نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.

نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.


+ خانه  
+ نظرات در معرض ديد عموم قرار نمي‌گيرند. + گاهي مطلبي بارها دچار تغيير مي‌شود. + جمله‌ي سردرِ وبلاگ از يحيي قائدي‌ست.

۲۵ مطلب با موضوع «مادر بودن» ثبت شده است

نمی دانم همکلاسی هایم در شیطنت ها و شوخی های آن روزهای من، چه چیزی دیده بودند که متفق القول می گفتند، شوهرم آدم خوشبختی است. می گفتند من از همه زودتر ازدواج می کنم. از همان موقع بود که باورم شد اگر مرد زندگیم را پیدا کنم، زن ایده آلی برایش خواهم شد. تمام پیش بینی های دوران دبیرستان اما اشتباه از آب درآمد. من از همه دیرتر ازدواج کردم و به محض اینکه وارد زندگی زناشویی ام شدم، با خود ِ واقعی ام، که چندان هم برای یک مرد ایده آل نبود روبرو شدم. با گذشت زمان، زنی را در خودم پیدا کردم که بسیار شبیه مادرم بود با همان غرولندها، حق با من است ها و باقی چیزهایش.
یک زمانی رسید که دیوانه وار می خواستم، مادر باشم. در مورد پسرم شک داشتم اما مطمئن بودم اگر صاحب دختری شوم، مادری چنین و چنان برایش خواهم بود. از اتفاق صاحب دخترکی شدم که می گفتند شیطنت هایش به خودم رفته است، بلبل زبانی اش به خودم رفته است. من اما خیلی وقت بود دست از همه ی این چیزهایی که می گفتند شسته بودم. رویای مادری فلان و بهمان بودن، خیلی زود جایش را به واقعیت ِمادری با آستانه ی تحمل پایین داد.
یک جمله ای بود که قابش کرده بودم و زده بودم روی دیوار ِ چسبیده به انتهای میزم. از آن شعارهایی که هر کداممان لااقل یکی اش را توی زندگیمان داریم. «بیایید خودمان تغییری شویم که در دنیا جستجویش می کنیم». با خودم فکر کردم بالاخره یک جایی باید با خودم صادق باشم. از روی دیوار برداشتمش!


