گفت: «من نمی تونم همه ی کارها رو روبراه کنم. پس اونایی رو که می تونم درست می کنم.»
از چشم های سرخش فهمیدم که احتمالا گریه کرده بود.
در انتظار یک زندگی طبیعی، لسلی کانر، فرح بهبهانی، نشر افق
- ۰ نظر
- ۲۱ خرداد ۹۳
گفت: «من نمی تونم همه ی کارها رو روبراه کنم. پس اونایی رو که می تونم درست می کنم.»
از چشم های سرخش فهمیدم که احتمالا گریه کرده بود.
در انتظار یک زندگی طبیعی، لسلی کانر، فرح بهبهانی، نشر افق
مامان های خوشحال یک روز بالاخره می پذیرند که بابای بچه، نمی تواند صبح زود از خواب بیدار شود و مسئولیت به موقع رساندن بچه به مهد را خودشان باید بر عهده بگیرند. و از آن روز به بعد ... دیگر غُررررر نمی زنند!
من تمام کودکی،
نوجوانی و جوانی ام را در فضایی گذراندم که تعریف خاصی از «خدا» در آن
جریان داشت. به کمک این تعریف، انسان ها کلا همه چیز را به خواست «خدا»
حواله می نمودند و از خودشان سلب مسئولیت می کردند و این خدا، چون همه چیز
در دست او بود، وقتی حقی از من ضایع می شد به سرعت به عنوان مسببی در کنار
رنج ها، شکست ها و ناکامی هایم حاضر می شد و باید پاسخگوی عملکردش می بود و
البته همیشه هم یک جواب تکراری و آزاردهنده داشت: حکمت!
وقتی فضای
زندگیم تغییر کرد، کم کم متوجه شدم تعریف من از انسانیت ضعف دارد. دیدم
بسیاری از ناکامی ها و شکست ها می توانند با توانمندیهای انسان به پیروزی
بدل شوند و خداوند نقشی در این میان بازی نمی کند. مسئولیت ناکامی های
زندگیم را بر عهده گرفتم و خدای تازه ای آفریدم که دیگر بابت شکست هایم
آویزانش نباشم. من پذیرفتم خدا با قدرت و خلاقیت، جهانی را آفریده؛ قوانینی
را بر آن حاکم ساخته و همه چیز را به نظاره نشسته است و انسان در قالب
قوانینی که بر زندگیش حاکم است می تواند خالق غم یا شادی، موفقیت یا شکستش
باشد. این «خدا»ی تازه خیلی خدای بهتری بود. فقط خالق آب زلال و بوی گشنیز و
نعناع و فلفل دلمه ای و سیر تازه بود و تقصیر او نبود که من بیکار بودم،
خانه دار نمی شدم. ماشین دار نمی شدم، بچه دار نمی شدم. ازدواج نمی کردم و
شفا نمی یافتم.
با گذشت زمان، با نوع متفاوتی از درد آشنا شدم که از
توانمندی انسان برای حیوان بودن نشات می گرفت. دیدم یک جایی، انسان
ناعادلانه در برابر انسانی دیگر، به عجز می رسد! و هیچ توانمندی ای او را
برای احقاق حقش یاری نمی دهد. از خودم پرسیدم خدایی که این حیوانیت را تنها
نظاره می کند، به چه درد می خورد؟! دیدم خدای ناظر هم با تمام قدرتی که به
انسان می بخشید، چندان خدای دندان گیری نبود اما واقعیت داشت چون معجزه ای
هم رخ نمی داد. دیدم ناچارم به «جهانی دیگر» ایمان بیاورم و ایمان بیاورم
که خدا «آنجا» می افتد به جان آنهایی که «این جا» له می کنند و بالا می
روند، دروغ می گویند و ناحقی را صاحب می شوند، مکر می کنند و می دزدند و
شکنجه می دهند و تجاوز می کنند و می کشند.
(از بدو بیداری)
مامان: مهتا اتاقت رو امروز تمیز کن تا عصری بریم پارک.
مهتا: نمی خوام تمیز کنم. خسته ام.
مامان: وقت زیاد داری، آروم آروم تمیز کن خسته نشی.
(عصر)
مهتا:
مامان خیلی هیجان زده ام که می خوام برم پارک (با توجه به اینکه هر روز می
ری پارک) ولی از یه چیزی ناراحتم که می خوام اتاقمو تمیز کنم.
مامان: ببین این یه قانونه! اتاقت رو تمیز نکنی پارک نمی ریم.
(کمی بعد)
مهتا: این یه قانونه! منو می بری پارک وگرنه دوستت ندارما!
مامان: من دوست داشتن پارکی و بستنی ای و شیرکاکائویی نمی خوام.
(کمی بعد)
مهتا: قانون من و دُرسا (دختر خاله ی هم قد و قواره) اینه که وسایل جمع نمی کنیم!
