نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.

نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.


+ خانه  
+ نظرات در معرض ديد عموم قرار نمي‌گيرند. + گاهي مطلبي بارها دچار تغيير مي‌شود. + جمله‌ي سردرِ وبلاگ از يحيي قائدي‌ست.

۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

یکی از قشنگ‌ترین لحظه‌های زندگی وقتیه که پیازداغت داره کم‌کم طلایی میشه و همون موقعا به نظرت می‌رسه وقتشه که یه قاشق مرباخوری زردچوبه بپاشی روش تا پشتش لحظه‌های قشنگ بعدی سر برسه. تکه‌های گوشت رو تفت بدی وسط پیاز داغا! کرفسا‌ رو بریزی کنار تکه‌های گوشت و نعناع خشک بپاشی روی کرفسا ... من عاشق این لحظه‌های زندگی‌ام.


عمه‌ام دوست داشت نامم «ز» باشد. مادرم این اسم را و البته عمه‌ام را دوست نداشت. به طرز ناباورانه و غم‌انگیزی، خودش هم هیچ ایده‌ای برای اسمم نداشت. برای همین تا شش ماه نامی نداشتم. تا اینکه پدربزرگِ مادری‌ام نام «س» را پیشنهاد داد و مادرم برای اینکه من «ز» نشوم موافقت کرد که من «س» بشوم. همه‌ی این‌ها را خودش برایم تعریف کرده است. تا سالها به همین نام مرا صدا می زدند. اما من این نام را دوست نداشتم. در نوزده یا بیست سالگی بود به گمانم که بالاخره تصمیم گرفتم خودم را از شر نامی که از سرِ بی‌نامی بر من نهاده بودند خلاص کنم و شدم شادی!


داستانک

همه می‌دانند عاشقم نیستی. از تند‌تند راه‌رفتنم فهمیده‌اند. از شال‌ِ راه راهِ قهوه‌ای‌ام. از رنگ موهایم معلوم است که عاشقم نیستی. اگر عاشقم بودی می‌رفتم موهایم را شرابی می‌کردم و آن روسریِ صورتیِ کمرنگِ تهِ کمد را می‌پوشیدم. اگر عاشقم بودی سرم را در خیابان بالا می‌گرفتم و به رهگذرانی که چشم در چشمشان می‌شدم لبخند می زدم. حالا اما همه می‌دانند ...


سالهاست دارم تلاش می‌کنم به آدمهای‌ زندگیم حق بدهم آنجایی باشند که بیشتر دوست می‌دارند نه وَرِ دلِ من. این آدم‌ها تکلیفشان با خودشان روشن است. صاف تلفن را می‌گیرند توی دستشان و از آن‌جایی که ورِ دلِ من نیست به من زنگ می‌زنند. من اما تکلیفم با خودم روشن نیست. بلد نیستم بروم آن نا‌کجایی که از این تنهایی بیشتر دوستش می‌دارم ...