با آخرین نیرویی که نمی دانم از کجا پیدایش کردم، برای بار آخر بردمش دستشویی و ملتمسانه درخواست کردم اگر کاری دارد همین الان انجامش دهد که برویم بخوابیم. موقع بستن پوشک، اصرار کرد که خودش اینکار را بکند. هر جوری بود بالاخره این کار را کرد. من هم آنقدر خسته بودم که کوتاه آمدم. توی خواب و بیداری، نخ دندانم را کشیدم و مسواک زدم. مسواک زدن او را هم سپردم به «ف». وقت هایی که من می خواهم دندان هایش را مسواک بزنم دیوانه ام می کند. تمام مدت می خواهد مسواک را از توی دستم بیرون بکشد یا مسواک را محکم بین دندانهایش فشار می دهد ولی در برابر «ف» مقاومت کمتری دارد. چند وقت پیش جایی خواندم که بچه ها در برابر مادر یا کسی که مراقبت مستمر آنها را به عهده دارد، مقاومت بیشتری می کنند، می خواهند به او ثابت کنند که خودشان هم می توانند. گذشته از آنکه «ف» به اندازه ی من تمام روز را با او سر و کله نزده و می تواند صبوری بیشتری به خرج دهد. به «ف» شب به خیر گفت و رفت توی اتاقش. باورم نمی شد. هر شب کلی بلوا راه می انداخت که سه تایی باید بخوابیم. از آنجایی که توان کتاب خواندن و قصه گفتن را در خودم نمی دیدم چراغ را زودی خاموش کردم و گفتم که دیگر بخوابیم. چشمم را نبسته بودم که شیر شیر گفتنش شروع شد. بدون بحث و فحث بلند شدم و رفتم یک لیوان شیر برایش ریختم. اینطوری زودتر می توانستم بخوابم. دنبالم آمد آشپزخانه. خورد و گفت بازم بده. باز هم دادم و رفتیم که اینبار بخوابیم. یک کاره بر عکس شب های دیگر پاشد نشست روی تشکش و گفت که می خواهد روی تختش بخوابد نه روی زمین. رفت روی تختش و گفت متکا و پتویم را هم بده. دادم و برق را خاموش کردم. خیلی نگذشته بود که یکهو آروم گفت :"دیش تـَدَم". گفتم اشکالی نداره صبح پوشکت را عوض می کنم. اما دست بردار نبود. چراغ را روشن کردم و دیدم ای وای! نه اینکه خودش پوشکش را بسته بود، خوب چفت و بستش به هم نیامده بود و یک چیزهایی نشت کرده بود روی شلوار و روتختی ای که تازه شسته بودم. بردمش توی حمام و سر تا پایش را شستم. تعویض پوشک و شلوار و روتختی و این حرفها. خوابیدیم و باز کمی نگذشته بود که گفت: "نماغ دااَم. دسبال بده" منگ خواب بودم، اولش نفهمیدم. بعد دوزاری ام افتاد. چراغ را روشن کردم و رفتم از توی حال دستمال کاغذی آوردم و یک چیزهایی که به سر ِ انگشت ِ اشاره اش چسبانده بود را به دستمال مالید و چراغ را خاموش کردم. نمی گذاشت بخوابم. یکسره تکرار می کرد که دستمال را می خواهد بیندازد توی سطل. «ف» هم که اصلاً خبری ازش نبود. ترجمه داشت و رفته بود توی کتابخانه و در را با خیال راحت از تو قفل کرده بود. انقدر تکرار کردم فردا، فردا، ایشالا فردا، حالا بخواب... که نفهمیدم کی خوابم برد.


بعد از روزها سر و کله زدن با اَتا (اسم خودش را اینطوری تلفظ می کند) برای یاد دادن اسم و صدای حیواناتی مثل گاو و گوسفند و الاغ و مرغ و خروس، با خودم فکر کردم، وقتی چنین حیواناتی را دور و برش نمی بیند طبیعی است که اسم و صداهاشان را با هم قاطی کند. عاقلانه است که اولویت آموزش را برای چیزهایی در نظر بگیرم که بیشتر با آنها در تماس است. مثلاً هواپیما را خیلی زود یاد گرفت. یکی دو باری توی آسمان دید و بعد هر بار که صدایش را می شنید زودی می آمد و می گفت «هَمُ پِما». یا پیشی که مَ او می کند و همیشه دور و بر سطل بزرگ سیاه سر پارکینگ، سر و کله اش پیدا می شود. این فکر اولین باری که برایش نقاشی می کشیدم هم به سراغم آمد. با خودم فکر کردم کشیدن یک رشته کوه و خورشیدی که از پشتش سر درآورده با رودخانه ای که از دلش بیرون زده و رسیده به تپه ای پر از گل و درخت، احتمالاً تصویر عجیبی است برای بچه ای که دور و برش نه کوهی می بیند، نه رودی. فکر کردم باید چیزهای دیگری بکشم. مثلاً خانه هایی چسبیده به هم و چند طبقه با پنجره و پرده یا خیابانی پر از ماشین و اتوبوس و موتور. وقتی ستاره ها توی آسمان یک دایره ی کوچک نورانی اند، شاید ستاره را هم نباید به شکل ترکیبی از پنج مثلث باریک بکشم. خودم را که جای اَتا می گذارم احساس گیجی می کنم.


