مثلاً همه شان حالا دارند می خوابند، در قالب یک جور قصه لالایی ِ من درآری، بارها و بارها تکرار می کنم و هی جلوی آینه باز و بسته بودن چشمهایش را چک می کنم.
می خوابد و  با کلی شوق می گذارمش توی تخت و می آیم از اتاق بیرون. بعد می افتم روی مبل وسط حال و  دو ساعت سقف خانه را نگاه می کنم منهای وقت هایی که سرم را می گردانم سمت ساعت. خیلی زود صدای قژقژی می آید و یک بچه ی کوچولو سرش را از پشت دیوار بیرون می آورد و یکهویی می دود ته خانه. که یعنی من بیدار شده ام و زود باش بیا دنبالم و  بغلم کن و نازم را بکش.