خدا میداند ...
خدا می داند چقدر این یکی دو ساعت خواب
بعد از ظهر بچه ها، برای مادرها مبرم و ضروری است. تمام روز دارم برای این
یکی دو ساعت که فقط من و خودم در آن هستیم، نقشه می ریزم. با خودم می
گویم یک حمام جانانه می کنم. مجموعه داستان کوتاهی را که شروع کرده
ام، تمام می کنم. هر چند که داستان ها به اندازه ی کافی کوتاه نشده اند که
دو ساعته بشود یک مجموعه شان را تمام کرد. وبگردی می کنم، فیلم می بینم.
قبلاً
همینطور که با هم نقاشی می کشیدیم یا لگو بازی می کردیم فیلم هم می دیدیم.
اما از بس توی این فیلم ها آدم ها دارند زار می زنند و فریاد، تازگی ها
یاد گرفته وسط بازی با عروسک هایش، هی ادای گریه کردن درمی آورد. وقتی هم
کار اشتباهی می کند و برایش توضیح می دهم که مثلاً نباید در نمکدان را باز
کند و نمک ها را بپاشد روی زمین یا نباید سنگ های تزیینی توی شومینه را همه
جای خانه پخش و پَلا کند، شروع می کند به صورت اعتراضی و بلند بلند اسم من
را فریاد زدن در حالیکه که دستش را مستقیم به سمت من گرفته، که معنی اش
این است که ولم کن، انقدر گیر نده! نمی دانم این رفتارهایش ربطی به
آن فیلم ها دارد یا نه اما تصمیم گرفته ام که دیگر وقتی با هم هستیم فقط
کلاه قرمزی و این دِ نایت گاردن تماشا کنیم.
همه ی این نقشه ها را که می
کشم، وقت خوابش می رسد. یک راهپیمایی نیم ساعته همراه با حرکات تاب دار را
شروع می کنم، چند باری لالایی دریا دادور را می خوانم و بعد هم اسم همه ی
بچه های دوست و فامیل را که مثلاً همه شان حالا دارند می خوابند، در قالب
یک جور قصه لالایی ِ من درآری، بارها و بارها تکرار می کنم و هی جلوی آینه
باز و بسته بودن چشمهایش را چک می کنم.
می خوابد و با کلی شوق می
گذارمش توی تخت و می آیم از اتاق بیرون. بعد می افتم روی مبل وسط حال
و دو ساعت سقف خانه را نگاه می کنم منهای وقت هایی که سرم را می
گردانم سمت ساعت. خیلی زود صدای قژقژی می آید و یک بچه ی کوچولو سرش را از
پشت دیوار بیرون می آورد و یکهویی می دود ته خانه. که یعنی من بیدار شده ام
و زود باش بیا دنبالم و بغلم کن و نازم را بکش.
- چهارشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۱۱:۰۷ ق.ظ