مامان تو مهدکودک یه دوست صورتی پیدا کردم
سرم به کامپیوتر گرم شده. صدات نمی آد. می پرسم: مهتا کجایی؟ میگی: یه جای مهم!
(بعدا معلوم میشه اون جای مهم اتاق خواب من و بابات بوده که داشتی با تفنگ ِ آبپاش ات دیواراشو خیس می کردی)
اسپری خوشبو کننده ی توی دستشویی را برداشته ای و فیش کرده ای تو چشمت. با
کلی آب چشمهایت را شستم. بعد میگم: این اسپری مال چشم نیست. میگی: آخه تو
چشمم هم یه بویی می اومد.
شب ها، قانون گذاشته ایم که تلویزیون مال
باباهاست و بچه ها نباید سی دی ببینن. به سمت پنجره نگاه می کنی و میگی:
داره روشن میشه. برم یه سی دی بیارم ببینم.
(هوا تاریک بود!)
اول رُژ زده ای به ناخن هایت، بعد رویش را لاک زده ای. می گم: این دیگه چه جورشه؟ میگی: خوب دوست دارم. رنگای گَشَنگی (قشنگی) می شه.
داری
نقاشی یک ماشین را رنگ می کنی. میگم: شیشه هاشو اگه رنگ کنی، یکی بخواد
بیرون رو ببینه نمی تونه ها! میگی: خوب شیشه رو می کشه پایین.
دو تا عروسک داری که شبیه هم ان. فقط لباس هاشون فرق داره. با تعجب آوردیشون نشون من می دی بعد می گی: مامان! این شبیه خودشه!
پشه پاتو زده. می گی: آخه چرا اینجامو خورده؟ بعد خودت جواب می دی: گُشنش بوده.
مهتا: مامان دلم درد می کنه! فکر کنم بُدو بُدو کنم خوب شه.
من: مهتا اگه قلابم رو بدی بهت یه ستاره می دم. اصلا تو بهش دست زدی؟
مهتا: آره
من: بعد از اینکه بهش دست زدی چیکارش کردی؟
مهتا: گُمش کردم.
مهتا: مامان یه بار که من آدا (آقا) شدم، تو با من عروسی می کنی؟
من: مهتا رُژ نزن.
مهتا: ولش کن این حرفا رو. این حرفا رو به خودت بزن.
من: دست به لوازم آرایش نزن.
مهتا: می دونم چه کار بدیه ولی دوست دارم دست بزنم.
مهتا: بابا میشه یه بار دیگه با مامان عروسی کنی که منم باشم؟
من: دومینوهاتو جمع کن مهتا.
مهتا: تو جمع کن. من در حال خستگی ام.
مهتا: مامان تو مهد کودک یه دوست صورتی پیدا کردم.
من: اسمش چیه؟
مهتا: حسن.
- پنجشنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۲، ۱۰:۱۰ ب.ظ