مامان: سکوت
(کمی بعد)
مهتا:
سمانه جون (خاله ی مهدکودک) گفته تو وقتی که دستات خسته است برو پارک با
دستات یه خُرده ورزش کن، خستگیش در ره بعد بیا خونه اتاقتو جمع کن.
مامان: سمانه جون خودش اینو گفته؟
مهتا: آره.
مامان: فردا بیام ازش بپرسم.
مهتا: ازش نپرس چون گفته مامانا اون حرفایی که من زدم رو نیان اینجا از من بپرسن!
بابا: مهتا شلوارتو بپوش!
مهتا: فعلا من گربون ِ خودم برم.
مهتا: مامان من گریه می کنم روحمم گریه می کنه. مگه نه؟!
مامان: مهتا من دارم می رم سمینار.
مهتا: اَه! بازم خسته میای.
مهتا: پیشیا گشنشون می شه، میو می کنن، دلم براشون شور می زنه.
مهتا: مامان لباس عروسیتو از کجا گرفتی منم برم بگیرم.
مهتا: مامانی دلم درد می کنه. فکر کنم بچه ام لقد می زنه.
مهتا: بابا کتاب «خرمن شعر» خوب کردی خریدی. از قلب مهربونت تشکر می کنم.
مهتا: مامان عکس بابابزرگ رو دیدم گفتم فداش بشم رفته پیش خدا.
مهتا: مامان اینو (روبان) که دور دستت بستم بگو مرسی که من خوشحال بشم.
لم داده روی مبل در حال خوردن ژله بستنی: مامان از خودت خجالت بکش. میری دانشگاه بابام منو نگه می داره. خونه رم همش کثیف می کنی.
بعد از خروج از دندانپزشکی: مامان، خانوم دکتر فهمیده بود من سرما خوردم. از این ماسکا گذاشته بود.
کرم های ابریشم ات را با بادبزن نشسته ای باد می زنی و می گویی: گربون ِ راه رفتنش برم.
مهتا: اَه. بدم می آد از این مامانای بی حوصله.
مهتا: وای چقدر خسته ام. چشام می بینی که خواب آوره!
در حالیکه من مشغول کارهای خانه بوده ام، رفته ای برگهای آگلونمای نازنینم را که بعد از هفته ها صبوری و رسیدگی درآمده اند، کنده ای و توی آب گذاشته ای کنار دستت و نشسته ای به تلویزیون تماشا کردن! فرستاده امت توی اتاقت و قرار است فعلا همان تو بمانی تا عصبانیت من کم شود. از توی اتاق داد می زنی: من اونایی رو که با من مهربونی نمی کنن دوست ندارم.
توی پارک با یکی دوست شدی که اسکوتر داره. دویدی پیش من اسکوترت را برداشتی و در حالی که داری به سمت دوستت می رانی، رو بهش بلند داد می زنی: ببین امیدوارم تیم خوبی بشیم!
مهتا: من قلب بی تربیتی دارم.
مامان بزرگ: مهتا چرا کثیف کاری می کنی. از کی یاد گرفتی این کارارو!
مهتا: از دُرسا یاد گرفتم.
روی نیمکتی در پارک بازی بچه ها نشسته بودم و با چشم هایم مهتا را دنبال می کردم. دو تا پسر هفت، هشت ساله، حدود یک ساعت و نیم بود که با هم اسکیت بازی می کردند و دنبال هم می گذاشتند و می خندیدند و هی می گفتند اینوری برویم و اونوری برویم و ... ناگهان به سرعت باد به سمت نیمکتی که رویش نشسته بودم آمدند و اسکیت به پا و نفس زنان با لپهای سرخشان، خودشان را انداختند روی فضای خالی نیمکت و بعد از یک ساعت و نیم، اولی به دومی گفت: اسم من پوریاست. اسم تو چیه؟
(اِلا): انگار نه انگار که دوست صمیمی ِ من بوده! حالا با یکی دیگر دوست شده. همه ی این ها تقصیر توست. این خیلی بی انصافی است.
(ناپدری): چی شد؟! چرا تقصیر من!
(اِلا): اگر تو مامان را ندیده بودی و ما به این خانه نمی آمدیم، هنوز خانه مان نزدیک خانه ی آنها بود و با من بازی می کرد نه با آن دُری ِ احمق.
(ناپدری): چه حرف مسخره ای! اگر سالی
یک دوست واقعی باشد، تو هر جا که زندگی کنی باز هم دوست تو می ماند. حتما
از آن دوست های خیلی مهربان نیست وگرنه درست موقعی که تو بهش نیاز داری،
نمی رفت با یکی دیگر دوست بشود. من که می گویم خودت را از شر سالی خلاص کن.
طولانی ترین آواز نهنگ، ژاکلین ویلسون، ترجمه ی نسرین وکیلی، نشر افق