مار و مارمولک در حال گفتگویی جدی در بیابان سفر می کردند.
مارمولک به مار گفت: «تو هدفت تو زندگی چیه؟»
مار گفت: «می خوام مددکار باشم. واقعا کمک کردن رو دوست دارم.»
مارمولک گفت: «من هم همین طور. فکر کنم من هم مددکار بشم.»
...
مار
و مارمولک، گرم صحبت در بیابان جلوتر رفتند. در فکر بودند که چطور می شود
کسب و کاری در زمینه ی مددکاری راه انداخت. بعد از یک مدت طولانی مارمولک
ایستاد و به دور و بر نگاه کرد. «می دونی کجا داریم می ریم؟»
مار سرش را بالا گرفت تا سنگ ها و بوته را به دقت نگاه کند. «نه.»
مارمولک گفت: «فکر کنم زیادی از لونه مون دور شدیم.»
همان موقع خرگوشی از پشت یک کاکتوس بیرون پرید.«هی، شما دو تا انگار گم شدید. کمک می خواهید؟»
مارمولک گفت: «نه، ممنون. ما خودمون مددکاریم.»
مار توضیح داد: «مددکارها کمک می کنند، کمک نمی گیرند.»
خرگوش
شانه هایش را بالا انداخت و با جهش های بلند از آن جا دور شد تا بوته ای
بجود. مار و مارمولک داشتند خرگوش را نگاه می کردند و حواسشان نبود که توی
ساحل رودخانه اند. شن های زیر پایشان فرو ریخت و لحظه ای بعد قل خوردند و
از ساحل پرت شدند پایین و توی آب افتادند. جریان آب فورا آنها را همراه خود
برد. اما شانس آوردند که چند تا صخره لب رودخانه وجود داشت. آب آنها را
نزدیک صخره ها برد و آنها توانستند همدیگر را از آب بیرون بکشند. سردشان
شده بود. در آفتاب دراز کشیدند. تیلیک تیلیک می لرزیدند و نفس نفس می زدند.
مارمولک گفت: «خرگوشه رو دیدی؟ فقط نشست و بر و بر ما رو نگاه کرد.»
مار
سرفه کرد و مقداری دیگر آب رودخانه را از گلوش بالا آورد. بعد گفت: «داشتم
فکر می کردم که شاید بهتر باشه اجازه داشته باشیم هم کمک بگیریم و هم کمک
کنیم.»
مارمولک مدتی طولانی ساکت بود. بعد گفت: «باشه.»
مار و مارمولک، جوی کاولی، ترجمه ی فریده خرمی، نشر آفرینگان