خدا می داند چقدر این یکی دو ساعت خواب بعد از ظهر بچه ها، برای مادرها مبرم و ضروری است. تمام روز دارم برای این یکی دو ساعت که فقط من و خودم  در آن هستیم، نقشه می ریزم. با خودم می گویم یک حمام جانانه می کنم.  مجموعه داستان کوتاهی را که شروع کرده ام، تمام می کنم. هر چند که داستان ها به اندازه ی کافی کوتاه نشده اند که دو ساعته بشود یک مجموعه شان را تمام کرد. وبگردی می کنم، فیلم می بینم.
قبلاً همینطور که با هم نقاشی می کشیدیم یا لگو بازی می کردیم فیلم هم می دیدیم. اما از بس توی این فیلم ها آدم ها دارند زار می زنند و فریاد، تازگی ها یاد گرفته وسط بازی با عروسک هایش، هی ادای گریه کردن درمی آورد. وقتی هم کار اشتباهی می کند و برایش توضیح می دهم که مثلاً نباید در نمکدان را باز کند و نمک ها را بپاشد روی زمین یا نباید سنگ های تزیینی توی شومینه را همه جای خانه پخش و پَلا کند، شروع می کند به صورت اعتراضی و بلند بلند اسم من را فریاد زدن در حالیکه که دستش را مستقیم به سمت من گرفته، که معنی اش این است که  ولم کن، انقدر گیر نده! نمی دانم این رفتارهایش ربطی به آن فیلم ها دارد یا نه اما تصمیم گرفته ام که دیگر وقتی با هم هستیم فقط کلاه قرمزی و این دِ نایت گاردن تماشا کنیم.
همه ی این نقشه ها را که می کشم، وقت خوابش می رسد. یک راهپیمایی نیم ساعته همراه با حرکات تاب دار را شروع می کنم، چند باری لالایی دریا دادور را می خوانم و بعد هم اسم همه ی بچه های دوست و فامیل را که مثلاً همه شان حالا دارند می خوابند، در قالب یک جور قصه لالایی ِ من درآری، بارها و بارها تکرار می کنم و هی جلوی آینه باز و بسته بودن چشمهایش را چک می کنم.
می خوابد و  با کلی شوق می گذارمش توی تخت و می آیم از اتاق بیرون. بعد می افتم روی مبل وسط حال و  دو ساعت سقف خانه را نگاه می کنم منهای وقت هایی که سرم را می گردانم سمت ساعت. خیلی زود صدای قژقژی می آید و یک بچه ی کوچولو سرش را از پشت دیوار بیرون می آورد و یکهویی می دود ته خانه. که یعنی من بیدار شده ام و زود باش بیا دنبالم و  بغلم کن و نازم را بکش.


چند ماهی می شود که مهتا شروع کرده است به انجام دادن کارهای خطرناک! مثل نزدیک شدن به شومینه، آویزان شدن به دستگیره ی فر گاز یا هُل دادن ِخانه ی شیشه ای ِهمسترش از روی میز و ... اوایل بغلش می کردم، با او بازی می کردم، درباره ی خطرناک بودن کارهایش حرف می زدم و خلاصه به گونه ای حواسش را از مساله پرت می کردم. بعد از مدتی دیگر از این شیوه خسته شدم. فکر کردم بد نیست مزه ی تنبیه را به تنش بچشانم شاید درس بگیرد. خودم را عصبانی نشان می دادم و چند تایی آرام می زدم روی دستش یا  پشتش. اما همانطور که توی کتابهای تربیت کودک نوشته اند این کار دقیقا برای تکرار عمل تحریکش می کرد. انگاری دوست داشت مرا عصبانی ببیند. شروع می کرد به خندیدن. می دوید و ریسه می رفت. و بعد دوباره همان کار خطرناک را تکرار می کرد. بعد از مدتی واکنشش در برابر عصبانیت من به نظرم خیلی جالب آمد. من تنبیه اش می کردم اما او طوری رفتار می کرد که انگاری دارم با او بازی می کنم و پشت سر هم می خندید. کم کم از تنبیه کردنش خسته شدم. برای عصبانی جلوه دادنم انرژی زیادی را از دست می دادم در حالی که او یک سره می خندید. می توانستم از روش های بی فایده ی سخت تری استفاده کنم اما عکس العمل شیرینش، باعث شد واقعا دلم بخواهد به جای تنبیه کردنش با او بازی کنم.